نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیانیست بی‌قلب | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 64
  • بازدیدها 1,685
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
267
پسندها
1,183
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #61
چپتر تو نمی‌تونی حقیقت رو تغییر بدی!

ویکتور از اتاقش بیرون آمد و با خوشحالی داد زد:
- هه هه... می‌بینی جان؟ خرگوش شکار کردیم!
جستی زد و روی زانو‌هایش تکیه داد تا از نزدیک، نگاهی موشکافانه بیندازد.
- آره... گرفتیمش جان!
و بل‍افاصله از توی جیبش چاقوی ضامن دارش را در آورد و به‌سمت گلویم گرفت. دل تو دلش نبود و با پریشان حالی جیغ کشید. جان هم از توی اتاق بیرون آمد و توی راهرو کنار در ایستاد. دستی به شنل آویزانش کشید و آن را جمع کرد پشت پایش. یک‌قدم جلوتر آمد و با لبخند عجیبش نگاه کرد و برگشت. ویکتور سرش را برگرداند تا واکنش دوستش را ببیند. با لحن هیجان‌زده‌ای جیغ کشید و چاقو را نزدیک‌تر آورد. ناگهان لبخندش محو شد، چشم‌هایش در یک‌آن خمار و نیمه‌باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
267
پسندها
1,183
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #62
بیست دقیقه بعد:
کشیش سرش را به‌سمت دیوار سیمانی و بلندی که دورش را احاطه کرده بود، بال‍ا گرفت و کنجکاوانه گفت:
- میگم ها، این دیوارها عجیب بلندن.
سکوت کردم و واکنشی نشان ندادم. با همان‌کنجکاوی پرسید:
- به‌نظرت به سقف می‌رسن؟
- کسی چه میدونه... شاید برسن.
دوباره سرش را انداخت، مدتی به زمین نگاه کرد و بال‍ا گرفت. حال‍ا نگاهش را به‌سمت دیوارها و سقف‌های منحنی و طاق راهروها چرخاند. مدتی به این‌ور و آن‌ور چشم می‌دوخت تا اینکه با لحنی اعتراض‌گونه و غیرمنتظره گفت:
- حال‍ا چرا آروم صحبت می‌کنی؟
به نقشه که روی زمین پهن کرده بود نگاهی انداختم. دستم روی حروف کلمه‌ی «معبد» کشیده شد. انگار آن‌تکه از کاغذِ نقشه، جنس متفاوتی داشت. بهش گفتم که باید به معبد برسم و در ادامه حتی توضیح دادم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
267
پسندها
1,183
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #63
از توی کیفش، انجیل را در آورد. بار اولم هم نبود که این‌صحنه را می‌دیدم. شروع کرد با صدای بند ورق‌زدن. صفحه پشت صفحه ورق زد تا رسید به اواسط کتاب. بین چند‌صفحه‌ی وسط، دو برگه بود که مستقیم به هم وصل شده بودند و ل‍ای آن‌ها نقشه‌ی تنها مسیرِ مستقیم به کلیسا، با یک‌خط بنفش مشخص شده بود. نقطه‌ی مبدا هم روی نقشه به‌طور خودکار مشخص می‌شد. همان‌جایی که کتابچه باشد، روی نقشه عل‍امت می‌خورد. باز دستی توی کیفش کرد و عینک شیشه گردش را هم برداشت. باری دیگر نگاه گذرایی به نقشه‌ی داخل انجیلش انداخت و آن را برگرداند داخل کیف. از روی زمین بلند شد و لباس‌هایش را تکاند. دورتادور راهرو، چرخی زد و به‌سمت دیگری اشاره کرد.
- اونجا، قبل‍ا بیمارستان بوده. ال‍انم همون بیمارستانه.
- پس تغییری نمی‌کنه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
267
پسندها
1,183
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #64
یک‌فضای نیمه‌بسته بود که سروصدای بیرون را نداشت. تکرار کرد:
- اینجا موندن خطرناکه. باید برگردیم.
دوباره دستم را گرفت و از زیر طاق کنار کانال آب، بیرون کشید. طرف دیگر رودخانه، یک‌اتاقک فلزی با دیوار‌های سفید و فسفری بود که روی شیبِ تپه‌مانندی، بنا شده بود. یک‌پلِ فلزی بلند، درست به‎اندازه‌ی عرضِ رودخانه هم، کمی جلوتر قرار داشت. چنددقیقه بعد، از روی پل رد شدیم و به اتاقک فلزی رسیدیم. شبیه یک‌کانتینر نگهبانی بود. روی درش نوشته شده بود:
[هشدار، خطر تغییر زمان. زونِ دوازده. از منطقه خارج شوید!]
پابه‌پای کلماتِ هشدار که با رنگ زرد روی پس‌زمینه‌ی قهوه‌ایِ در نوشته شده بود، کلمه‌ای به‌ظاهر دستنویس هم حک شده بود.
[Zone 12]
به نظر کار درستی نمی‌آمد تا وارد همچین‌جایی شد. آخر ترس آدم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
267
پسندها
1,183
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #65
در همین‌حال بودم که ناگهان صدای آشنایی از پشت سرم بلند شد و در سالن پیچید. صدایش بسیار آشنا و تکراری بود.
- سل‍ام اُلیور!
قهقهه‌اش بلند شد. به‌تدریج سرم را به عقب چرخاندم. شاید هز ثانیه، تنها یک‌میلی‌متر گردنم را می‌چرخاندم. پشت سرم را دیدم، او آنجا بود، به دیوار تکیه زده بود و زیر چشمی مرا می‌پایید. لبخند عجیبی داشت و دستی در جیبش فرو کرده بود.
- پیانیست؟
- می‌بینم که گم شدی، نه؟
دوباره خندید، آن هم بلند و فریادگونه. بعد، یکهو به رعشه افتاد. باید حتماً اشتباهی رخ داده باشد. آخر من همه‌ی این صحنه‌ها را قبل‍ا به چشم دیدم! پیانیست، با خوشحالی و خرامان به سویم آمد.
- با من بیا کوچولو... برای یک‌قدم‌زنی کوتاه چطوری؟
مسیری که مرا سوی خود می‌برد، راهروی گشادی داشت بود. برخل‍اف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا