- ارسالیها
- 482
- پسندها
- 3,063
- امتیازها
- 17,083
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #31
با صدای بابا که بلند میگفت:
- پروانه بابا؟ بدو مامانت کارت داره.
از اتاق خارج شدم. بخاطر کفشهای پاشنهبلندی که هدیهی تابان بود حسابی ذوقزده بودم. کفشهای پاشنهبلند رو خیلی دوست داشتم. با لبخند سرخوشی پرسیدم:
- کجاست؟
- بیرونه؛ داره به گلا آب میده. من میخواستم بدم اما نذاشت. مامانت خیلی لجبازه ها خدایی. خب میذاشت من بدم دیگه.
حتی با پرحرفیهای اون هم لبخندم رنگ نباخت. رفتم بیرون و مامان رو با صدای بلند صدا زدم. تا اینکه صداش از کنار گل رز که سمت چپم یهکم دورتر بود؛ اومد:
- بیا اینجا پروانه جان.
لبخندم عظیمتر شد و به سمتش رفتم. جلوش که قرار گرفتم با ملایمت پرسیدم:
- بله با من کاری داشتی؟
- بیا این و بگیر.
و دستش رو به سمتم دراز کرد؛ این چیزا رو خوب میفهمیدم؛ یعنی همهمون...
- پروانه بابا؟ بدو مامانت کارت داره.
از اتاق خارج شدم. بخاطر کفشهای پاشنهبلندی که هدیهی تابان بود حسابی ذوقزده بودم. کفشهای پاشنهبلند رو خیلی دوست داشتم. با لبخند سرخوشی پرسیدم:
- کجاست؟
- بیرونه؛ داره به گلا آب میده. من میخواستم بدم اما نذاشت. مامانت خیلی لجبازه ها خدایی. خب میذاشت من بدم دیگه.
حتی با پرحرفیهای اون هم لبخندم رنگ نباخت. رفتم بیرون و مامان رو با صدای بلند صدا زدم. تا اینکه صداش از کنار گل رز که سمت چپم یهکم دورتر بود؛ اومد:
- بیا اینجا پروانه جان.
لبخندم عظیمتر شد و به سمتش رفتم. جلوش که قرار گرفتم با ملایمت پرسیدم:
- بله با من کاری داشتی؟
- بیا این و بگیر.
و دستش رو به سمتم دراز کرد؛ این چیزا رو خوب میفهمیدم؛ یعنی همهمون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر