• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن یک رمان

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
لاورنتی، هم‌زمان با ورودش به اتاق، سرش را بلند کرد و به محض دیدن او، گره‌‌ای به پیشانی‌اش انداخت.
- کی به تو اجازه داده که بیای این‌جا؟
دومینیکا، کمی از میز فاصله گرفت و به او نزدیک شد.
- باید باهات حرف بزنم.
- قبلا انجامش دادیم؛ از این‌جا برو بیرون.
- چرا اسم من رو توی لیست نیاوردی؟
لاورنتی، درب اتاق را بست و نگاهی به میز پشت سر او انداخت. با چند قدم کوتاه، از کنارش رد شد و گفت:
- تو به درد این مأموریت نمی‌خوری.
دومینیکا پوزخندی زد، دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- این چیزیه که خودت رو باهاش قانع کردی؟
- به اندازه‌ی کافی خرابکاری کردی.
- اون ماجرا تموم شد... .
- واقعا؟ همه‌ دارن در موردش حرف می‌زنن.
لاورنتی، پشت میزش نشست و شروع به مرتب کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MINERVA

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
***
« منطقه‌ی مرزی کالینینگراد، لهستان »
از میان چاله‌های پر از آب میان جنگل عبور کرد و خودش را به نزدیک‌ترین درخت کاج رساند. روی زمین گل‌آلود زیر پایش زانو زد، نقابش را بالا کشید و به آسمان مه‌آلود شب، چشم دوخت. قطرات باران، بی‌محابا بر روی صورتش جاری شدند و در همان حال، صدای خوفناک رعد و برق در گوشش پیچید.
به آرامی سرش را چرخاند و از پشت پلک‌های خیسش، به برجک‌های نگهبانی پایگاه نگاه کرد.
- آ...آلفا! صدام رو می‌شنوی؟
هندزفری درون گوشش را لمس کرد و بدون چشم برداشتن از نگهبان برج، جواب داد:
- موقعیتت رو بگو، بتا.
- ما در ضلع شرقی پایگاه مستقر شدیم و منتظر دستور هستیم قربان.
- تمام.
نقاب را روی صورتش کشید و از جا برخاست. اسلحه‌‌اش را بالا گرفت و از پشت مگسک آن، اطرافش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
هنوز از برجک نگهبانی دور نشده بود که با بلند شدن صدای زنگ آژیر، از حرکت ایستاد و سراسیمه، نگاهی به اطرافش انداخت. دستش را روی هندزفری‌اش گذاشت و صدا زد:
- بتا؟ کجایید؟ چیپ رو پیدا کردید؟
صدای ناواضحی از آن طرف خط، بلند شد.
- ما... مرکزی...آل‍... .
- فورا بیاید بیرون. می‌شنوی بتا؟ بیاید بیرون.
در همین لحظه، خش‌خش خط تماسشان در بین صدای تیراندازی مرکز اردوگاه، گم شد. تعداد زیادی از سربازان لهستانی به سرعت از ساختمان مرکزی بیرون آمدند و به طرف دیوارهای حصار رفتند.
میگل، اسلحه‌اش را بیرون آورد و در حالی که به طرف اتاقک سنگی گوشه‌ی محوطه می‌رفت، لب زد:
- بتا؟ هوف! یوجین؟ یوجین صدام رو داری؟
پشت دیوار سنگی، روی زمین نشست و لعنتی زیر لب فرستاد. خشاب اسلحه‌اش را پر کرد و سربازانی را که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
دومینیکا، هم‌زمان با عوض کردن خشاب اسلحه‌اش، به لندروور‌هایی که در نزدیکی دروازه‌ی ورودی پایگاه قرار داشتند، اشاره کرد و گفت:
- من رو پوشش بده.
میگل، سرش را تکان داد و در حالی که به طرف سربازان اطراف جایگاه استقرار ماشین‌ها تیراندازی می‌کرد، جواب داد:
- هوات رو دارم.
دومینیکا، به سرعت از جایش برخاست و به طرف نزدیک‌ترین لندروور نظامی، دوید. گلوله‌ها یکی پس از دیگری در زیر پایش می‌نشستند و او را تا رسیدن به درب راننده‌‌ی ماشین، دنبال می‌کردند. با عجله، آرنجش را بالا آورد و شیشه‌ی ماشین را شکست. قفل درب را باز کرد و قبل از برخورد گلوله به سرش، سوار آن شد. گلوله، روی تیرک ماشین نشست و کمانه کرد.
بی‌توجه به درگیری میان میدان و انفجار آخرین نارنجکی که میگل به طرف سربازان پرتاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
« روستوک، آلمان شرقی، ۱۹۸۸ »
گروهبان، دستش را بالا آورد و با اشاره به سربازانی که در مقابل تیرک‌های چوبی صف کشیده بودند، فریاد زد:
- آماده!
سربازان سیاه‌پوش به محض شنیدن دستور، اسلحه‌هایشان را بالا آوردند و پنج زندانی مقابل خود را که به تیرک‌ها بسته شده بودند، نشانه گرفتند.
سلستینو، بر بالای ایوان ایستگاه نظامی ایستاده بود و در حالی که به مراسم اعدام روبه‌رویش نگاه می‌کرد، دهانه‌‌ی پیپ را بین لب‌هایش می‌گذاشت. نور آتش کم‌جان ناشی از سوختن توتون در تاریکی هوای کوهستان، چشمش را می‌زد. هیچ چیز بیشتر از طعم گزنده‌ی لاتاکیا¹، حالش را خوب نمی‌کرد. با شنیدن صدای زمخت و خشدار خوزه، چشم از گروهبان گرفت و سرش را برگرداند.
- سومین اعدام این هفته.
- کنار پرده‌ی آهنین²، اوضاع به مراتب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
***
میگل، دستش را از لبه‌ی کاپوت ماشین برداشت و در حالی که عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کرد، صدایش را بالا برد.
- استارت بزن.
دومینیکا برای چندمین بار، سیم‌های برق را به هم پیچید و پس از شنیدن صدای قژقژ گوش‌خراش ماشین، رهایشان کرد. از جایش بلند شد و درب را محکم کوبید.
- فایده نداره.
میگل، سرش را تکان داد و انگشتان روغنی‌اش را به هم مالید. در حالی که به طرف دومینیکا قدم برمی‌داشت، گفت:
- قبول نداری که خیلی معرکه‌ست؟ باهم توی ناکجاآباد گیر افتادیم!
- این، قراره یکی دیگه از سناریوهای کلیشه‌ای و احمقانه‌ی زندگیت باشه؟
خندید و به بدنه‌ی ماشین که از اصابت تعداد زیادی گلوله، سوراخ‌ شده بود، تکیه داد.
- نه احمقانه‌‌تر از اومدن تو به این‌جا!
دستانش را روی س*ی*نه‌اش گره زد و با خنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
یک سنگ سیاه و بزرگ بر روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد؛ چه بهتر! لااقل دیگر توهمی باقی نمانده، همه چیز مانند روز روشن است و حال می‌داند که امروز و فردا، دستش از تابوتش بیرون خواهد ماند!
دومینیکا با دیدن چهره‌‌ی درهم رفته‌‌ی او، گوشه‌ی لبانش را به دندان گرفت و قدم‌هایش را با قدم‌های کوتاه میگل، هماهنگ کرد. لابد باز هم آن حس تعهدی که نسبت به زیردستانش داشت، گل کرده بود! اگر آن ذات پلید و کارهای خشونت‌آمیزش را ندیده بود، بی‌شک گمان می‌کرد که روحیه‌‌ی این پسر، بسیار لطیف و زنانه است و همان بهتر که در زیر دست و پای دشمن، جان بدهد!
صدایش را صاف کرد و زبانش را روی لبان خشکیده‌‌اش کشید. ترجیح می‌داد که با همان نقاب شاد و پر از شیطنت میگل طرف باشد.
- هی! خب... به خاطر اون بچه‌ها متاسفم.
میگل، نیم نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
بار دیگر، قاب مه‌آلود آسمان با غرشی برق‌آسا، شکست. اولین قطره‌ی باران که بر روی گونه‌اش فرود آمد، دستش را بالا آورد و رد نمناک آن را لمس کرد. هنوز قدمی برنداشته بود که صدای کم‌جان دومینیکا، در گوشش پیچید.
- به خاطر تو نبود؛ به خاطر خودم اومدم.
سرش را چرخاند و به صورت دخترک که از دوده‌های آتش چرک‌مور شده بود، خیره شد. دومینیکا، بی‌توجه به رگبار بارانی که شروع به باریدن گرفته بود، صدایش را بالا برد و ادامه داد:
- وقتی تصمیم گرفتم که بیام این‌جا، اصلا به این فکر نکردم که ممکنه چنین سوالی ازم بپرسی.
- دومی‍... .
دستش را بالا آورد و اجازه‌ی حرف زدن به او نداد.
- تو واسه‌ی همه چیز دنبال یه دلیل می‌گردی؛ اما من حتی خودم هم دیگه نمی‌دونم چی می‌خوام.
- یهویی سر و کله‌‌ت پیدا شد و حالا جایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
هنوز ضامن آن را لمس نکرده بود که در حصار بازوان محکم پسر، حبس شد. میگل، چانه‌اش را روی شانه‌ی او گذاشت و زمزمه کرد:
- کار احمقانه‌ای نکن.
دومینیکا، در حالی که بر روی زمین گل‌آلود نیم‌خیز مانده بود، انگشتانش را روی بازوی او گذاشت و فشارش داد.
- این مسیر دیگه امن نیست.
- هوم، تو که نترسیدی؟
ابروهایش را درهم گره زد و ناخن‌های تیزش را درون گوشت تن میگل، فرو برد. درموردش چه فکری می‌کرد؟ او که با یک افسر ناشی و تازه‌کار طرف نبود! سرش را عقب کشید و در فاصله‌ای چند سانتی از صورت میگل، به چشمان سرخ شده از درد و خستگی‌اش، نگاه کرد.
- رنگت پریده، کاپیتان!
میگل، در مقابل جواب طعنه‌‌آمیزش پوزخندی زد و بدون حرف، خودش را عقب کشید. با دور شدن صدای آخرین ماشین، نفس‌ حبس شده‌اش را به بیرون فرستاد و روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
میگل، به محض نزدیک‌تر شدن لندروور، چهار انگشتش را بالا آورد و سرش را تکان داد. با پایین آمدن آخرین انگشت و پایان شمارش معکوسش، هردو از جا پریدند. در حالی که به طرف ماشین تیراندازی می‌کردند، از حصار درختان جنگل، بیرون آمدند و وارد جاده شدند. با اصابت گلوله‌ای بر روی پیشانی راننده، مسیر ماشین منحرف شد و سربازان داخل آن، به تکاپو افتادند. پس از چند ثانیه‌ی کوتاه، درگیری بالا گرفت و صدای تیراندازی، سکوت نسبی جنگل را درهم شکست. چهار سرباز باقی‌‌مانده، به سرعت پیاده شدند و پشت درب‌های نیمه باز ماشین، سنگر گرفتند.
دومینیکا، نیم نگاهی به میگل که بر روی زانویش نشسته بود و از پشت تنه‌ی درخت، به سمت سربازان شلیک می‌کرد، انداخت و در امتداد جاده، شروع به دویدن کرد. میگل با دیدن او، از پناهگاهش بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا