متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیانیست بی‌قلب | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 1,584
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
پیانسیت بی‌قلب
نام نویسنده:
آتور
ژانر رمان:
#ترسناک #درام
کـد رمان: 5523
ناظر: حصار آبی حصار آبی

رمان-پیانیست-بی-قلب.jpg

خلاصه: خوابی مرموز به جریان افتاده که افرادی هم، برخلاف میل و تصمیم خودشان، در این کابوس زندانی شده‌اند؛ و مدت زمان محدودی برای رهایی از این وضع دارند. در صورت اتمام وقت، افراد در دنیای واقعی به یکباره خواهند مرد و در صورت حل معمایی که در خواب جریان دارد، بیدار و نجات یافته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,697
پسندها
34,784
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] تیا

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
افسانه‌ها می‌گویند ضربه‌های عاطفی، زخم‌هایی به‌جا می‌گذارد که گاه تا ابد در گوشه‌ روح انسان باقی می‌ماند، آن را زخمی می‌کند و بدن را به شکل مرده‌ای متحرک در می‌آورد تا برای خودش پرسه‌زنان، حرکت کند. تا ابد و تا بی‌کران، به هر سمت و سو. با گذشت زمان داستان‌های واقعی به دست فراموشی سپرده می‌شوند و افسانه‌ها به‌مرور، جای خود را به واقعیت می‌دهند. حال اینکه چه بلایی سر آن مرد سرگشته و حیران آمده بود که این‌گونه در دالان‌های زیرزمینی و راهروهای تنگ و تاریک آن ساختمان، آن‌قدر سوزناک پیانو می‌نواخت، خدا می‌دانست. صدای نواختن او با هرکس دیگری متفاوت است. ریتم‌ها، ضرباهنگ‌ها، اصوات و همه‌چیزش متفاوت است. حتی شک دارم که آیا آن یک پیانو است یا گوی جادو! با نفسی عمیق شروع می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #4
چپتر پیانیست

اگر شما یک راهروی تنگ و تاریک می‌دیدید که انتهایش معلوم نبود، آن‌وقت به خودتان این اجازه را می‌دادید که آن مسیر را ادامه دهید؟ یا بگذارید این‌طور بگویم...
فرض کنید زنده ماندنِ شما به آن مسیر بستگی دارد. آن‌وقت چطور؟ باز هم از رفتن به داخل راهرو امتناع می‌کردید؟
حال بگذارید خودم را در آن موقعیت قرار دهم. وقتی که ذهن نمی‌خواهد ادامه دهد اما ماهیچه‌های پا، بی‌اختیار جلو کشیده می‌شوند. فانوسِ قدیمی و زنگار گرفته را از روی زمین برداشتم و به مسیرم ادامه دادم و در همین حین که با خود کلنجار می‌رفتم که بیش از این ادامه ندهم، صدای گوش خراشی از آن سوی راهرو بلند شد. صدایی همچون پیانویی خراب، در پسِ راهرو بلند شد. احساس کردم هر لحظه موجودی خبیث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #5
جنازه یک پسر بچه پشت در افتاده بود و خون، همه جا پاشیده بود. روی گلدان‌های کنار میز، روی شمعدان‌های طلایی رنگ، روی تمام رختخواب‌ها و کل دیوار. انگاری یک سطلِ رنگ، به در و دیوار پاشیده‌اند. خون، گرم بود. آیا هنوز زنده بود؟ کنار جنازه ایستادم. نبض نداشت. بلند شدم و به سرعت از اتاق بیرون زدم. این کابوس قرار بود تا کی ادامه داشته باشد؟ در همین حین که توی راهرو‌ها با شک و دودلی حرکت می‌کردم، بانگ فریادی از بیرونِ خانه بلند شد. به سمت پنجره‌ای در راهرو رفتم اما هیچ چیز معلوم نبود. همه جا سیاه و گرفته بود. احدی پر نمی‌زد. ساعتی در اتاقِ پذیرایی به دیوار آویزان شده و عدد هشت را نشان می‌داد. پس چطور ممکن بود آن‌قدر تاریک باشد؟ از پنجره فاصله گرفتم و گیج و ویج، به سمت پلکان رفتم. دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #6
از ترس به خودم می‌پیچیدم و رنگ از رو باخته بودم. دستی به سرم کشیدم و عرق سردم را پاک کردم. هیجان انگیز بود!
مکث کردم تا نفسم بلند شود و بعد، به راه ادامه دادم. تک راهروی وحشتناکی که چیزی جز جیغ و فریاد از انتهای آن شنیده نمی‌شد، دیگر به ابدیتِ رنج بدل گشته بود. آیا واقعا انتهایی داشت یا فقط یک راهروی توهم‌آمیز بود؟ کاغذ دیواری‌های زرد و رنگ و رو رفته، از همه جا آویزان بودند. به گوشه‌ای از دیوار تکیه دادم تا نفسم بلند شود. همان لحظه، چیزی روی آن نظرم را به خود جلب کرد. ردِ سه خطِ موازی به طول چند سانتی‌متر روی دیوار افتاده بود و زیرش، درست روی زمین چند قطره‌ای خون نقش بسته بود. عمیقاً دلم به حالش سوخت که با ناخن‌هایش به دیوار چنگ زده بود و برای نجاتش تقلا می‌کرد. حال، واقعاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #7
وحشت‌زده از اتاق بیرون زدم و پا به فرار گذاشتم. درحالی‌که یک میلیون فکرِ در مغزم، مثل گردباد شروع به چرخیدن کردند، جریان سردی از سویِ راهرو وزید. لرزش خفیفی در مهره‌های کمرم احساس کردم و ترسیده‌تر از قبل، به انتهای راهرو خیره شدم. آیا قرار بود تا ابد سر از اتاق‌هایی درآورم که جنازه‌های قد و نیم‌قد به روش‌های مختلفی مرده باشند؟ نمی‌دانستم اوضاع از چه قرار است. ناگهان صدای پیانو در اعماق تونل و از پشت پوشش مه بلند شد. هم‌زمان با آن، صدای ناله‌ها از پشت دیوار شدت گرفتد. می‌گویند پیانوی او، ساخته شده از چوب و استخوان است. استخوان افرادی که در همین ساختمان از بین رفتند! همان‌هایی که در بن بست‌های این راهرو گیر او می‌افتادند و از اعماق وجود جیغ می‌کشیدند. جیغی که ثانیه به ثانیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #8
به سمتِ خروجی قدم برداشتم. صدای وحشتناکِ پیانو، از فاصله‌ی دور و در پسِ راهروهای کم‌نورِ آن زندان، پخش شد. لامپ‌های سوخته، مهتابی‌هایی که اتصالی داشتند، سیم‌های آویزان از در و دیوار و سنگ‌ریزه‌های روی زمین که زیر پا خرچ و خرچ صدا می‌کردند و پودر می‌شدند، گویی زندان‌های جهنم جلویش کم آورده بودند؛ اما سرد و تاریک، با نسیمِ سوزناکی که همیشه از سمتی که آنجا نبودم، می‌وزید. نسیمِ خشک و بی‌رحمی که در راهروها به جریان می‌افتاد، تا مغزِ استخوان را درگیر می‌کرد. صدای ضجه زدن‌ها بلند شد و همزمان از میان توده‌های خاکستری رنگِ گرد و غبار که در فضا پخش شده بود، سایه‌ای راه خودش را به بیرون پیدا کرد. او نزدیک شد. تا جایی که از میان سایه‌ها بیرون خزیده بود. اکنون می‌توانستم ببینم که پالتویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #9
چپتر دیوارها

در سبز رنگی نبش راهرو قرار گرفته بود با پنجره‌ی کوچکی بر دیوارِ مجاورش. گویا این هم متعلق به خانه‌ی بزرگی با کلی سوراخ و سنبه بود. زیرا که پنجره‌ها در اطرافِ دیوار و تعدادشان به بیش از سه تا می‌رسید. وقتی کنار در ایستادم، برای لحظه‌ای به پشت سرم نگاه کردم و وقتی دیگر نه صدایی از پیانو شنیدم و نه سایه‌ای متحرک که بر دیوارها راه رود، با خیالی که تا حدودی مطمئن شده بود، واردِ خانه شدم. به‌محض ورود، چشمم به پلکان‌های سلطنتی و مارپیچی افتاد که به طبقه بالا راه پیدا می‌کردند. کفِ زمین هم فرش قرمزی با لبه‌های طلایی پهن شده بود. سمتِ راست در همان طبقه‌ی پایین، میز گرد ق*م*ا*ر با چند صندلی اطرافش، قرار گرفته بود. وقتی به سمت میز رفتم، چشمم به چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #10
چیزِ عجیبی در ظاهر او نهفته بود. چیزی که در نگاهِ اول به دلم نشست. نگاهی مظلوم و عصبانی در آنِ واحد. همچون یک نجیب‌زاده‌ی ناتوان. از میز فاصله گرفتم، از پله‌ها پایین رفتم و برگشتم. همین که جنازه‌ی جدیدی ندیدم، خدا را شکر کردم. پشتِ در، کنار فرش قرمز ایستادم و منتظر ماندم. همان موقع بود که صدای پیانو هم فرو کشید و دور شد. لای در را باز کردم و مخفیانه، سر و گوشی به آب دادم. راهرو خالی شده بود و آن موجود خبیث دیگر پرسه نمی‌زد. از لای در، خودم را بیرون کشاندم و به راهروی بعدی پا گذاشتم. در همین حین، باد سردی دوباره در راهروها به جریان افتاد و لرزش خفیفی بهم وارد کرد. سری به اطراف چرخاندم و با قدم‌هایی شمرده، به راهم ادامه دادم. تا جایی که مطمئن شدم، به‌کلی از آنجا فاصله گرفته‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا