متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیانیست بی‌قلب | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 1,585
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #21
چپتر راهروی چهارم

به دیوار تکیه داد و خودش را آرام‌آرام پایین کشید. نیمه‌ی پایین پالتوی مشکی و پارچه‌ای‌اش را تا کرد و رویش نشست. کنارش به دیوار تکیه دادم و روی زانو‌هایم خم شدم. کفِ زمین مثل قبرستان‌های زمستانی، سرد و بی‌روح بود. از مابین ترک‌های زمین سرمای استخوان‌سوزی، هوهوکنان بیرون می‌آمد. جوزف دو آرنجش را روی زانوهایش گذاشت و به دیوارِ رو به رویش خیره شد. به موازای آن دیوار، یک راهروی کوتاه قرار داشت که از فاصله‌ی نزدیک‌تر، میشد دیوار‌ها و بخشی از سقفش را دید. نور آبی رنگی بیرون از راهرو درز پیدا کرده و به روی دیوار تابیده بود. سمت چپِ ورودیِ آن راهرو، دو راهروی دیگر وجود داشتند. راهروی آخر هم از سقفش نور قرمزِ کمرنگی ساطع می‌شد و زمینش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #22
دمی بعد، گریه‌هایش قطع شد و از جا بلند شد. دستی زیر لباسش کشید و نفس‌زنان سرش را به چپ و راست چرخاند.
سعی کرد ریه‌اش را پر از هوا کند اما وانگهی دق دلش خالی شد و با یک بازدم سنگین، اشک‌هایش هم ریخت. خواستم نزدیکش شوم اما تردید دوباره سراغم را گرفت. در جایم ماندم و او را زیر نظر گرفتم. اکنون که ایستاده بود، دو دستی بر دیوار تکیه داد و سرش را پایین انداخت. انگاری که تسلطی بر حرکاتش نداشت. با غم غریب‌والوصفی، صدایش را بلند کرد و گفت:
- آخه یه بچه؟ یه... یه بچه؟
حرف‌هایش با یک نفس سنگین دیگر قطع شد. دستی روی نیمه صورتش گذاشت و بعد، دست دیگرش را تا صورتش را بپوشاند. دست‌هایش را دمی بعد انداخت و صورتش جمع شد. با ابروهای در هم کشیده و دندان‌های فشرده، فریاد زد. پیشانی‌اش را به دیوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #23
چیزی جز تاریکی از راهرو پیدا نبود. نه فانوسی همراه داشتم و نه نقشه‌ای. برای یک لحظه احساس ترس کل وجودم را فرا گرفت. نمی‌توانستم فکرِ زنده ماندن بدون آن‌ها را برای لحظه‌ای تصور کنم. قهقهه‌ی خنده‌ای فضای سالن را پر کرد و تمسخرآمیز گفت:
- اجازه هست پیانو بزنم؟
و دوباره قهقهه‌ی خنده توی راهرو پیچید. نگاهی به اطراف انداختم و هنگامی که همان لکه‌ی زرد و کم‌رنگِ فانوس‌های راهرو را دیدم، به سمتش دویدم. از ته راهرو مثل یک نقطه‌ی چشمک‌زن علامت می‌داد. بیست قدم را یک نفس دویدم و وسط راه، روی زانوهایم خم شدم تا نفسی تازه کنم. حالا صدا از پشت سرم می‌آمد. با خود در دلم گفتم: «یعنی از کنارش رد شدم؟» و سپس، با خیالی آسوده‌تر نسبت به آن هراسِ دیرینه، به راهم ادامه دادم. نور زردِ فانوس‌ها، بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #24
نفس عمیقی کشید و همان‌گونه سریع جواب داد:
- نمی‌دونم باید ازش فرار کنم یا اون‌قدری از جونم سیر شدم که جلوش وایسم. به‌هرحال؛ اما این کار باید انجام شه.
یک سنگ دیگر برداشت و به دیوار کوبید. خرده گچ‌ها از روی دیوار کنده و در هوا پخش شد. نه لبخندی بر لب داشت و نه چشمانش مثل همیشه برق می‌زدند. دیوار در برابر ضرباتِ متوالی، همچنان سالم ایستاده بود. از گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد.
- به نظر ترسیدی. این‌طور نیست؟
فکرم سمت پیانیست منحرف شد. آن آوای مرگِ پیانو و آن جیغ‌هایی که هنوز نمی‌دانستم متعلق به چه کسی بود. شش دانگ حواسم برای مدتی روی او قفل شد. به آرامی لب زدم:
- وقتی داشتم برمی‌گشتم، فکر کنم باهاش برخورد کردم. البته ندیدمش؛ ولی صداش میومد.
- آره؟ خب چی می‌گفت؟
- می‌خواست پیانو بزنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #25
آب دهانش را به‌سرعت قورت می‌داد و نفس‌تنگی گرفته بود. این‌بار مضطرب‌تر از قبل و گویا، بی‌توجه به فریادی که کشیده بود، سنگ و کلوخ‌ها را از زمین برداشت و به دیوار پرت کرد. پژواک صدای پیانو هنوز در راهروها می‌پیچید و دیوارها را می‌لرزاند. پیانیست نزدیک‌تر شد. سایه‌ای مات از پشت دیواره‌یِ مه بیرون آمد. جوزف سراسیمه برگشت و آنقدر لگد کوبید تا دیوار شروع به خرد شدن کرد. روزنه‌ی نور مثل نواری باریک روی زمین افتاد. خطِ نور هر چه جلوتر می‌رفت، کمرنگ‌تر می‌شد و دست آخر، بین توده‌ی مه و تاریکیِ راهرو، راه خودش را گم کرد و محو شد. پیانیست از دلِ تاریکی بیرون زد و آن‌قدر نزدیک شد تا باریکه‌ی نور روی لباسِ مشکی‌اش افتاد. موهای لَخت و درهم ریخته‌اش تا پیشانی پایین آمده بود و دستانش را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #26
صدای پیانوی گوش‌خراش آن مرد روانی، بلند‌تر از هر زمانی نواخته می‌شد. سری به عقب برگرداندم. مردی که چند لحظه پیش از توی سوراخ، خودش را بیرون می‌کشید و دنبالمان راه افتاده بود، حالا میان گوله‌ای از مه و تاریکی، پشت پیانوی جادویی‌اش نشسته بود. همان آوا با همان صوت، نواخته میشد.
در میان صوتِ پیانو، با لحنِ بچه‌گانه‌ای بلند خندید و گفت:
- اوه، الیور! تو باید با من بیای! برام پیانو بزن عزیزم!
به مسخره‌ترین شکل ممکن خندید و هاج و واج از او، به موازای دیوار می‌دویدم. پشتِ سرم، کشیش سکندری‌خوران و دستی به فانوسِ خاموش‌شده‌اش، می‌دوید. پیانیست دوباره خندید و گفت:
- الیور با توام! صدای منو می‌شنوی؟
ژوزف پا به پای من کل راهرو را می‌دوید و نفس‌زنان گفت:
- به حرفش گوش نکن! برو پشت سرت رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #27
چپتر انگیزه‌های پیانیست

گاه آد‌م‌ها چنان از واقعیت فرار می‌کنند که آن را با توهم اشتباه می‌گیرند؛ و گاه همین توهم تنها واقعیتی است که انسان باید با او رو به رو شود. زندانِ این خواب هم همین‌طور است. آدم گاهی گیج می‌شود که فرار کند یا از ترسِ واقعیت به اینجا پناه بیاورد. پیانیست، پناه آورده بود. گاه از دست بزرگ و کوچک دنیا و گاه از دست خودش. تکلیف او مثل روز روشن بود. مردم زیاد فرار می‌کنند. به‌خصوص از خودشان. آن‌های دیگر مثل من، برای رسیدن به آزادی از هیچ چیز دریغ نمی‌کنند.

نسیم آرامی سطح زمین را نوازش کرد. گرد و خاک برای چند ثانیه‌ای در هوا پخش شد و به زمین نشست. تاریکیِ راهرو همچونی دامی که پهن بود، طعمه‌ها را به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #28
تاریکیِ راه، ناگهان به روشنایی نیم‌روزی تبدیل شد. با وارد شدن به اتاق، پرده‌ها برای لحظه‌ای زیر وزش باد، به حرکت در آمدند. خودم را کنار کشیدم و پایم به صندلی آنجا خورد. صندلیِ چوبی با چهار پایه‌ی ترک‌خورده، پشت میز خاک‌خورده‌ای بود که کثیفی از سر و کولش بالا می‌رفت. چند قاشق آغشته به مربا، تعدادی ته سیگار و یک پاکت نامه‌ی باز شده، مقداری سکه‌ی قدیمی و اسکناس‌های کهنه، روی میز و صندلیِ دیگر، ریخته بودند. در سمت دیگر اتاق، میز نامه به دیوارِ مجاور ورودی، تکیه داده و رویش چند گلدان باریک و قاب عکس‌های خالی گذاشته شده بود. کنارِ آن میز، طاقچه‌ی پهنی از دیوار بیرون زده و یک گرامافون طلایی رویش نشسته بود؛ و باز کنار آن طاقچه، تلویزیونی مربعی، با آنتن‌های شاخکی روی میزی افتاده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #29
دستگاه برای مدتی ساکت ماند. در آن مدت، کشیش چشم‌هایش از حدقه بیرون زده بود و با حالتی که سعی در فهمیدن داشت، گوشش را نزدیک به بلندگو گرفته بود. من هم همان‌طور ساکت کنارش نشسته و به صفحه‌ی تلویزیون خیره شده بودم. تا اینکه دوباره حرف‌هایشان از سر گرفت.
«به آخر راهرو رسیدیم. خروجیِ اینجا مسدوده![1]»
«لعنتی! یه راه دیگه پیدا کنید. راهرو رو عوضی اومدین!»[2]
«آسولوف! خون، خون همه جا هست! راهرو مسدوده![3]»
«چی مسدودش کرده؟ آهای جواب بده![4]»
«خ‍ــ... خون. افرادمون رو داریم یکی‌یکی از دست میدیم! آسولوف همین چند دقیقه پیش زنده بود. راهرو رو عوضی اومدیم. نه![5]»
«جواب بده! راهرو رو برگرد. آهای! الو؟ لعنتی، صدا قطع شده![6]»
تلویزیون باری دیگر نویز انداخت و برفکی شد. چند لحظه بعد هم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #30
کشیش شوکه از این سؤال و درحالی‌که حدس می‌زدم فکرش به جای دیگری مشغول است، به لباس‌های مشکی و کیف بند‌دارش، نگاهی از بالا تا پایین انداخت و گفت: «هیچکدام»
دستگاه بوق کشید و سوالش را تکرار کرد. سعی کردم حرفی بزنم اما در گلویم گیر کرد و ساکت ماندم. صدای دستگاه، سرد و کاملا غیرانسانی به نظر می‌رسید. در سکوتی دردناک و سرمای استخوان‌سوزی که از مابین شکاف دیوار می‌وزید، وسایل خاک‌گرفته‌ی اتاق از میز تا تلویزیون، همه‌ی آن‌ها غیرانسانی جلوه می‌کردند. کشیش بعد از نگاه کردن به همه‌ی آن‌ها، ساکت ماند. سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و زیر لب گفت: «قرمز»
صدای کلیک دستگاه بلند شد و سراغ سؤال بعد را گرفت.
«آیا برای زندگی خود ارزش قائل هستید؟»
متعجب از اینکه دستگاه چنین سوالی می‌پرسد، سعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا