متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیانیست بی‌قلب | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 1,537
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #31
دستگاه در جواب گفت: «سؤال آخر. اگر می‌توانستی این اتاق را ترک کنی و دیگر برنگردی، آیا این‌کار را می‌کردی؟» کشیش که دیگر کلافه شده بود، بی‌معطلی سرش را تکان داد و گفت:
- آره، من هر کاری می‌کنم تا از این قبرستون بزنم بیرون!
دستگاه ساکت شد و این سکوت یک دقیقه‌ی تمام طول کشید. در این مدت، با تعجب به صفحه‌ی آن خیره شده بودیم؛ اما به‌نظر می‌رسید که او بیش از اینکه متعجب باشد، با خشم و کینه می‌نگریست. دستگاه دوباره نوشته‌ای به نمایش گذاشت و خواند: «دلت برای اینجا تنگ نمی‌شود؟» کشیش از جا پرید و فریاد زد:
- محض رضای خدا. بیا از این قبرستون بریم بیرون الیور!
دستگاه بوق کشید و سوالش را باری دیگر روی صفحه به نمایش گذاشت: «دلت برای اینجا تنگ نمی‌شود؟»
- نه، نمیشه! معلومه که نمیشه. نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #32
چپتر به آسایشگاه خوش آمدید!

کف زمین سرد و بی‌روح بود. گویا لایه‌ای از یخ آن را پوشانده. نسیم سردی که معلوم نبود از کجا می‌آمد، در راهروها، هوهوکنان می‌پیچید. از طرفی، سوخت زیادی برای فانوس باقی نمانده و شعله‌اش بیش از پیش ناپایدار شده بود. با این‌حال، حداقل کمی جلوتر را نشان می‌داد و این امیدوار کننده بود. تخت‌های بیمارستان چپ شده بودند و بعضی از آن‌ها، از وسط به دو نصف شده بودند. با کلماتی شمرده و آهسته گفتم: خدای من.
اینکه هیولا حمله کرده بود یا چیز دیگری، برایم یک معما باقی ماند. مهتابی‌های سقف از جایشان درآمده و تنها از سیمشان آویزان و معلق مانده بودند. باد آن‌ها را آرام در جای خود تکان می‌داد و این احتمال وجود داشت که هر لحظه، از سقف کنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #33
از اتاق بیرون آمدیم و امیدوارانه به سمت راهرو باز گشتیم. معلوم نبود چند تا از این در‌ها به بیرون می‌خورد و چند تای دیگر به داخل. پرسه‌زنان مثل روح‌های گم‌شده به این‌سو و آن‌سو می‌خزیدیم، از هر شکافی وارد می‌شدیم و به همه جا سرک می‌کشیدیم، مثل روح‌های گم‌شده. نور فانوس هر لحظه کمتر می‌شد. تا جایی که نفس‌های آخرش را می‌زد، به پت‌پت افتاده بود و شعله‌اش با هر وزش ناپدید می‌شد. خسته و کمرنگ می‌سوخت. گویا به آخر راه رسیده بود. گوشه‌ای ایستادم و هر چه تلاش کردم دیگر روشن نشد. سوختش رو به اتمام بود. برای لحظه‌ای با خود مرور کردم: اگر این اتفاق بیفتد، برای همیشه در این هزارتوی تاریک، گیر میفتیم. تصور اینکه در آن صورت مجبور شویم همچون روح‌های سرگردان، دیوارها را لمس کنیم تا راهمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #34
البته کمی از آن روی زمین و انگشتانش ریخت؛ اما حداقل مخزن یکی از آن‌ها پر و دیگری تمام خالی شده بود. شیشه را سر جای اولش برگرداند و اهرم را خلاف جهت چرخاند. نور با شعله‌ی ضعیف و ناپایدارش ظاهر شد و چندی بعد، شدت گرفت. پرسیدم:
- حالا با اون یکی چکار کنیم؟
- هیچی، همین‌جا رهاش می‌کنیم.
- حیف نیست؟
- حیف بابام بود که مرد. چاره‌ای نداریم. باید زودتر خارج شیم. این‌جوری حداقل یکیش به درد می‌خوره.
و در آخر به سوی روزنه‌ای از نور حرکت کردیم. راهروی بیمارستان با یک دوراهی به چپ و راست تقسیم می‌شد. راهروی سمت چپ در چند قدم جلوتر مسدود بود. کلی تخت و صندلی‌های شکسته، سر تا پای هم تلنبار شده بودند. کشیش جلوتر رفت، به کوهی از آت و آشغال‌ها نگاه کرد و برگشت. گفت:
- زور من یکی نمیرسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #35
انتهای راهروی سمت راست که حالا به آنجا رسیده بودیم، اتاق کوچکی مستقر شده بود با یک در فلزی نسبتاً بزرگ. دری که از بقیه‌ی اتاق‌های بیمارستان، هم کمی بزرگ‌تر بود هم کمی قطورتر. کشیش نگاهش را به اتاق دوخت. چشمانش پشت عینک جمع شدند و با نگرانیِ خاصی صدایش اوج گرفت:
- یعنی چیز مهمی پشتش گذاشتن؟ این همه محافظت، حتماً اتاق مهمیه! من که می‌ترسم، وقتی چیزی ببینم که معلوم نباشه.
حرفش برایم صدق می‌کرد. جواب دادم:
- بعید هم نیست.
سرش را برگرداند و دستش را دراز کرد. به نوشته روی در اشاره کرد و پچ‌پچ وار خواند: «به آسایشگاه خوش آمدید!»
کنار آن نوشته، پلاک‌های علائم هشدار کنار چهارچوب نصب شده بودند. دیدنِ دوباره‌ی آن همه هشدار و تابلو بر در و دیوار، مرا یاد اولین لحظه‌ای انداخت که خودم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #36
پنج دقیقه بعد:
چشمانش در یک آن گود افتادند. نگاهش تب‌دار و بی‌رنگ‌ورو بود. مریض‌گونه و داغ. صورتش بر اثرِ اندوه و کوله‌باری از غم، مچاله شد. گرمای درخشان آن‌ها ناپدید گشت و با نگاهی سنگین جایگزین شد. خطوط عمیقی روی پیشانی‌اش شکل گرفت و لب‌هایش جمع گردید. گویی سعی می‌کرد جلوی احساسی که از درون می‌جوشید را بگیرد. گویی حسرتش را در پیله‌ای از وقار و متانت پوشانده بود؛ اما اقیانوسی از اندوه درونش به خروش افتاده بود. به بدن بی‌جانِ دختر که مقابلش افتاده بود، نگاه ‌کرد. توده‌ای سنگین در گلو و دردی پشت پلک‌هایش بیدار شد. می‌سوخت، تیر می‌کشید و چشم‌هایش مریض‌گونه داغ بود. سپس نگاه غم‌آلودش را دزدید و نگاهی بی‌تفاوت‌گونه به خود گرفت. چندی بعد، سرش را به‌اطراف چرخاند و دوباره نگاهش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #37
با حالتی که سعی داشتم نهایتِ مفید بودنم را نشان دهم پرسیدم:
- دخترت؟
به‌آرامی و از روی ناچارگی ادامه داد:
- نه، به این سادگیا نیس! تو متوجه نمی‌شی. نه متوجه نمی‌شی.
آمدم چیزی بگویم که حرفم را قطع کرد. جلو آمد و پشت دستش را گاز گرفت. رفتارهایش غیرمنطقی بود. پوزخندی زد و ادامه داد:
- این تاوان گناهیه که باید پس بدیم! حداقل اینو می‌دونم.
هر دو، دیری به کشوی بسته‌شده خیره ماندیم. ژوزف ادامه داد:
- آره، هر کی یه جور باید پس بده. من این رو می‌دونم که باید پس بدم؛ اما این‌جوری نمی‌خوام! این لعنتی شکنجست!
خواستم چیزی بگویم که دوباره تردید کردم. خشمگینانه گفت:
- تو هیچی از تاسفِ واقعی نمی‌دونی! آدم وقتی متاسف می‌شه که ببینه از اون موقع متاسف نبوده. تا الانم یادم رفته بود کی بودم.
جوزف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #38
چپتر انجماد یک باور

به یاد دارم: بدنش ثابت بود، گویی در زمان منجمد شده. چشم‌هایش به روی هم کشیده بودند و نفسی بر نمی‌خاست. انگار در دنیای دیگری بود، جایی به دور از کابوس، دراز کشیده در بستر مرگ، با چشم‌هایی یخ‌زده و خشکیده. ظاهرا آنجا گم‌گشته بود. با وجود اینکه حرفی نمی‌زد، پلک از پلک تکان نمی‌داد و مثل جنازه افتاده بود اما می‌دانستم که هنوز می‌شنود. جایی در آن کما، او هنوز آنجاست. زنده و خندان، سرزنده و بیدار... .

از سردخانه بیرون آمدیم. کشیش، خسته و شکسته پا روی زمین می‌کشید. دیدنِ دوباره آن راهروی‌های تنگ و تاریک، آن دالان‌های ترسناک و صدای سوت و کور باد که غریبانه در آن می‌پیچید، صدای نواختن آن دیوانه در اعماق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #39
بادقت به حرکاتش می‌نگریستم. سپس، فانوس را خاموش کرد و زیر نور مهتابیِ سالن، شروع کرد مخزنش را باز کردن. چوب را در نفت فرو برد و بیرون کشید. در نهایت فانوس را دوباره روشن کرد و زیر شعلۀ شمعک فانوس، مشعلش را آتش زد. به‌آرامی نجوا کرد:
- از اینجا به بعد جدا می‌شیم. متاسفم بابت همه‌چیز.
سپس مشعلی بر دست و کولباری از حسرت بر دوشش به راه خودش ادامه داد. تا بدانجایی که به دوراهی رسید. به درون تاریکی خزید و از دیده ناپدید گشت. حال من مانده بودم و انبوهی از سوالات بی‌جواب. حس غریبانه‌ای که اکنون آشنا جلوه می‌کرد دوباره سراغم را گرفت: تنهایی. تکان‌های مهتابیِ آویزان از سقف، مرا دوباره از زیر آوار افکار بیرون کشید. فانوس را برداشتم و به راه خودم ادامه دادم.
قدم‌هایی شمرده، نفس‌هایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #40
نامه‌ی اول...
سلام. اجازه دهید بی‌مقدمه و تنها با منظوری مستقیم به سراغ اصل مطلب بروم؛ زیرا که هر دویمان خوب این موضوع را می‌دانیم که طبیعت انسان از اضافیجات خوشش نمی‌آید مگر به نفعش باشد. حال از آنجایی که این نامه به مزاجتان خوش نخواهد آمد و احتمالا نفعی هم نخواهد داشت، پس اجازه دهید قدری سریع‌تر بنویسم تا بیش از این، اسباب مزاحمت را فراهم نکنم...
این را هم هر دویمان می‌دانیم که طرف صحبت من شما نیست و طرف صحبت شما هم بنده نیستم. من در مورد یک دوست مشترک سخن می‌گویم. یک شخص بسیار مهمی که اخیرا در پیِ رفت و آمد با شما رفتارهای عجیبی ازش سر زده. اخیرا هیچ احساسی از خودش بروز نمی‌دهد. نه می‌خندد و نه می‌گرید. حتی لبخند لبانش روزبه‌روز کمرنگ‌تر می‌شود. ساعت‌ها می‌نشیند و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا