- ارسالیها
- 134
- پسندها
- 994
- امتیازها
- 5,003
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #71
در سکوت خیرهاش شدم که نگاهی به آسمون انداخت و گفت:
- الاناست که بارون شروع شه... نظرت در مورد یه مسابقه تا ویلا چیه؟!
لبخند کوچکی زدم و گفتم:
- پایهام!
متقابلاً لبخندی زد و افسار اسبش رو کشید و کنار من ایستاد و بعد چند لحظه به آرومی شروع به شمارش کرد:
- سه دو یک!
و شروع به تاخت کردیم که همون لحظه رعد و برقی در آسمون زده شد که باعث شد لبخند هیجان زدهای روی لبم بشینه. راشا کمی ازم جلو افتاد که باعث شد سرعتم رو زیاد کنم. فکر نمیکردم که اِنقدر از ویلا دور شده باشیم؛ ولی هنوز هم ویلا مشخص نبود.
بادی که بین موهام به رقص در اومده بود و نمنمِ بارونی که به صورتم برخورد میکرد، همه و همه باعث شد تا از خوشی خندهای سر بدم که راشا هم از خندهی من، خندهی کوتاهی کرد.
به راشا که رسیدم، بیتوجه...
- الاناست که بارون شروع شه... نظرت در مورد یه مسابقه تا ویلا چیه؟!
لبخند کوچکی زدم و گفتم:
- پایهام!
متقابلاً لبخندی زد و افسار اسبش رو کشید و کنار من ایستاد و بعد چند لحظه به آرومی شروع به شمارش کرد:
- سه دو یک!
و شروع به تاخت کردیم که همون لحظه رعد و برقی در آسمون زده شد که باعث شد لبخند هیجان زدهای روی لبم بشینه. راشا کمی ازم جلو افتاد که باعث شد سرعتم رو زیاد کنم. فکر نمیکردم که اِنقدر از ویلا دور شده باشیم؛ ولی هنوز هم ویلا مشخص نبود.
بادی که بین موهام به رقص در اومده بود و نمنمِ بارونی که به صورتم برخورد میکرد، همه و همه باعث شد تا از خوشی خندهای سر بدم که راشا هم از خندهی من، خندهی کوتاهی کرد.
به راشا که رسیدم، بیتوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر