- ارسالیها
- 267
- پسندها
- 1,183
- امتیازها
- 6,713
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #61
چپتر تو نمیتونی حقیقت رو تغییر بدی!
ویکتور از اتاقش بیرون آمد و با خوشحالی داد زد:
- هه هه... میبینی جان؟ خرگوش شکار کردیم!
جستی زد و روی زانوهایش تکیه داد تا از نزدیک، نگاهی موشکافانه بیندازد.
- آره... گرفتیمش جان!
و بلافاصله از توی جیبش چاقوی ضامن دارش را در آورد و بهسمت گلویم گرفت. دل تو دلش نبود و با پریشان حالی جیغ کشید. جان هم از توی اتاق بیرون آمد و توی راهرو کنار در ایستاد. دستی به شنل آویزانش کشید و آن را جمع کرد پشت پایش. یکقدم جلوتر آمد و با لبخند عجیبش نگاه کرد و برگشت. ویکتور سرش را برگرداند تا واکنش دوستش را ببیند. با لحن هیجانزدهای جیغ کشید و چاقو را نزدیکتر آورد. ناگهان لبخندش محو شد، چشمهایش در یکآن خمار و نیمهباز...
ویکتور از اتاقش بیرون آمد و با خوشحالی داد زد:
- هه هه... میبینی جان؟ خرگوش شکار کردیم!
جستی زد و روی زانوهایش تکیه داد تا از نزدیک، نگاهی موشکافانه بیندازد.
- آره... گرفتیمش جان!
و بلافاصله از توی جیبش چاقوی ضامن دارش را در آورد و بهسمت گلویم گرفت. دل تو دلش نبود و با پریشان حالی جیغ کشید. جان هم از توی اتاق بیرون آمد و توی راهرو کنار در ایستاد. دستی به شنل آویزانش کشید و آن را جمع کرد پشت پایش. یکقدم جلوتر آمد و با لبخند عجیبش نگاه کرد و برگشت. ویکتور سرش را برگرداند تا واکنش دوستش را ببیند. با لحن هیجانزدهای جیغ کشید و چاقو را نزدیکتر آورد. ناگهان لبخندش محو شد، چشمهایش در یکآن خمار و نیمهباز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.