- ارسالیها
- 191
- پسندها
- 673
- امتیازها
- 3,933
- مدالها
- 6
- سن
- 22
- نویسنده موضوع
- #51
***
« پایگاه نظامی ورکوتا سویتسکی، روسیه »
به سربازانی که در حال تمرین صبحگاهی درون محوطه بودند، چشم دوخته بود و سیگارش را دود میکرد. همزمان با صدای باز شدن درب آهنی اتاق، نگاهش را از منظرهی خاکستری پشت پنجره گرفت و به طرف کنستانتین، منشی شخصیاش برگشت. یونیفرم زیتونی رنگش، در تن نحیف و استخوانیاش زار میزد و بر اثر گرمای بیسابقهی فوریه، پر از شوره شده بود. مرد جوان، پایش را روی زمین کوبید و با لحن هیجانزدهای گفت:
- پیداش کردیم قربان.
سرش را تکان داد و با چند قدم کوتاه، خودش را به میز فلزی و پر سر و صدایش رساند. پایههای صندلی را روی کاشیهای قدیمی کف اتاق، به عقب هل داد و بیتوجه به صدای ناهنجارشان، پشت میز نشست. دست زمختش را بالا گرفت و با اشاره به برگههایی که...
« پایگاه نظامی ورکوتا سویتسکی، روسیه »
به سربازانی که در حال تمرین صبحگاهی درون محوطه بودند، چشم دوخته بود و سیگارش را دود میکرد. همزمان با صدای باز شدن درب آهنی اتاق، نگاهش را از منظرهی خاکستری پشت پنجره گرفت و به طرف کنستانتین، منشی شخصیاش برگشت. یونیفرم زیتونی رنگش، در تن نحیف و استخوانیاش زار میزد و بر اثر گرمای بیسابقهی فوریه، پر از شوره شده بود. مرد جوان، پایش را روی زمین کوبید و با لحن هیجانزدهای گفت:
- پیداش کردیم قربان.
سرش را تکان داد و با چند قدم کوتاه، خودش را به میز فلزی و پر سر و صدایش رساند. پایههای صندلی را روی کاشیهای قدیمی کف اتاق، به عقب هل داد و بیتوجه به صدای ناهنجارشان، پشت میز نشست. دست زمختش را بالا گرفت و با اشاره به برگههایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.