- ارسالیها
- 10,310
- پسندها
- 25,053
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
احساس کردم گرما گونههام رو به آتیش میکشه. سرم رو تا جایی که میتونستم پایین گرفتم و با سر پنجههام لبهی پتو رو تا بالای زانوام کشیدم. بابا ادامه داد:
- فرصت از این بهتر دیگه میخوای؟ تو کاری به افسانه نداشته باش، اون با من! روزی تو زندگیت دخالت کرد من میدونم و خودش.
ناخودآگاه سر بلند کردم و نگاه تیزم رو به بابا دادم:
- بابا، اصلاً ربطی به دخالت افسانه نداره، من خوشم نمیاد ازش! هر وقت که نگاش میکنم انگار دارم به افسانه نگاه میکنم.
صدای بابا هشدارگونه کمی بالا رفت:
- نسیم! بهت گفتم تو کاری به افسانه نداشته باش!
خیال میکرد واسهی من راحته، خیال میکرد نمیدونم که میخواست منو از سر زندگیش باز کنه. نگاه بغضآلودم رو بهش دوختم که «لا اله الا الله»ی زیر لب زمزمه کرد و از جاش بلند شد و...
- فرصت از این بهتر دیگه میخوای؟ تو کاری به افسانه نداشته باش، اون با من! روزی تو زندگیت دخالت کرد من میدونم و خودش.
ناخودآگاه سر بلند کردم و نگاه تیزم رو به بابا دادم:
- بابا، اصلاً ربطی به دخالت افسانه نداره، من خوشم نمیاد ازش! هر وقت که نگاش میکنم انگار دارم به افسانه نگاه میکنم.
صدای بابا هشدارگونه کمی بالا رفت:
- نسیم! بهت گفتم تو کاری به افسانه نداشته باش!
خیال میکرد واسهی من راحته، خیال میکرد نمیدونم که میخواست منو از سر زندگیش باز کنه. نگاه بغضآلودم رو بهش دوختم که «لا اله الا الله»ی زیر لب زمزمه کرد و از جاش بلند شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش