متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فردا تا تو | هاجر منتظر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 836
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
فردا تا تو
نام نویسنده:
هاجر منتظر
ژانر رمان:
#اجتماعی، #درام
ناظر: Abra_. Abra_.
کد رمان: 5507
خلاصه:
نسیم دختری خسته از ناملایمات زن پدری نامهربان، سرانجام میان دوراهی انتخاب‌های زندگی، پا در میان مسیری تاریک گذاشته و خود را درون باتلاقی خالی از عشق و امید می‌یابد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • مدیر
  • #2
EA8BEA43-DF95-42AF-8041-5FFA6EFABA87.jpeg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
باد زیر نور تند خورشید با موهای آزادم از دو طرف شالم بازی می‌کرد. به آرومی و درحالی‌که تلاش می‌کردم تا هق‌هقم رو درون سینه‌م خفه کنم، بهش نگاه کردم. دو زانو با فاصله از ماشین نقره‌ایش، روی زمین نشسته بود و کلافه خودش رو عقب و جلو می‌برد و با صدای بلند ضجه می‌زد. من هیچوقت اون رو این‌طور ندیده بودم. نه، هیچوقت، هیچ مردی رو اینطور ندیده بودم. حق داشت، حتی خودم هم از این وضع مثل یه شمع سوخته بودم؛ قطره‌قطره، آروم‌آروم و بی‌صدا. هر دوی ما از جایی به کمی رسیده بودیم. هر دوی ما یه چیزی رو تو اون خونه جا انداخته بودیم که دیگه نمی‌شد برش داشت. شالم رو کمی جلو کشیدم و صداش زدم. نشنید. جلو رفتم و کنارش روی خاک‌های داغ زمین نشستم و دستم رو دو طرف صورتش گرفتم. مرد من سوخته بود. باید بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
فصل اول

- همه‌ش، همه چیز رو می‌ندازی گردن من. اصلا به فکرت می‌رسه که منم تو این خونه آدمم و نیاز به یکم تفریح دارم؟
سرمو محکم بین دستام گرفتم. سر و صداشون از وقتی پامو تو خونه گذاشته بودم، بالا رفته بود. تلاش می‌کردم تا چشم از روی خطوط ناخوانا و گنگ کتابم برندارم و تمرکزم رو جمع کنم تا بلکه بفهمم چی نوشته که با شنیدن این حرفش عصبی، نگاهم رو بالا دادم؛ به جایی نامعلوم توی روزهای گذشته. افسانه که هیچ‌وقت خونه نبود. به محض بیرون رفتن بابا خودش هم بیرون می‌رفت. واقعا داشت از چی شکایت می‌کرد؟
- می‌بینی منم بیکار نیستم. یکم درک کن. این همه پول میدم تا دیگه این بحثا رو ازت نشنوم.
- پول؟ تو فکر می‌کنی پول جای تو رو واسه من می‌گیره؟
- پس دقیقا چی می‌خوای؟
صدای بلندشون مثل مته توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
نگاهم از چشمای کشیده‌ی روشنش روی لباس‌های بلند و فاخرش نشست. لباس سفیدی که به عنوان لباس عروس به تن کرده بود تا به این خونه بیاد.
یادمه بچه بودم که اومد دستم رو گرفت و بردم توی آشپزخونه و بهم یاد داد چطور آشپزی کنم. از همون سن کم مجبورم کرد تا یه کدبانو باشم. بعدها خودش گفت، از تو آشپزخونه رفتن متنفره!
احمدرضا صدایی از خودش دراُورد و توجهم رو جلب کرد. خم شد و ماشینش رو محکم روی راه‌راه‌های قالی سرخ اتاق بچه‌ها کشید و جیغی زد. لبخند زدم. وقتی احمدرضا به دنیا اومد، گل سرسبد خونه شد. قهقهه‌ی لطیف سپیده نگاهم رو از احمد‌رضا دریغ کرد. دستای تپل و گوشتالودش رو محکم روی دامن چین‌چینش می‌زد و به احمد‌رضا و داد و فریادهاش حین ماشین‌بازی می‌خندید. جلو رفتم و کنارش نشستم و محکم بغلش کردم که روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
بابا ابروهای کلفت و سیاهش رو توی هم کشید و با دست آویزون از زانوش به من اشاره داد:
- داره می‌گه نمی‌خوادش.
افسانه تک‌خنده‌ای کرد و مانتوش رو با یک حرکت از تنش دراُورد:
- ندیدی چقدر سرخ و سفید شد؟ اصلا روش میشه بگه، بله؟
سرم رو بالا گرفتم و عصبی و بلندتر گفتم:
- نه من واقعا نمی‌خوامش. اون فامیل توئه، چرا من باید قبولش کنم؟
مانتوش رو کنار بابا روی زمین پرت کرد. دستش رو از روی تی‌شرت سبزش به دور کمر باریکش قلاب کرد و همونجا وزنش رو روی یه پاش انداخت. تلاش تحسین برانگیزش رو واسه آروم موندن، ستایش می‌کردم. هر چقدر برای من ارزش قائل نبود ولی نظر بابا واسش خیلی مهم بود و جلوی بابا خیلی با من با احتیاط رفتار می‌کرد:
- آخه دختر خوب، اینم شد دلیل؟ چون فامیل منه؟ تو دیدیش، چه آقاییه! دیدی خونواده‌ش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
بعد دو قدم به سمتم برداشت و حالا نگین سرخ گردنبدنش رو هم روی یقه‌ی باز رکابیش می‌دیدم:
- نمی‌دونم به چیت می‌نازی که واسه من اینطور طاقچه بالا می‌ذاری؟ آخه نه بر و رو داری و نه اخلاق خوبی. حالا خدا زد تو سر اون بدبخت و اومد واسه‌ت خواستگاری، باید هوا برت داره؟ بدبخت این بره دیگه کی میاد بگیرتت؟
کیفم رو روی زمین کف راهرو پرت کردم و پر از حرص داد زدم:
- به حال تو چه فرقی داره که بمونم بترشم یا برم سر خونه بختم که اینطور داری تو زندگیم دخالت می‌کنی؟
یه دستش رو بالا اُورد و با انگشت اشاره‌ش بهم اشاره داد:
- ببین، من یه زمانی تحملت می‌کردم. بچه بودی و اون داییای بی‌غیرتتم حاضر نشدن بگیرنت، الان تو دیگه کوچولو نیستی که شب تا صبح جلو من تو این خونه رژه بری و من تحملت کنم. انقدر بزرگ شدی که بشینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
همه لباسام رو دونه‌دونه بیرون کشیدم و جلوی روم مقابل آینه‌ی روی کمدم گرفتم. دست آخر با دیدن یه دست تونیک و شلوار قدیمی قهوه‌ای چشمام برق زد. لباس کهنه بود. حتی بعضی جاهاش لکه داشت. اگه اینو بپوشم یعنی دارم اعتراضم رو نشون میدم. یه لبخند پلید به صورت بی‌رنگ و لعابم توی آینه زدم. صبر کردم تا صدای مهمونا و تعارفای افسانه و بابا رو شنیدم. بعد این لباس رو به تن کردم با یه شال سیاه ستم رو کامل کردم. دو تقه به در خورد و صدای افسانه رو از پشت در شنیدم:
- نسیم، عزیزم بیا چای بذار.
بعد صداش رو شنیدم که به مهمونا چیزی می‌گفت. تو دلم ذکر گفتم و از اتاق بیرون رفتم. سر به‌زیر انداختم و مستقیم توی آشپزخونه رفتم. چای‌ها رو که توی استکانای کمر باریک ریختم. سینی رو بلند کردم. سینی سنگین بود و هنوز دو قدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
خدایا از خجالت آب شدم! چرا همچین لباسی رو پوشیدم؟ این اصلاً تو کمد من چیکار می‌کرد؟ زمزمه‌های پر از تأسفشون داشت منو آب می‌کرد. جرأت نداشتم به بابا و افسانه نگاه کنم ببینم تو چه حالتین. صدای افسانه رو شنیدم:
- دخترم، نسیم جان، آقا فرشید رو تا اتاق بچه‌ها همراهی کن.
بدون فوت وقت از جا پریدم و از بین جمعیت پشت سرم، با سری پایین افتاده گذشتم. صورتم از خجالت داغ‌ داغ شده بود. بین فامیلای افاده‌ای و دماغ‌بالای افسانه، سکه‌ی یه پول شده بودم. وارد راه‌روی باریکی که اتاقا توش بودن شدم. اولین در رو باز کردم و توش رفتم. اتاق بچه‌ها چقدر بهم ریخته بود! تا خواستم بپرم و اسباب‌بازیا رو از رو زمین جمع کنم. سایه‌ی فرشید رو پشت سرم حس کردم. دیگه نمی‌تونست چیزی به این بدی باشه. هر جا رو نگاه می‌کردی پوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
توی اتاق مقابل آینه‌ی کمد دودرم ایستادم و به خودم توی آینه نگاه کردم. صورت بی‌رنگ و رو و چشم‌های سرخ و گردم رو نگاه کردم. چتریام بی‌نظم از اطراف شالم بیرون زده بود و یه دونه جوش قرمز روی گونه‌م بود. از صورتم نگاهم رو به پایین کشیدم و به لباسای پر از لکه و رنگ پریدگیم، رسیدم. حتی پارگیاشم الان به طرز بدی بهم دهن‌کجی می‌کردن. من چطور این همه مدت رو جلوی اونا با این لباس رژه رفتم. احساس بدم هر لحظه بدتر می‌شد. شالم رو از سرم کندم و به یه گوشه از اتاقم پرت کردم و سریع لباسام رو عوض کردم. روی تختم نشستم و با چشم‌های خیسم به لباس آبی آویزون پشت در اتاقم زل زدم. چی می‌شد فقط اون رو می‌پوشیدم و درست اون‌طوری که در شأنم بود بهشون جواب رد می‌دادم؟ بچه‌بازی دراُوُرده بودم و حقم بود اگه بابا حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا