- ارسالیها
- 134
- پسندها
- 990
- امتیازها
- 5,003
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #51
با دست به اتاق پاییز اشاره کردم و اونم بدون هیچ حرفی پاییز رو به داخل اتاقش برد و منم به سمت آشپزخونه رفتم و دو فنجون قهوه ریختم و داخل سینی گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم. همزمان با من راشا هم از اتاق پاییز خارج شد و با دیدن اینکه من برای اونم قهوه ریختم تعجب کرد؛ اما چیزی نگفت. سینی رو روی میز گذاشتم و با صدای سردی گفتم:
- بشین... میخوام باهات حرف بزنم.
راشا هم مثل بچههای حرف گوش کن به سمتم اومد و روبهروم نشست. سکوت کردم و مشغول بازی با انگشتانم شدم. حتی نمیدونستم که از کجا شروع کنم! بلاخره سکوتم رو شکستم و آروم شروع به حرف زدن کردم:
- پنج سال پیش که من و تو با هم آشنا شدیم و دلمون رو تو نگاه اول بهم باختیم آرزوهای بزرگی توی سرمون داشتیم... از جمله تشکیل یک خانواده و زندگی رویایی...
- بشین... میخوام باهات حرف بزنم.
راشا هم مثل بچههای حرف گوش کن به سمتم اومد و روبهروم نشست. سکوت کردم و مشغول بازی با انگشتانم شدم. حتی نمیدونستم که از کجا شروع کنم! بلاخره سکوتم رو شکستم و آروم شروع به حرف زدن کردم:
- پنج سال پیش که من و تو با هم آشنا شدیم و دلمون رو تو نگاه اول بهم باختیم آرزوهای بزرگی توی سرمون داشتیم... از جمله تشکیل یک خانواده و زندگی رویایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش