• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن یک رمان

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
با تردید، سرش را تکان داد و به روبه‌رویش خیره شد. دومینیکا بدون معطلی، از ماشین پیاده شد و اسلحه‌اش را روی صندلی‌ رها کرد. پس از بستن درب ماشین، به طرف دروازه‌ی ورودی پایگاه قدم برداشت و در فاصله‌ی چند متری از آن، ایستاد. طولی نکشید که نور پروژکتور برج‌های نگهبانی چشمش را زد و سرتاپایش، از نقاط سرخ رنگ لیزر پوشیده شد. در همان حال، صدای فریاد سرپرست نگهبانان از بالای برج، سکوت وهم‌انگیز منطقه را درهم شکست.
- کی هستی؟!
گلویش را صاف کرد و صدایش را بالا برد.
- یکی از نیروهای سازمان امنیت ملی.
- یه افسر اف.بی‌‌.سی، این‌جا چی کار می‌کنه؟
- برای یه عملیات محرمانه با گارد ویژه اعزام شدم؛ دیروز از همین دروازه عبور کردیم. می‌خوام سرپرست پایگاه رو ببینم.
- بقیه‌ی افرادت کجان؟
نگاهی به ماشین پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MINERVA

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
***
« مالاگا، اسپانیا، ۱۹۸۹ »
انعکاس مهتاب، از میان پرده‌های معلق در نسیم شبانگاهی به داخل خزیده و بر روی سرامیک‌های شفاف کف سالن، پخش شده بود. شعله‌های رقصان شمعدان‌های نقره، گَرد نور را بر سرتاسر دیوارهای سالن، پاشیده بودند و زیبایی تابلوهای رنگ روغن را به رخ می‌کشیدند؛ دیگر چیزی تا تکمیل شدن کلکسیون قطعات هنری ونگوگ، باقی نمانده بود. روی سقف سفید خانه، نقش برجسته‌‌ی یک تاج گل با دایره‌ای صاف در وسط آن به چشم‌ می‌خورد که در گذشته، جایگاه چلچراغی بلورین و گران‌قیمت بود؛ چیزی شبیه به یک میراث و یا سرمایه‌ی خانوادگی!
یک پنجره‌ی تمام قد، دو پرده‌ی سفید حریر و قالیچه‌‌ای بیضی‌شکل از لته‌های بافته شده، اولین چیزهایی بودند که در بدو ورود به سالن اصلی، به چشم می‌آمدند. سلستینو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
***
دومینیکا، تیغه‌ی چاقو‌ را روی شعله‌های سوزان آتش گرفت و زیرچشمی، نگاهی به اطرافش انداخت. پس از یک ساعت رانندگی، حال درون یک کلبه‌ی شکار متروکه در دهکده‌ی راسی¹، مستقر شده و منطقه‌ی نظامی را پشت سر گذاشته بودند.
چند تخته‌ی زوار در رفته، یک اجاق زنگ‌زده، پنج کپسول‌ گاز خالی، یک صندلی چوبی با پایه‌های شکسته و پرده‌ای مندرس از جنس پشم گوسفند، تنها چیزهایی بودند که در فضای نیمه تاریک و بسیار کوچک کلبه، به چشم می‌خوردند.
به محض آن که صدای برخورد قطرات باران به شیشه‌‌ی کثیف و ترک‌خورده‌ی کلبه در غرش مهیب رعد و برق گم شد، سرش را بلند کرد و چاقو را عقب کشید. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و انگشتانش را دور بازوی میگل، حلقه کرد. گلوله، گوشت بازویش را شکافته و حفره‌ای خونین بر روی آن ایجاد کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
کنار پنجره‌ی کلبه ایستاد و پرده‌ی نخ‌نما را کنار زد. محوطه‌‌ی اطرافشان غرق در تاریکی بود و همراه با صدای رگبار شدید باران و غرش آسمان، رعب‌انگیزتر از چند ساعت قبل به نظر می‌رسید. دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد و از گوشه‌ی چشم، به میگل نگاه کرد. او، روی یک پتوی نازک نشسته بود و شعله‌های آتش را تماشا می‌کرد. انعکاس طلایی رنگ نور، درون چشمان درشتش جا خوش کرده بود و رنگ‌پریدگی صورتش کمتر به چشم می‌آمد. در حالی که ل*ب‌های گوشتی‌اش را می‌مکید، دستش را زیر گونه‌ی ب*ر*جسته‌اش گذاشت و با نوک انگشتانش، روی صورتش ضرب گرفته بود. شاید برای او، بهترین راه تحمل درد، همین بود که یک گوشه بنشیند، حرف نزند و یا در افکارش غرق شود. دومینیکا گیره‌ی موهایش را باز کرد و هم‌زمان با فاصله گرفتن از پنجره،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
دومینیکا، به آرامی نفسش را از لابه‌لای لبان خشکیده‌اش به بیرون فرستاد و دستانش را مشت کرد. حقیقت امر این‌چنین بود که او، از مردی که تصور می‌کرد مکانیسم رفتار ساده‌ای دارد، رودست خورده بود و می‌توانست تا پایان عمرش، خود را برای این رسوایی سرزنش کند. حالا، مانند یک احمق به نظر می‌رسید و تمام ادعاهایش، توخالی از آب درآمده بودند. با این حال، باید تمام تلاشش را می‌کرد که بر روی این فضاحت، سرپوش بگذارد؛ پس، لبخند تمسخرآمیزی روی لب‌هایش نشاند و وانمود کرد که احمقانه‌ترین جوک سال را شنیده است! در همین حال، ابروهایش را بالا انداخت و زبانش را بر روی دندان‌های صدفی‌اش کشید.
- داری از چی حرف می‌زنی؟
میگل، با همان لبخند مرموزی که در کنج لبش جا خوش کرده بود، نگاهش را از او گرفت و پوزخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
حلقه‌ی دستش را مانند ساقه‌ی محکمی از پیچک‌های وحشی، به دور کمر باریک دومینیکا گره زد و تنش را سخت در آغوش گرفت. هر آن‌چه بغض و نفرت در دل داشت، همانند برف در زیر حرارت تابستانی دخترک آب شد و هر لحظه امکان داشت که خودش هم در او ذوب شود، مانند تکه‌ای کره بر روی نان تست!
و اما دومینیکا، تا حد زیادی از حرکت ناگهانی پسر شوکه شده بود. چنان اشتیاقی در حرکات میگل موج می‌زد که گویا بر روی لبانش، شکوفه‌های گیلاس روییده و او می‌خواست همه‌ی آن‌ها را از ریشه بچیند!
دومینیکا به هر نحوی سعی می‌کرد که از گرفتگی و انقباض گردنش جلوگیری کند اما هیچ فایده‌ای نداشت. تنفس به همان مقدار سخت و طاقت‌فرسا بود که جلوی انگشتانش را بگیرد تا لای موهای ابریشمی میگل، پیشروی نکنند. چه فکرهایی می‌کرد! او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
***
هوای بارانی شب گذشته، به هوای دم‌کرده‌‌ای همراه با باد شدید، تغییر یافته بود. دومینیکا آرزو می‌کرد که ای کاش می‌توانست ژاکت ضخیم‌تری از سمساری روستا پیدا کند و بپوشد؛ به قدری بر روی فرار از زیر نگاه‌های مچ‌گیرانه‌‌ی مرد فروشنده تمرکز کرده بود که حتی به یاد نداشت که آیا به غیر از این پلیور سرخابی که در تنش زار می‌زد، جنس به درد بخور دیگری دیده است یا نه؟ البته، پس از آن بگومگو‌ی احمقانه، به هیچ چیز دیگری توجه نداشت و فکرش مشغول بود.
بوی رنگ بدنه‌ی ماشین، حتی با بالا بودن پنجره‌های مات لندروور، بینی‌اش را آزار می‌داد. شاید تنها کار مفید میگل پس از خارج شدنش از کلبه، پیدا کردن یک گاراژ محلی و تعمیر ماشین تا قبل از طلوع آفتاب بود تا بتواند آن‌ها را بدون دردسر، به ورشو برساند. تا رسیدن به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
میگل به نیت این که بخت یارش باشد، سرش را چرخاند و به دومینیکا چشم دوخت. پلک‌هایش را به آرامی بست و به فاصله‌ی چند ثانیه‌‌ی کوتاه، آن‌ها را از هم باز کرد. هنوز از او روی نگرفته بود که دو مرتبه، صدای افسر پلیس به هوا برخاست و تقاضایش را با لحن جدی‌تری تکرار کرد؛ این‌ بار، همراه با بالا آوردن اسلحه‌اش.
دومینیکا، قبل از تمام شدن جمله‌ی او، دستش را روی دهانش گذاشت و به جلو خم شد. در همین حال، چنگی به شکمش زد و شروع به عق‌ زدن کرد. طولی نکشید که توجه مأمور، به او جلب شد و چشم از میگل برداشت.
- خانم، مشکلی پیش... .
میگل، به آرامی دستش را روی دنده‌ی اتوماتیک گذاشت و قبل از پایین کشیدن آن، با لحن نگرانی پرسید:
- عزیزم، تو حالت خوبه؟ بذار ببینمت.
دومینیکا، دست لرزانش را بالا آورد، سرفه‌ی غلیظی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
دومینیکا، در حالی که دستش را بر اثر ضربه‌‌ی شدید تصادف بر روی داشبورد ستون کرده بود، در جایش جا‌به‌جا شد و به دودی که از کاپوت ماشین روبه‌رویش به هوا برخاسته بود، چشم دوخت. سپس، نگاهی به چهره‌ی خون‌آلود دو افسر پلیس انداخت و لب زد:
- مثلا می‌خواستی خیلی شلوغش نکنی.
میگل، پوزخندی زد و در حین آن که دنده عقب می‌گرفت تا دوباره در مسیر اصلی قرار بگیرد، جواب داد:
- اوپس! گاهی از دستم در میره.
سرش را از پنجره بیرون برد و با دیدن آخرین ماشین پلیس که از دور به سمتشان می‌آمد، اخم‌هایش را درهم کشید و زمزمه کرد:
- نمی‌تونم این همه مسئولیت‌پذیری رو تحمل کنم.
دستش را روی دستگیره‌ی درب ماشین گذاشت و رو به دومینیکا کرد.
- بیا جای من؛ می‌دونی که باید چی کار کنی؟
دومینیکا، چشمانش را ریز کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #90
***
« ورشو، لهستان »
چیزی تا غروب خورشید باقی نمانده بود که در مقابل دروازه‌ی فلزی یک باغ ده هکتاری، از حرکت ایستادند. تابش مستقیم نور بر روی میله‌های خمیده‌‌ی درب، رنگ طلایی آن‌ها را به رخ کشیده و شاخه‌های تیغ‌دار پیچک‌ از داخل باغ، در لابه‌لای گلبرگ‌های فلزی تاج دروازه، پیچ خورده بودند. فضای غریبانه‌ی آن‌جا، آکنده از بوی مطبوع خاک خیس بود و صدای آواز پرندگانی که بر روی افرای سرخ مقابل دروازه‌ی ورودی لانه کرده بودند، به گوش می‌رسید.
با این که در یکی از مناطق مرکز شهر حضور داشتند، اما مسیر منتهی به این خانه کاملا خصوصی بود و هیچ اتومبیل دیگری حق تردد در آن حوالی را نداشت.
پس از چند ثانیه، قامت مردی سیاه‌پوش از پشت میله‌های دروازه نمایان شد و درب‌های ورودی را باز کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا