- نویسنده موضوع
- #11
نگاهم که به سردرِ اتاقک افتاد، متوجهِ ناقوس کوچک و برنجیای شدم که بالای در آویزان شده بود. هوای داخل سرد و کپک زده بود. دیوارها نمخورده و پوشش سقف هم، پوستهپوسته شده بود. وقتی روی نیمکت چوبیِ کلیسا نشستم، میتوانستم احساس کنم سرما از ستون فقراتم جاری شده. دیوارها پر بود از شکافهای گچ و رنگهای ترکخورده که بر زمین ریخته بودند. این مکان حریمی نبود که من به آن امید داشتم؛ اما برای لحظهای، حس پناهگاه میداد. در همین فکر بودم که صدای قدمهایی موقرانه از پشت در به گوش رسید. فانوس را خاموش کردم، از روی نیمکت بلند شدم و گوشهای پشت در پناه گرفتم. در با صدای لولاهای روغن نخوردهاش باز شد. همان صدایی که خودم هنگام ورود، شنیده بودم. از میان شکافی که روی در بود، دیدم که سایهی سفید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش