• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فردا تا تو | هاجر منتظر کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 424
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,063
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
احساس کردم گرما گونه‌هام رو به آتیش می‌کشه. سرم رو تا جایی که می‌تونستم پایین گرفتم و با سر پنجه‌هام لبه‌ی پتو رو تا بالای زانوام کشیدم. بابا ادامه داد:
- فرصت از این بهتر دیگه می‌خوای؟ تو کاری به افسانه نداشته باش، اون با من! روزی تو زندگیت دخالت کرد من می‌دونم و خودش.
ناخودآگاه سر بلند کردم و نگاه تیزم رو به بابا دادم:
- بابا، اصلاً ربطی به دخالت افسانه نداره، من خوشم نمیاد ازش! هر وقت که نگاش می‌کنم انگار دارم به افسانه نگاه می‌کنم.
صدای بابا هشدارگونه کمی بالا رفت:
- نسیم! بهت گفتم تو کاری به افسانه نداشته باش!
خیال می‌کرد واسه‌ی من راحته، خیال می‌کرد نمی‌دونم که می‌خواست منو از سر زندگیش باز کنه. نگاه بغض‌آلودم رو بهش دوختم که «لا اله الا الله»ی زیر لب زمزمه کرد و از جاش بلند شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,063
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
تو اون وقت از ظهر هیچ‌کس تو این محل نبود:
- نسیم خانم، افسانه همه چیز رو بهم گفت. این‌که چرا دارید سعی می‌کنید من رو رد کنید.
ته دلم آتیشی روشن شد؛ اما باز هم سکوت کردم و نگاه پر از خشمم رو به چشم‌های ناراحتش دوختم:
- درک می‌کنم که نخواید با زن پدرتون فامیل بشید.
عصبی پرخاش کردم:
- خوبه، پس دیگه حرفی نمی‌مونه.
قبل این‌که بچرخم و برم، یه قدم دیگه جلو اومد. صداش پر از حسای خوب ناآشنا بود:
- با این حال از شما می‌خوام بازم فکر کنید. من... .
لب پایینش را مکید و سرش رو بلند کرد و مستقیم به خیابون مقابلمون چشم دوخت. مردد بود تا حرفش رو بزنه؛ اما بالاخره چشم چرخوند و همون‌طور که هنوز سرش بلند بود و تیغ ملایم خورشید به چشم‌های اطلسیش می‌خورد و برق قشنگش معصومش می‌کرد، حرفش رو کامل کرد:
- من شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,063
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
دستاش از هم باز شد و شق و رق کنار بدنش افتاد. به سمتش چرخیدم و باز دهن باز کردم که بهش بگم قبوله، اما اون باز هم اجازه نداد:
- خوب اون گوشت رو باز کن بدبخت! همچین تحفه‌ای هم نیستی که اینطور طاقچه بالا می‌ذاری. مگه همین فرشید خر بیاد تو رو بگیره و الا سگم تو روت تف نمی‌ندازه. اینو قبول نکنی موندی.
لبخند رو لبم خشکید. حرفاش تو گوشم زنگ زد. افسانه هیکل پُرش رو تاب کوتاهی داد و به در تکیه داد. تأثیر حرفش رو دیده بود:
- مگه فامیلا من بگیرنت تا نترشی، اینو نگیری فرداتم می‌بینم.
تصویر لباس عروس از بین رفت. شونه‌های پهن فرشید از پشت‌سر از ذهنم محو شد و حتی تک‌تک حرفای قشنگش و باز بجای صورت جذابش، صورت افسانه جلو چشمم اومد، دهنش رو یوری کج کرد و چشمای شهلا و خمارش رو مستقیم به چشمام که کم‌کم پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,063
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
***
از هیجان زیاد روی تخت نشسته بودم و تندتند پام رو تکون می‌دادم. یه چشمم به ساعت دیواری روبه‌رو و بالای میز مطالعه‌م بود و یه‌ چشمم به درب بسته‌ی اتاق. قلبم تو دهنم می‌زد که بابا سر کارش بره و نگه نسیم چرا هنوز مدرسه نرفته! من باید امروز هر طوری که شده با افسانه حرف می‌زدم. با شنیدن صدای حرف زدن بابا از جا پریدم و خودم رو به کلید چراغ رسوندم و خاموشش کردم و همون‌جا پشت در صبر کردم. گوشم رو به سطح سرد و آهنی در چسبوندم. صورتم یخ زد. تو این فصل باید از وسایل آهنی یکم فاصله بگیرم، من زود سردم می‌شه. وقتی صدای بسته شدن صدای درب هال رو شنیدم. از در فاصله گرفتم و چراغ دوباره روشن کردم. به ساعت نگاه کردم؛ ساعت نُه و نیم صبح بود. خب، حالا وقتش رسیده تا برم و باهاش حرف بزنم. هنوز دستم دستگیره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,063
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
نمی‌دونم خواب بودم یا بیدار ولی صدای تق بلند در باعث شد که از جا بپرم. نگاه گیج و دست‌پاچه‌م اول توی کتابام و بعد دور اتاق چرخید. بابا رو دیدم که با قدمای کوتاهی سمت تختم رفت و روی تخت با تنی سنگین نشست. هیبت بلند و مردونه‌ش رو طوری روی تخت خم کرد که حس کردم بار تموم دنیا روی شونه‌هاشه. چشم‌هام که هوشیار شد. صندلیم رو سمتش چرخوندم. هنوز نمی‌دونستم بابا تو اتاق من چیکار می‌کرد. کم پیش می‌اومد پاش رو تو اتاقم بذاره. بابا دستی به ته ریش‌های تقریباً بلند و سیاهش کشید و صدای دورگه‌ش از بین دستاش که محکم روی ریشاش کشیده می‌شد، بیرون اومد:
- حرف آخرته؟
من که اصلاً نفهمیدم درمورد چی حرف می‌زد. یه نگاه کوتاه به کتابم انداختم که روش کمی خیس شده بود، بعد گیج پرسیدم:
- حرف آخر چی؟
بابا پنجه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,063
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
- پس خوب اون گوشاتو باز کن، من میگم فاضلیا بیان. حالا که حرف من واست ارزش نداره، هر گلی زدی به سر خودت زدی. فردا پس‌فردا نیای بگی بابا اینطوری شد، اون طوری شد که دیگه از این خونه رفتی من بابات نیستم! فقط امروز و الانو یادت نره!
بابا هیکل سنگینش را مقابل نگاه درشت و هاج و واجم از روی صندلی بلند کرد و از اتاق بیرون رفت و درو محکم بهم کوبید.
اشکام ریختن. هنوز باورم نمی‌شد بابا اون حرفا رو بهم زده بود. بابا چرا منو نمی‌فهمید؟ چونه‌م لرزید و نگاه درمونده‌م روی کتابم چرخید. کلمات توی گوی‌های اشکم نامعلوم شده بودن. من چطور قرار بود امسال رو پاس کنم؟
می‌دونستم حرفاش از ته دل نبود، آخه مگه میشه یکی همین‌طوری بی‌خیال دخترش بشه؟ ولی بازم حرفاش درد داشت. رفتارای سرد بعدش رو هم پای ناراحتیش گذاشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,063
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
و بعد درب اتاقمو باز کردم و خودم رو تو اتاق انداختم و از داخل در رو قفل کردم. وسط اتاقم با دست و پایی لرزون ایستادم و چشمام رو به درب آهنی اتاق دوختم. صدای بلند فرشید تمام خونه رو برداشت. داد می‌زد و التماس می‌کرد. صدای افسانه هم قاطیش شد. مرد گنده داشت به خاطر من خودش رو می‌کشت و من تو تصوراتم صدای افسانه رو می‌شنیدم.
بابا نمی‌دونم از کجا خبردار شد و برگشت و داد و بی‌داد اونم بالا رفت و من همچنان وسط اتاق ایستاده بودم. بابا فرشید رو از خونه بیرون کرد.
اما همه چیز تازه شروع شده بود. شب فرشید و مامانش اومدن. مامانش سه ساعت تموم با من حرف زد و من فقط گریه کردم و گفتم نمی‌شه.
از اینکه هیچی درست نمی‌شد و هی بدتر می‌شد، بدم می‌اومد. افسانه با اون اداهاش اوضاع رو بدتر می‌کرد و بابا شرمنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

ناظر آزمایشی رمان + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,177
پسندها
14,063
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
اون شب و اون حرفاش رو هیچ‌وقت یادم نرفت. همه حرفاش یه طرف، اون حرفش که گفت روی قلب شکسته‌ش خوشبخت نمی‌شم هم یه طرف! آخرشم یه آه کشید که سوزش رو تا ته وجودم حس کردم و رفت. خیلی دلم سوخت. کاش اینقدر دوستم نداشت!
من تو این دنیا هیچی واسم مهم نبود؛ ولی یه آدم کینه‌ای بودم. وقتی از کسی تو دلم کینه می‌گرفتم تا عمر داشتم نمی‌بخشیدمش. این آه باید یقه افسانه رو می‌گرفت نه منو! من به خاطر ذات بد افسانه بهش جواب رد دادم.
روز عقد داماد دیر اومد. پدرش و خواهرش و دامادشون انقدر بهش زنگ زدن تا بالاخره سروکله‌ش پیدا شد. تور و چادر رو صورتم بود و درست و حسابی نمی‌دیدمش، یعنی اصلاً نمی‌دیدمش. فقط دیدم قدش بلند بود. وقتی کنارم روی صندلی چرم محضر روبه‌روی سفره‌ی نقره‌ای و قشنگمون نشست. کمی لبه‌ی چادرم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا