متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیانیست بی‌قلب | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 1,534
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #11
نگاهم که به سردرِ اتاقک افتاد، متوجهِ ناقوس کوچک و برنجی‌ای شدم که بالای در آویزان شده بود. هوای داخل سرد و کپک زده بود. دیوارها نم‌خورده و پوشش سقف هم، پوسته‌پوسته شده بود. وقتی روی نیمکت چوبیِ کلیسا نشستم، می‌توانستم احساس کنم سرما از ستون فقراتم جاری شده. دیوارها پر بود از شکاف‌های گچ و رنگ‌های ترک‌خورده که بر زمین ریخته بودند. این مکان حریمی نبود که من به آن امید داشتم؛ اما برای لحظه‌ای، حس پناهگاه می‌داد. در همین فکر بودم که صدای قدم‌هایی موقرانه از پشت در به گوش رسید. فانوس را خاموش کردم، از روی نیمکت بلند شدم و گوشه‌ای پشت در پناه گرفتم. در با صدای لولاهای روغن نخورده‌اش باز شد. همان صدایی که خودم هنگام ورود، شنیده بودم. از میان شکافی که روی در بود، دیدم که سایه‌ی سفید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #12
چپتر کلیسا

در نگاه اول، هر کس می‌توانست متوجهِ سادگیِ شخصیتش شود؛ اما با گذشت زمان، بعدها به اشتباهِ خود پی بردم. او کسی نبود که در نگاه اول نشان می‌داد. در واقع، خیلی هم مرموز!
روی صندلی کلیسا نشسته بود . هر از چند گاهی نفس عمیق می‌کشید و به اطرافش نگاه می‌کرد. محیط سرد و بی‌نور، با سایه‌هایی که زیر میز و روی دیوار تکان می‌خوردند، همخوانی پیدا کرده بود. انگار بعد دیگری روی زمین باز شده بود. چند دقیقه بعد، از جایش بلند شد و چرخی اطراف اتاق زد و گفت:
- کلیسای کوچیکیه. این‌طور نیست؟
سرم را آرام پایین انداختم و نحواکنان گفتم:
- کسی هم اینجا نیست.
سرش را به نشانه تایید تکان داد. به سمت آینه شمعدان‌های روی میز رفت. یکی از شمع‌ها را برداشت و فوت کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #13
همان‌طور که نشسته بود، به دیوار تکیه داد. چند لحظه با جدیتِ تمام، چشم در چشم هم شدیم. نگاهش را دزدید و بلند شد تا لباس‌هایش را بتکاند. نزدیک شد و باری دیگر، روی نقشه خیمه زد. با انگشتش به گوشه‌ای دور افتاده از آن اشاره کرد و گفت:
- غلط نکنم باید اینجا باشیم.
انگشتش را بی‌اینکه از کاغذ بردارد، حرکت داد و دست آخر، روی نقطه‌ای دیگر متوقف شد. با لحنی سراسر شور و هیجان در آمد:
- اینجا هم یکی از راهرو‌های مازه[1]!
بلافاصله بعد از این حرف، فانوسش را برداشت و از اتاق بیرون زد. گویا به سمت همان راهرو در حرکت خواهد بود. نقشه را برداشتم و همراه با فانوسم، از اتاق بیرون رفتم و سایه به سایه، او را دنبال کردم تا وقتی که وسطِ راه، ایستاد. دستی به ریشش کشید و بعد، بی‌اینکه نگاهی به عقب بکند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #14
انگار تازه فهمیده بود موضوع از چه قرار است. لحنش کمی آرام شده بود و لبخندِ محوی بر لبش زد. در جواب، به‌آرامی گفتم:
- هیچی. فقط جالب بود.
بعد از این حرف، با عصبانیت در دلم گفتم: چرا نگفتم؟ چرا آن حرف‌های لعنتی سر زبانم ماند و تلفظ نشد؟ شاید باید اینطوری می‌گفتم: «پس این دنیا رو کی ساخته؟ این خواب، کابوس، دستِ کیست؟ کسی که هم زندانیه و هم سرپرست؟ اون کیه؟» به‌نظر می‌رسید، حتی اگر به زبان هم می‌آوردم، باز کشیش جوابی پیدا نمی‌کرد. البته حدس می‌زدم، در آن صورت، ظاهرش این را می‌رساند که صرفا چیزی برای گفتن به خاطرش نمی‌آید و در واقع، جواب را بداند. بعد از کلی کلنجار رفتن، بالاخره سوالم را پرسیدم و او هم، درست طبق انتظارم رفتار کرد. آهی از ته دل کشید و عینکش را برداشت تا چیزی بگوید؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #15
عرق پیراهن سفید رنگش را خیس کرده و مردمک قهوه‌ای رنگ چشمانش، درشت‌تر از حد معمول می‌نمود. با کنجکاوی گفتم:
- بذار منم ببینم.
از زیر آرنجش، راه باز کردم و به دیوار چسبیدم. از آنجایی که چشمِ چپم پشت دیوار بود، با چشم راست، نگاهی دزدکی انداختم. پیانیست در فاصله‌ی هفت هشت متری پشت پیانو نشسته بود. شاید اگر کمی سرش را به سمت راست می‌چرخاند، متوجه حضور ما میشد؛ اما عجیب گرم نواختن بود. چیزی از آن فاصله واضح نبود. نگاهی انداختم و سر تا پایش را برانداز کردم. تعدادی از انگشتانش قرمز بودند و زیر نور مهتابی‌های راهرو، می‌درخشیدند. چند قسمت از پیانواش هم همین رنگی بودند.
سرم را برگرداندم و متعجب از آن‌ها، گفتم:
- اون ماده، رنگه؟ زیر نور برق می‌زنه.
جوزف، با اطمینان از آن و خونسردانه، در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #16
جوزف، آرام و خونسرد از توی کیفش انجیل را برداشت و چشمانش لابه‌لای صفحات گم شدند. من هم گوشه‌ای روی صندلیِ خشک و خاک خورده‌ی کلیسا نشستم. وقتی به اطراف نگاه می‌کردم، به‌دنبال چیزی می‌گشتم که مرا از چنگالِ فکر و خیال، رها کند. او گوشه‌ای از اتاق، روی صندلی نشسته بود و پشت سرش، تابلوی بزرگی با طرح صلیب به دیوار آویخته بود. همچنان گرم خواندن بود و کیف بندی‌اش را هم، روی زمین انداخته بود. در طرف دیگری از اتاق، پشت در نشسته و به سکوت سنگینی که در راهروها جریان داشت، توجه می‌کردم. آن پیانیست خیلی وقت بود که ساکت شده و دیگر نه صدای سازش می‌آمد و نه خنده‌های ترسناکش. نگاهی به کشیش انداختم و ناخودآگاه لبخندی به لب‌هایم نشست. او هم سرش را بالا گرفت و نگاه‌]ایمان به یکدیگر گره خورد. حرفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #17
تعریف کردم: راهروها در عمق تاریکی یکدیگر را می‌بلعیدند و بعد از آن، می‌چرخیدند. مسیرها، تونل‌ها و راهپیچ‌های بی‌سر و ته. همه‌شان بعد از مدتی، ناپدید می‌شدند و راه‌های جدید و باریک‌تر، جای آنها را می‌گرفت. حس عجیبی از تنگنا هراسی، به آرامیِ شعله‌ای مختصر روشن می‌کرد و با گذر زمان، این شعله گر می‌گرفت. راهروها بی‌دلیل عوض می‌شدند و تغییر می‌کردند و به مسیرهایی هدایت می‌شدند که به نظر می‌رسید هیچ پایانی ندارند. دیوارها از سنگ خشن و خاکستری ساخته شده بودند و تنها نورِ موجود، از مهتابی‌های نیم‌سوز و لامپ‌های شکسته تامیین می‌شد که به‌طور متناوب، خاموش و روشن می‌شدند و سوسو می‌زدند تا سایه‌های وهم‌آوری بر اجسام اطراف ایجاد کنند. نام هر مسیر تنها به احساس شومِ هزارتو می‌افزاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #18
زیرِ هر تابلو، مسیر منتهی به آن و تعدادِ راهروها را نوشته بود. به یاد تابلوی براق و نقره‌ای رنگی افتادم که زیر نورِ سفیدرنگ راهروها، برق می‌زد. رویش با همان خط ریز نوشته شده بود:
«تالار مارها. سه راهرو»
تصویر آن تابلو که اکنون در ذهنم آمده بود، برای یک لحظه‌ی دیگر از جلوی چشمانم رد شد. با هیجان، میان حرفش پریدم:
- اون اشتباهه!
کشیش یکه خورد، خودش را عقب کشید و متعجب پرسید:
- چی... چی اشتباهه؟
- راهروی چهارمی وجود نداره. فقط سه تاست.
- پس این چی میگه؟
اعتماد به چشم یا نقشه، کدام معتبر بود؟ نمی‌دانستم. گیج و ویج دور خودمان چرخیدیم و دوباره کنار فانوس‌ها ایستادیم. جوزف دستی توی کیفش که روی زمین افتاده بود کرد و یک تکه کاغذ دیگر بیرون کشید (یادداشتی که خودش نوشته بود). با دست‌خط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #19
قدم‌زنان به سمت تک پنجره‌ای‌ رفت که سمتِ راست محراب قرار گرفته بود. دستی به چهارچوبش تکیه داد و با دست دیگر، آرام پنجره را باز کرد. چیزی جز سیاهیِ مطلق دیده نمی‌شد. سرش را برگرداند و با لحنی نسبتا خنده‌دار گفت:
- اگر بپریم بیرون از پنجره چی میشه؟
- نمی‌دونم. من که دلم نمی‌خواد امتحانش کنم.
- لابد خیلی بلنده.
با خودش تکرار کرد:
- خیلی بلنده!
پنجره را بست و برگشت. دوباره با خودش گفت: «فقط باد ازش بیرون میاد!» به میز تکیه داد و صحبت را از سر گرفت:
- چرا نباید دیده شه؟
- بیرون از پنجره‌ها؟
- نه، راهروی چهارم رو میگم. آخه منم ندیدم.
- اتاق‌ها چطور؟
- اتاق؟
با شنیدن این کلمه، تنش مثل برق گرفته‌ها لرزید و روی صندلی به عقب خم شد. دستی به پیشانیِ بلندش کشید و افسوس خورد. قطرات عرق روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #20
سرش را انداخت. ادامه دادم:
- اما تو یکی از اتاق‌هاش، جنازه‌ی پسر بچه‌ای غرق خون افتاده بود روی زمین. منو بگو که داشتم در رو هل می‌دادم تا باز شه. غافل از اینکه چی پشتش افتاده بود.
باری دیگر یکه خورد. دوباره دستی به پیشانی‌اش کشید و سرش را به چپ و راست تکان داد. آن هم از روی افسوس و پریشانی. نمی‌دانستم چرا اما میل عجیبی در من به وجود آمده بود که تمامِ اتفاقات را برایش بازگو کنم. به‌خصوص آن‌هایی که ازشان خبری نداشت. ادامه دادم:
- توی اتاقِ بعد، کمی جلوتر تو راهرو، یه مرد رو دار زده بودند!
- یا عیسی مسیح... به حق چیزای ندیده و نشنیده!
- من فکر می‌کنم یک پیرزنی هم بود که ناله سر می‌داد. صداش واضح نبود؛ اما جیغ می‌کشید. تا رفتم سمتِ اون صدا، قطع شد. کشیش که حالا بیش از هر زمانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا