متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیانیست بی‌قلب | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 1,585
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #51
گفتم:
- اون که زنده نمی‌شه.
جواب داد:
- باید سعیم رو بکنم.
- ولی فایده نداره.
- شاید داشت!
با صدای بلندی بهش گفتم:
- عقلت رو از دست دادی؟ نمی‌تونی مرده رو زنده کنی!
- پس خودم بمیرم؟
- پشیمونی، مرده رو زنده نمی‌کنه.
- عقلم رو دارم از دست می‌دم!
از توی جیبم قطعه عکس را بیرون کشیدم و نشان دادم. چند لحظه نگاهش کرد، نشناخت و بعد، بلند شد و کمی جلوتر آمد و عکس را از نزدیک دید. قبل از اینکه آن را از دستم بقاپد، عقب کشیدم و پرسیدم:
- مطمئنی که نمی‌شناسیش؟
- اون عکس دست تو چیکار می‌کنه؟
- پس می‌شناسیش؟
- سؤال منو با سؤال جواب نده! اون دست تو چیکار می‌کنه؟
عکس را داخل جیبم گذاشتم و یکی دیگر را برداشتم. عکس مرد تپل و قدکوتاهی بود که شنل بلند و قرمزی روی دوشش بود.
- این چی؟ اینم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #52
پوزخند ریز و بی احساسی زد و خیلی زود به همان حال غمگین اولش بازگشت. با لحنی که قصد داشتم امید بهدم، گفتم:
- اون که زنده نمی‌شه... حداقل خودت برو بیرون.
- لابد تا الان توی دنیای واقعی مرده. شاید هم هنوز زنده باشه.
- باز هم اول آخر می‌میره. سل چیز خوبی نیست.
دستانش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را پوشاند. چند ثانیه بعد دوباره صدایش مثل بغض یاکریم شد و با ناراحتی گفت:
- پشیمونم از کاری که کردم. من اونو کشتم.
- تو که مریضش نکردی!
- ولی مقصر مرگِ همسر و دخترم هستم... اونا رو دق دادم.
- با این فکرها به جایی نمی‌رسی!
به فکر فرو رفت و البته، از قبل از صحبت‌هایش هم تو فکر رفته بود. کم‌کم ساکت و خاموش شد و چشمانش همان‌گونه نیمه‌باز ماند. این‌بار گفتم:
- به‌هر‌حال منم باید دنبال یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #53
بخش دوم، چپتر ویکتور

کشیش خسته و بی‌رمق گوشه‌ای ایستاد. کمی لباس‌هایش را انداز بر انداز کرد، یقه‌ی کت بلندش را صاف کرد و در ادامه، کیفش را از این دست به دست دیگرش داد و مجدداً رویش را برگرداند. راه زیادی در پیش داشتیم. جایی به اسم معبد سنگ. به گفته‌ی خودش، مزخرف‌ترین مکانی که تا به حال به چشم دیده. دوباره گوشه‌ای از مسیر ایستاد. دستی توی کیفش کرد و نقشه‌ی تا خورده‌اش را باز کرد. زیر نورِ کمِ مهتابی‌های سقف، نگاهی به نقشه انداخت و چشمانش را ریز کرد تا بتواند نوشته‌های رویش را بهتر ببیند. سپس نگاهی به اطرافش انداخت و زیر لب گفت:
- فکر کنم بازم تغییر کرده.
و بعد مثل غریبه‌ها به دور و برش چشم دوخت. چشمش به دوراهیِ تاریکی در انتهای مسیر افتاد. انگشتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #54
چهار دقیقه بعد:
خودم را به انتهای راهرو رساندم. کنار همان دوراهی به دیوار تکیه دادم و زمین نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و حالا در خیالاتم پرسه می‌زدم. با خود فکر می‌کردم این خواب خیلی واقعی‌تر از چیزی است که بشود بهش گفت خواب. همه‌چیزش به‌وضوح حس می‌شود. خواب، نه مصنوعی بود و نه زیاده‌روی. مثل یک زندگی معمولی فقط در مکانی عجیب‌وغریب با فضایی دهشتناک. صداهای ذهنم با گذر هر ثانیه شدت می‌گرفت. با خود فکر کردم شاید همه چیز توهم باشد... شاید باشد! زیرا توهم تنها حالتیست که در عالم واقعیت، همه چیزش غیرمنطقی جلوه می‌کند. اما چندی بعد یاد آن حرف افتادم که از کشیش شنیده بودم. با لحنش که هنوز بوی امید می‌داد، این کلمات را بر زبان آورد که: «توهم از واقعیت دوره؛ اما گاهی تنها چیزیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #55
دهانم از ترس خشکیده بود. زبانم به‌قدری می‌لرزید که کلمات را منقطع و بریده‌بریده ادا کردم:
- او... ن... نه!
- نترس الیور! فقط خواستم از نزدیک ببینمت!
دوباره شروع کرد به خندیدن آن هم از ته دلش. از توی جیب کتش، دستمال پارچه‌ای کوچکی را در آورد و صورتش را با آن پاک کرد. دستمال از قبل کثیف بود و همان را به صورتش کشید.
- می‌بینی؟... خون است که می‌نوازد!
دستمال را دوباره سر جایش برگرداند و کمی از آن از جیبش بیرون زد. از روی زانو‌هایش بلند شد و توی راهروها مثل شلنگ آبی که در رفته باشد، بالا و پایین پرید. یاد صدای قدم‌هایش افتادم که چندی پیش، بی‌وقفه نزدیک می‌شد. همان موقع باید فرار می‌کردم. اینکه چرا مثل احمق‌ها سر جایم خشک شده بودم را، خودم هم نمی‌دانستم و به‌سختی جوابی برایش پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #56
چند دقیقه‌ای میشد که از آن گفت‌وگو‌ها می‌گذشت. بعد از اینکه دستش را دراز کرد، بی‌هیچ حرف اضافه‌ای پس کشید و عقب‌عقب رفت. تاجایی که در میان تاریکیِ راهرو ناپدید شد و دیگر نه صدایی و نه شمایلی ازش پیدا بود. آن راهروها تاریک و سوت‌وکور شده بودند. تنها صدایی که به گوش می‌خورد، صدای پیچش هوا توی راهروها بود و لامپ‌های سقف، یکی‌در‌میان خاموش بودند. قبل‌ها ذره‌ای نور، پوششِ سیمانی و گچیِ دیوار را مشخص می‌کرد اما دیگر همان هم نمانده بود. نه نقشه‌ای داشتم و نه فانوسی. تصمیم گرفتم دنبالش کنم تا ببینم به چه می‌رسم. با ترس‌ولرز، پایم را داخل راهروی مجاور گذاشتم و آرام‌آرام به راه ادامه دادم. کمی جلوتر، به یک پیچ منحنی رسید و به سمت راست مایل شد. در ادامه به‌قدری کوچک شد که زمین تا سقفِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #57
نگاه تندی به اطراف انداختم. من باید قایم می‌شدم و شاید چند ثانیه بیشتر وقتی نداشتم. چشمم به گوشه‌ی دیوار افتاد و بلافاصله خودم را در سوراخ دیوار چپاندم. پشت آن تاریکی، یک گودیِ پنهان‌شده وجود داشت که تا آن موقع ندیده بودم. ناآرام و مضطرب، نزدیک و نزدیک‌تر شد. از جلویم رد شد و چندی تأمل کرد. سپس به اطرافش نگاه وحشتناکی انداخت. انگار انتظار این را نداشت صدایی در این اطراف به گوشش بخورد؛ و بعد از یک دقیقه سکوتِ مرگبار، راهش را کشید و برگشت. چندی بعد از آن، از جایم بیرون آمدم و سلانه‌سلانه راهرو را ادامه دادم تا به اتاقش رسیدم. روی در نوشته بود: «اتاق شخصی پیانیست»
کنار آن، یک پنجره شیشه‌ای کوچک به اندازه یک دریچه قرار داشت که آن هم قفل بود. داخل اتاق به خوبی دیده میشد. پر از خرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #58
- باز هم پیانو؟
مرد آه غلیظی از ته دلش کشید و چپ‌چپ به پیانوی زهوار در‌رفته‌ی او نگاه انداخت. با غیظ گفت:
- چند بار بهت بگم؟ اون لعنتی رو بذار کنار! این‌جوری خودت رو به کشتن میدی!
- اما... اما... نه، تو نمی‌فهمی!
و باز قهقهه بلندی از خنده سر داد و به خودش لرزید.
- دِ این‌قدر تکون نخور دیگه! ببینم باز چه بلایی سرت اومده؟
- تو نمی‌فهمی جان! تو متوجه نیستی چقدر آرامش بخشه!
- از این حرف‌ها زیاد گفتی! هر دفعه هم نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی. این‌بار دفعه‌ی آخرت باشه همچین کاری می‌کنی!
- پس برام پیداش کن!
- این‌جوری حالت خوب میشه؟ با پیدا کردن اون مظلومِ بی‌گناه؟ شرمنده ویکتور! جدایِ از اینکه در توانم نیست، اگه می‌تونستم هم این‌کار رو نمی‌کردم. شرمنده ولی توی این‌یکی نمی‌تونم بهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #59
- متاسفم که اینو بهت میگم ولی...
صدایش یک آن پایین آمد و به زمزمه تبدیل شد. ویکتور پرسید:
- ولی چی؟
- مردم... مسئله اوناست! تا کی می‌خوای این‌کار رو ادامه بدی؟
صورتش را پایین انداخت و به زمین خیره شد. بعد از مکث کوتاهی در جواب زیر لب آرام پرسید:
- آخه کدوم‌کار؟
- اینکه کلی آدم رو بریزی تو این رویای دیوانه‌وار. آخر سر هم سیفون رو بکشی روی همشون.
ویکتور سرش را بالا گرفت و فریاد زد:
- نه! اونا مقصرند! همه‌ی اون مردم گناهکارند. همشون!
- دِ آروم بگیر ببینم! برای کی صدات رو بالا می‌بری لاغر مردنی؟
- ولی اونها مقصرند! همشون... اونا باید نابود بشن. این تویی که باید به خودش بیاد! یادت رفته؟
- من هیچ چیز رو فراموش نمی‌کنم، اما این...
نگذاشت حرفش را تمام کند و آن وسط فریاد کشید:
- مگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #60
کمی مکث کرد. سرش را دوباره پایین انداخت و به کفش‌هایش خیره شد. بعد از چند ثانیه سکوت، زمزمه‌وار گفت:
- جان! من باید اونا رو مجازات کنم. این تنها راهیه که به زندگیم معنا میده! گناهکارا باید مجازات بشن... نمی‌تونم صبر کنم تا وقتی که سر از جهنم در بیارن! باید جهنم رو زودتر تجربه کنند!
جان چیزی نگفت و در عوض مثل پدربزرگ‌های نصیحت‌گرا، سری به چپ و راست تکان داد و آه حسرت‌واری کشید؛ و بعد، به سمت در راه افتاد... دستش را روی دستگیره گذاشت اما ویکتور جلویش را گرفت. دوباره سرش را برگرداند و به در زل زد. همان دری که چندی قبل داخل شد. پیانیست حالا لبخند عجیبی روی چهره‌اش نقش بسته بود. مثل بچه‌های یک‌ساله به او نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. جان از نگاه او منزجر شد و دستش را پس کشید. چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا