- ارسالیها
- 191
- پسندها
- 673
- امتیازها
- 3,933
- مدالها
- 6
- سن
- 22
- نویسنده موضوع
- #81
با تردید، سرش را تکان داد و به روبهرویش خیره شد. دومینیکا بدون معطلی، از ماشین پیاده شد و اسلحهاش را روی صندلی رها کرد. پس از بستن درب ماشین، به طرف دروازهی ورودی پایگاه قدم برداشت و در فاصلهی چند متری از آن، ایستاد. طولی نکشید که نور پروژکتور برجهای نگهبانی چشمش را زد و سرتاپایش، از نقاط سرخ رنگ لیزر پوشیده شد. در همان حال، صدای فریاد سرپرست نگهبانان از بالای برج، سکوت وهمانگیز منطقه را درهم شکست.
- کی هستی؟!
گلویش را صاف کرد و صدایش را بالا برد.
- یکی از نیروهای سازمان امنیت ملی.
- یه افسر اف.بی.سی، اینجا چی کار میکنه؟
- برای یه عملیات محرمانه با گارد ویژه اعزام شدم؛ دیروز از همین دروازه عبور کردیم. میخوام سرپرست پایگاه رو ببینم.
- بقیهی افرادت کجان؟
نگاهی به ماشین پشت...
- کی هستی؟!
گلویش را صاف کرد و صدایش را بالا برد.
- یکی از نیروهای سازمان امنیت ملی.
- یه افسر اف.بی.سی، اینجا چی کار میکنه؟
- برای یه عملیات محرمانه با گارد ویژه اعزام شدم؛ دیروز از همین دروازه عبور کردیم. میخوام سرپرست پایگاه رو ببینم.
- بقیهی افرادت کجان؟
نگاهی به ماشین پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.