متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دراجِ بی‌بال | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #31
با صدای بابا که بلند می‌گفت:
- پروانه بابا؟ بدو مامانت کارت داره.
از اتاق خارج شدم. بخاطر کفش‌های پاشنه‌بلندی که هدیه‌ی تابان بود حسابی ذوق‌زده بودم. کفش‌های پاشنه‌بلند رو خیلی دوست داشتم. با لبخند سرخوشی پرسیدم:
- کجاست؟
- بیرونه؛ داره به گلا آب میده. من می‌خواستم بدم اما نذاشت. مامانت خیلی لجبازه ها خدایی. خب می‌ذاشت من بدم دیگه.
حتی با پر‌حرفی‌های اون هم لبخندم رنگ نباخت. رفتم بیرون و مامان رو با صدای بلند صدا زدم. تا این‌که صدا‌ش از کنار گل رز که سمت چپم یه‌کم دور‌تر بود؛ اومد:
- بیا این‌جا پروانه جان.
لبخندم عظیم‌تر شد و به سمتش رفتم. جلوش که قرار گرفتم با ملایمت پرسیدم:
- بله با من کاری داشتی؟
- بیا این و بگیر.
و دستش رو به سمتم دراز کرد؛ این چیزا رو خوب می‌فهمیدم؛ یعنی همه‌مون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #32
امروز بیست تیر بود! روزی که مامان و بابا من رو از مامانبزرگ و بابا سالار پس گرفته بودن؛ و من عجیب خوشحال بودم که این خونواده‌ی خوب و دارم. مهم نبود که از آرزو‌ها‌م گذشتم؛ مهم نبود که افکار‌های تلخ بقیه همیشه همراهمه؛ هیچی مهم نبود؛ مهم این بود که من اون‌ها رو داشتم. امروز بعد مدت‌ها رفتم و تک به تک همه رو بغل کردم؛ این اوج محبتم رو بهشون نشون می‌داد و این‌که یه‌جور تشکر بود. مهم نبود اگه فردا دوباره از هر‌چی زندگیه و از هر‌چی آدمه متنفر می‌شدم؛ هر‌چی بود؛ من تو این خونه؛ کنار خونواده‌م خوشحال و خوشبخت بودم.
***
گوشیم که زنگ خورد از فیلمی که درحال تماشا‌ش بودم دل کندم و دوون‌دوون وارد اتاقم شدم. عجیب بود؛ یه ناشناس بهم زنگ می‌زد. ابرویی بالا انداختم و کمی دهنم رو باز کردم. هیچ حدسی درمورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #33
***
سعید گفته بود داره دنبال ساره می‌گرده و من با حالی بد اومده بودم و تو حیاط نشسته بودم؛ با این‌که سلطنت خورشید خانم هنوز روی این نقطه‌ی زمین به پایان نرسیده بود. از گرما متنفر بودم و اما بی‌توجه اومده و روی تک پله‌ی خونه نشسته بودم. پله‌ای که باید ازش بالا می‌رفتی و بعدش کمی جلو‌تر در خونه بود. دلم هوای گریه داشت و دلم ساره‌م رو می‌خواست؛ ساره‌ای که از اول دبستان کنارم بود. دوست داشتم همه‌ی مسبب‌ها‌ش رو بکشم. اگه این‌جا برای ما مدرسه بود؛ ساره نمی‌رفت تهران درس بخونه. انگار بازم عین چهارده سالگیا‌م شده بودم؛ زمانی که دوست داشتم همه‌ی کسایی که حالم رو بد می‌کردن رو آتیش بزنم.
سرم رو بین زانو‌ها‌م گذاشتم و توی ذهنم مشغول درد و دل با ساره شدم:
- ساره؛ پروانه فدات شه کجایی؟ ساره تو که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #34
بعد رفتنش به حرف‌ها‌ش فکر کردم. گمونم جز حقیقت هیچی نگفته بود؛ اما مگه فراموش کردن اون همه سال راحت بود؟
به خودم که اومدم و اشک‌هام که ته کشیدن شماره‌ی سعید رو گرفتم. بعد از چند بوق صدای خسته‌ش تو گوشم پیچید:
- جانم؟
با شنیدن صداش لب‌هام شروع به لرزیدن کردن و الحق که حق با تابان بود و ساره باید تو گذشته می‌موند. بعد یه سکوت نچندان طولانی بالاخره صدای لرزونم رو به گوشش رسوندم:
- برام وقت دکتر می‌گیری؟
بلافاصله صداش پر از نگرانی شد:
- چی؟ دکتر برای چی؟ تو حالت خوبه پری؟
دست چپم رو که خالی از گوشی بود رو با تموم توانم مشت کردم. دوست داشتم بازم گریه کنم اما نمی‌خواستم سعید ناراحت شه. پس سرفه‌ای کردم و لب باز کردم:
- برای روانشناس وقت دکتر می‌خوام.
***
معذب روی صندلی نشسته بودم و عین این یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #35
با این حرف قلبم یه‌جوری شد. آره؛ فکر کنم منم داشتم؛ ولی الآن...
بدون این‌که جواب سؤالش رو بدم ادامه‌ی حرفم رو گرفتم:
- ناگفته نمونه که ساره مثل من بود.
اون هم پی سؤالش رو نگرفت.
- خیلی دوستش داشتی؟
سعی کردم بغض نکنم.
- آره خیلی دوستش داشتم؛ خواهر دومم بود. همرازم بود. کسی بود که با خنده‌هام می‌خندید و با گریه‌هام گریه می‌کرد. دوستی‌مون نه ده سال ادامه داشت. دقیق نمی‌دونم چه‌قدر بود اما می‌تونم بگم که هر چه‌قدر که بوده؛ اون‌قدی بوده که نشه یکی دو روزه اون همه خاطره رو فراموش کرد.
صداش تأسف داشت:
- درک می‌کنم. مثل این می‌مونه که یکی از اعضای خونواده‌ت رو از دست بدی.
لبخند تلخی زدم و نادیده گرفتم که از سوم شخص جمع؛ تبدیل به اول شخص مفرد شده بودم.
- درسته همین‌طوره. من یه همچین حسی داشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #36
این‌که می‌تونستم سکوت کنم خوب بود؛ این‌که می‌تونستم حرف بزنم هم خوب‌تر.
***
بعد از (خوبی خواهر جونمی) که گفت و وقتی جوابش رو گرفت سریع سر اصل مطلب رفت:
- از من که برای اون شب ناراحت نیستی؟
لبخند کم‌رنگی زدم.
- دلخور شدم ازت؛ اما می‌شه گفت هظمش کردم.
تک‌خنده‌ی بلندی کرد.
- یعنی من این رک گویی‌ و عاشقم خواهرم!
لبخندم جون گرفت و ملایمت صدام همیشگی بود برای این دختر:
- من اینم دیگه؛ حداقلش می‌فهمی واقعاً چی تو دلم می‌گذره.
همون موقع جواهر زنگ زد و دقیقه‌های طولانی‌ای باهاش حرف زدم و دوستم الآن اون بود. خدا رو زیر لب شکر گفته گوشی رو توی اتاق گذاشتم و برگشتم پیش خونواده‌م. بابا فردا می‌رفت مأموریت و باید امشب خداحافظی می‌کردم باهاش؛ چون چند روزی نبود. معمولاً وضع همینطور بود و ما همگی به این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #37
با اگه بری برات خوبه‌ی خونواده با بی‌میلی حاضر به رفتن به اون مهمونی شده بودم و منتظر سعید بودم تا من رو برسونه. گوشیم زنگ خورد.
- چه‌طوری؟
و من هنوزم به این چه‌طوری گفتن‌هاش سر تلفن عادت نکرده بودم. فامیلاش به این‌جور شروع کردن مکالمه عادتش داده بودن و خیلی کم پیش می‌اومد بگه الو و سلام.
- علیک سلام؛ خوبم تو چه‌طوری؟
آروم خندید.
- سلام پروانه جان؛ منم بدک نیستم ممنون. خونواده چه‌طورن؟
ابرو بالا انداختم.
- خونواده‌م خوبن؛ چرا بدک نیستی خوبی؟
با محبت جواب داد:
- خوبم فدات شم؛ یه‌کم بی‌حوصله‌م.
آهانی گفتم و اون بحث رو عوض کرد:
- رفتن پیش شهاب برات خوب بود؟ بازم ممکنه بری؟
با یاد‌آوری سه روز پیش لبخند کوچیکی روی لب‌هام اومد.
- خوب بود. آره فکر کنم برم.
- خوشحال شدم؛ مهم خوشحالیِ توعه عزیزم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #38
دهنم رو کمی باز کردم. نمی‌دونستم افسون این‌ها آمریکا زندگی می‌کردن! ملت هم عجب شانسی داشتن!
- نمی‌دونستم خارج زندگی می‌کنن؛ حالا اومدن که بمونن؟
جواب منفی داد و توضیح داد که مدتی اومدن که بمونن و یکی دو ماه دیگه برمیگردن. همون موقع در حیاط باز شد و صدای شهاب که داد می‌زد (ندو بچه) بلند شد! صدای دویدنی که میومد ناگهانی متوقف شد و کسی جلو‌مون ایستاد. این رو از سایه‌ش فهمیدم.
- به به؛ خوب شد خودتم اومدی؛ می‌خواستم خودم زنگ بزنم بهت و بگم آفلین تو بردی! ای ولا داری پرپری جون!
با این حرف‌های گرون بهاش فهمیدم که خود فسقلیشه و از حرف‌هاش به خنده افتادم. صدای تشر‌گونه‌ی آقای شهاب خان قبل من بلند شد:
- این چه طرز حرف زدنه تابال!
تابال قلدری کرد و صداش رو خیلی کم بالا برد:
- دخالت نکن شهاب! این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #39
پس صدام رو صاف کردم و گفتم:
- اونا عمه و عموتن نه شهاب و شیرین؛ همون‌طور که شادان عمه‌ته.
- دخالت نکن؛ من راحتم این‌جور.
و صداش عجیب با گستاخی همراه بود.
باز لبم رو گاز محکمی گرفتم و پوف آرومی کشیدم. خواستم دوباره نطق کردن رو شروع کنم که گوشیم به صدا در اومد و خبر از اومدن تابان داد. مکالمه‌ی کوتاهم که باهاش قطع شد؛ با لبخندی خوشحال که می‌گفت آخیش دارم از شر‌تون راحت می‌شم؛ شیرین رو خطاب کردم:
- تابان دم دره.
و (آها بریم) رو از جانبش دریافت کردم. هر‌دو بلند شدیم. قبل این‌که راه بیفتم تابال با صدایی نچندان خوب به حرف اومد:
- میری؟
دست دراز کردم و گونه‌ی اون رو که تا الآن سر‌پا بود رو نوازش کردم.
- دوست داشتی بیا پیشم عزیزم. من حسابی از اومدنت خوشحال می‌شم.
اون سکوت کرد و من دستم رو عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
482
پسندها
3,063
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #40
***
دوباره تابان بخاطر این‌که یکی از ما (که نمی‌دونستم کیه) صداش رو روی سرش انداخته بود و تمرکزی برای نوشتن واسم نذاشته بود. تا آروم شدنش و عذر خواستنش زیاد نمونده بود اما من حرصی بودم و حرصم دامان لبم رو می‌گرفت. عصبی از داخل اتاقم داد کشیدم:
- عه تابان ببند دیگه! تمرکز نذاشتی برام!
چون می‌دونست عصبانیت من مثل عصبانیت خودش نیست صداش بریده شد. همین موقع بود که اعتراف کردم تنهایی نشستن توی اتاقم؛ نوشتن و آهنگ گوش دادن و رمان خوندن چه خوب بود.
اتاقم منبع آرامشم بود؛ جایی که آرزو‌های بچگیم رو که داشتن میز و تخت و از این چیزا بود کنارم داشتم. آخه اون موقع وضعیت آن‌چنان خوبی نداشتیم. شنیده بودم تو روستا‌های همین نزدیک هم اوضاع این‌جوره. یکی از دوست‌های ساره یه دختر روستایی بود و اون برام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا