• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن یک رمان

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
***
« پایگاه نظامی ورکوتا سویتسکی، روسیه »
به سربازانی که در حال تمرین صبحگاهی درون محوطه بودند، چشم دوخته بود و سیگارش را دود می‌کرد. هم‌زمان با صدای باز شدن درب آهنی اتاق، نگاهش را از منظره‌ی خاکستری پشت پنجره گرفت و به طرف کنستانتین، منشی شخصی‌اش برگشت. یونیفرم زیتونی رنگش، در تن نحیف و استخوانی‌اش زار می‌زد و بر اثر گرمای بی‌سابقه‌‌ی فوریه، پر از شوره‌ شده بود. مرد جوان، پایش را روی زمین کوبید و با لحن هیجان‌زده‌ای گفت:
- پیداش کردیم قربان.
سرش را تکان داد و با چند قدم کوتاه، خودش را به میز فلزی و پر سر و صدایش رساند. پایه‌های صندلی را روی کاشی‌های قدیمی کف اتاق، به عقب هل داد و بی‌توجه به صدای ناهنجارشان، پشت میز نشست. دست زمختش را بالا گرفت و با اشاره به برگه‌هایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MINERVA

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
دومینیکا، چشم گرداند و فضای نیمه پر رستوران را از نظر گذراند. همهمه‌ی مردم و موسیقی زنده‌ی کلاسیکی که نواخته میشد، آن‌جا را از سر و سامان خارج کرده بود. او بیشتر مواقع دلش می‌خواست که در جاهای دنج، شام بخورد.
- از شلوغی خوشم نمیاد.
با آمدن گارسون، میگل منو را برداشت و نگاه کوتاهی به آن انداخت. بس از چند ثانیه‌، سرش را به طرف پسرک اتوکشیده چرخاند و با لهجه‌‌ی غلیظ اسپانیایی، گفت:
- دوتا «لانگوش» لطفا.
- نوشیدنی؟
- ابسنت¹.
گارسون سرش را تکان داد و درون تبلتی که در دست داشت، سفارش‌ها را یادداشت کرد.
- چیز دیگه‌ای لازم ندارید آقا؟
میگل، سرش را به طرفین تکان داد و پس از رفتن او، رو به دومینیکا گفت:
- چند ساله توی این کاری؟
دومینیکا ابرویش را بالا انداخت و سوالی، به او خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
***
ساعت، هزارِ نیمه شب! آن‌ها تمام مسیر ساحلی دانوب تا آپارتمان را پیاده طی کرده بودند؛ هیاهوی شهر را پشت سر گذاشته و حال، در دل تاریکی شب با تکیه بر یکدیگر، قدم می‌زدند. خیابان سوت و کور مقابلشان، تنها به لطف نور ماه و ستارگانی که به سینه‌ی آسمان سنجاق شده بودند، دل از سیاهی مطلق کنده بود؛ وگرنه از آن تیر چراغ برقی که برای روشن کردن اطرافش جان می‌کند، آبی گرم نمی‌شد.
دومینیکا، سرش را روی شانه‌ی میگل جابه‌جا کرد و نفس عمیقی کشید. تب تندی که پس از خوردن آن نوشیدنی خوش‌طعم در سرش لانه کرده بود، اجازه‌ی پیشروی به درد ناشی از ذُق‌ذُق پاهایش و زخم گلوله را نمی‌داد. در دل آرزو می‌کرد که ای‌ کاش این مسیر، هرگز به پایان نرسد؛ نه برای آن که از حضور میگل لذت می‌برد، فقط به آن جهت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
***
در تخت خواب، به طرف راست و خلاف جهت نور خورشید غلتید و ملحفه را روی سرش کشید. غرغرکنان، چشم‌هایش را روی هم فشار داد و برای ادامه‌ دادن خوابش، سرش را داخل بالشت گرم و نرمش فرو کرد. هنوز چشمانش گرم نشده بودند که با کشیده شدن ملحفه، موهای گره خورده‌اش بر روی صورتش ریخت و هم‌زمان، صدای پرانرژی میگل در گوشش طنین انداخت.
- می‌خوای تموم تابستون رو بخوابی، دینکا؟!
دومینیکا، گره‌‌ای بر پیشانی‌اش انداخت و بدون باز کردن چشم‌هایش، به ملحفه چنگ زد. بعد از طوفان دیشب، دلش می‌خواست تمام روز را در رخت خواب بماند و از جایش تکان نخورد. پسرک دیوانه، تمام انرژی‌اش را گرفته بود!
میگل توی گلو خندید، موهای آشفته‌اش را کنار زد و در حالی که صورتش را به او نزدیک می‌کرد، گفت:
- از پروازت جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
پس از شست‌وشوی موهایش، از حمام بیرون آمد و حوله به دست، به طرف یخچال کوچک داخل اتاق رفت. بعد از فعالیت‌های دیشبش، حسابی گرسنه بود و اگر فکری به حال خودش نمی‌کرد، صدای قار و قور شکمش، تمام طبقات هتل را برمی‌داشت!
از درون یخچال، یک کروسان بسته‌بندی شده را بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت. به نظر که انتخاب بدی نمی‌آمد. قید قهوه‌ی صبحانه را زد و پس از برداشتن تلفن همراهش، روی مبل پفکی روبه‌روی تلویزیون نشست. گ*از کوچکی به نان کرم‌دار درون دستش زد و در لیست مخاطب‌هایش، به دنبال نام اولگا گشت. به محض پیدا کردن اسمش، بی‌توجه به چهره‌ی خندانی که روی پروفایلش گذاشته بود، تماس را برقرار کرد. پس از چند بوق کوتاه، صدای جدی اولگا در گوشش پیچید.
- با اولگا ولودین تماس گرفتید. بفرمایید؟
- اوه! به نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
به سرعت، درب محفظه را باز کرد و تراشه را بیرون آورد. آن را بین دو انگشتش گرفت و با دقت به اعداد حک‌شده‌اش، خیره شد. به نظر می‌رسید که یک کارت حافظه‌ی معمولی باشد که از سیگنال‌های اصلی‌اش جدا شده است.
تراشه را در مشتش گرفت و از جا برخاست. تلفن همراهش را از روی زمین برداشت، به طرف تخت رفت و روی آن نشست. بی‌معطلی، سیم‌کارت تلفنش را بیرون کشید و به‌ جای کارت حافظه‌ی خودش، تراشه‌‌ی جدید را داخل آن قرار داد.
خیره به صفحه‌‌ی گوشی، پوست لبش را می‌جوید و پایش را تکان می‌داد. اصلا دلش نمی‌خواست که میگل در حین فضولی، مچش را بگیرد اما باید از کارهایش سر در می‌‌آورد. هرچه که باشد، او یک افسر اطلاعاتی بود؛ باید می‌دانست که در اطرافش چه خبر است!
در انتظار باز شدن فایل‌های درون تراشه، پوزخندی زد و دستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
***
تلفیق آفتاب زمستانی و صدای نخراشیده‌ی خواننده‌ی زن که حنجره‌اش را برای ادای کلمات اسپانیایی پاره می‌کرد، یادآور روزهای شیرین ده سالگی‌اش در آلیکانته بود. با جابه‌جا کردن عینک دودی بر روی چشمانش، روی فرمان ماشین ضرب گرفت و نگاهش را برای دیدن چراغ قرمز چهارراه، بالا کشید. زیر لب، متن ترانه را زمزمه می‌کرد و هم‌زمان با آن، موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌زد. همیشه از انتظار کشیدن، بیزار بود.
- میگل! می‌شنوی چی میگم؟
سرش را به صندلی‌اش تکیه داد، دستش را به طرف ضبط ماشین برد و صدای موسیقی را کم کرد.
- دارم گوش میدم.
با شنیدن صدای نفس عمیق ونتسل از پشت خط، مردانه خندید و ادامه داد:
- حواسم هست، وِنی. چرا این‌قدر سختش می‌کنی؟
- تو هیچی برات مهم نیست، مثل همیشه!
به محض سبز شدن چراغ،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
ماتیو، سرش را برگرداند و با دیدن او، پوزخندی زد.
- منتظرت بودم.
کارت‌های درون دستش را روی میز رها کرد و با اشاره به آن دو نفر، بطری نوشیدنی کنار دستش را برداشت. هردو بدون تعلل از جا برخاستند و به سرعت از اتاق خارج شدند. میگل، میز را دور زد و روی صندلی روبه‌روی ماتیو نشست.
- بهم گفتن که تو مردی.
نیشخندی زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- تو که باور نکردی؟
ماتیو چشمان خمارش را با انگشت شستش مالید و پیک کوچکش را پر کرد. سپس، آن را با دستی که از فرط خوردن بیش از اندازه‌ی نوشیدنی می‌لرزید، جلوی میگل گذاشت.
- من فقط چیز‌هایی رو که می‌بینم، باور می‌کنم. پول‌ رو با خودت آوردی؟
زیر نگاه سنگین ماتیو، تلفنش را روی میز گذاشت. وارد سیستم اتصال به حساب‌های مشترک شده‌اش شد و اعداد موردنظرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و به طرف درب خروجی اتاق رفت. هنوز تا زمان پروازشان، چهار ساعت باقی مانده بود. به آرامی از اتاق بیرون آمد و درب را پشت سرش بست. در مقابل چشمان همان دو مرد، از آن‌جا فاصله گرفت و می‌خواست به سرعت کلوپ را ترک کند که با صدای وحشت‌زده‌ی یک نفر از پشت سرش، از حرکت ایستاد.
- هی! اون ماتیو رو کشته! اون ماتیو رو کشته!
با این حرف، تمام کسانی که در کلوپ حضور داشتند، به او نگاه کردند و دورش حلقه زدند. تعداد آدم‌هایی که با نگاهشان، نقشه‌ی قتل او را در سر می‌پروراندند، دست‌کم به هشت نفر می‌رسید. لبخند مضحکی روی لب نشاند و قدمی به عقب برداشت. دست‌هایش را بالا آورد و با لحن دستپاچه‌ای گفت:
- هی، هی پسرها! چطوره مسئله رو با گفت‌وگو حل کنیم؟
برخلاف میلش، هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
***
پنبه‌‌ را به بتادین آغشته کرد، دستش را زیر چانه‌‌ی میگل گذاشت و سرش را بالا آورد. از همان اول هم حدس می‌زد که چنین بلایی به سرش بیاید؛ آن‌هایی که شبانه یک قاتل را به دنبال کسی می‌فرستند، مسلما به راحتی از هدفشان دست نمی‌کشند. کارهای این پسر که سر و ته نداشت؛ با آن همه دبدبه و کبکبه‌ای که آب را از دهان اولگا سرازیر کرده بود، بی‌شک دشمنان زیادی داشت که می‌خواستند سرش را بر روی دیوار شومینه‌ی اتاقشان، آویزان کنند!
نیم نگاهی به کبودی زیر چشم خون‌آلود او انداخت و به آرامی، پنبه را روی زخم گوشه‌‌ی لبش، کشید. چهره‌‌ی رنگ‌ پریده‌‌ی میگل از فرط سوزش زخم، مچاله شد و بی‌اراده، سرش را عقب کشید.
- تکون نخور.
پس از پاک کردن بریدگی زخم، پنبه‌‌ی خونی را روی جعبه‌ی دستمال کاغذی کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا