متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیانیست بی‌قلب | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 1,587
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #41
نامه‌ی دوم...
«آنچه را که در تاریکی گفتم، در روشنایی فاشش کنید... باری زندگی کوتاه‌تر از آنچه است که آدمی بتواند به هر چه خواهد برسد و هر چه خواهد بکند.»
می‌خواهم خبر مهمی را بگویم. چیزی که از مدت‌ها برایش برنامه ریخته بودم اما این را هم می‌دانم به‌محض اینکه بفهمد مِن باب او، نامه‌ای به دست شما رسیده، عاقبت خوشی برایم نخواهد داشت. این را هم احتمال می‌دهم از هیچ کاری دریغ نخواهد کرد تا بتواند مانع از این شود که این تکه کاغذ را بخوانید. البته این چیزی است که اکنون به آن دچار شده و می‌دانیم که در گذشته چنین آدمی نبوده اما به‌عنوان یک دوست دلم نمی‌گذارد این را ببینم و از کنارش به‌راحتی عبور کنم. او سالیان سال است که باب رفاقت را نشکسته و من هم چنین چیزی را نمی‌خواهم اما همان‌طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #42
چپتر ژوزف (سوم شخص)

کشیش که حالا به اتاق رسیده بود، دستی به پیشانی‌اش کشید و عرقی که حاصل از استرس بود را پاک کرد. دسته‌ی فانوسی که چندی قبل در میانه‌ی راه پیدا کرده بود را، محکم‌تر از قبل فشرد و با شک و تردید بالا گرفت. آیا جرئت چنین کاری را داشت؟ لامپِ جلوی در، ثابت ایستاده بود و دیرگاهی نور می‌تاباند. روی دیوار چسبیده و او هم دودل بود که نوری داخل اتاق بتاباند یا نه. ژوزف چند لحظه‌ای به نور خیره شد و شک و ابهام بیشتری به سراغش آمد. خودش هم نمی‌دانست چه بر سرش آمده که حتی جرئت باز کردن در یک اتاق را ندارد. می‌ترسید. بله او می‌ترسید، از اینکه مبادا آینه‌ای پشت در گذاشته باشند و خالصانه هراس داشت، از اینکه با تصویر ناواضح و تاری از خودش روبه‌رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #43
نگاهش را سرتاسر سراچه چرخاند و همان‌لحظه بود که حس پشیمانیِ خاصی، داشت ته دلش را خراش می‌داد. سرتاسر چهاردیواری پر بود از صفحات عایق صدا. روی زمین، دیوار، کنج سقف، حتی لبه‌های تخت و میز و... .
تخت سمت پنجره بود و یک کمد که به دیوارِ روبه‌روی تخت تکیه داده بود، با میزی در کنجِ دیگر اتاق، فضا را کاملاً پر کرده بودند. زیر لب زمزمه‌ی تأسف سر داد و به فکر فرو رفت.
تنها یک سال می‌گذشت که او یادگیری ویولن را شروع کرده بود؛ اما طولی نکشید تا مخالفت‌های پدرش که با عالم و آدم ناسازگار بود و همیشه ساز مخالف می‌زد، شروع شد. مخالفت‌هایی که فریادش خانه را در برمی‌گرفت. در نهایت هم هیچ‌کس مخالفت او را درک نمی‌کرد؛ اما خودش می‌دانست. جایی بین صفحات زیرین قلبش، پشت دریچه‌های بسته و دهلیزهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #44
صدایش به‌سختی بالاتر از یک زمزمه بود. مرد ادامه داد:
- می‌دونم که همش تقصیر منه.
- نیست. اینجوری نیست. نگو...
چند سرفه‌ی پیاپی، حرفش را قطع کرد. زن منتظر ماند تا نفسی تازه کند و بعد جمله‌اش را از سر گرفت:
- حتی اگه بمیرم، باز هم بچه‌ی ما می‌مونه. اینو یادت نره.
گریه‌های مرد شدت گرفت، خودش را به تخت نزدیک‌تر کرد و دستان همسرش را باری دیگر گرم فشرد. زن مقاومت نکرد. صدایش آرام و گرفته بود و هوا به‌سختی از توی لوله‌های پلاستیکی به شش‌هایش راه پیدا می‌کرد. دوباره منتظر ماند تا نفسی تازه کند و بعد نجواکنان گفت:
- فکر نکنم تو رو ببخشه اما از بابتِ من، خیالت راحت باشه. این منم که دارم میرم نه تو. کسی که الان باید نگران گناهانش باشه منم نه تو! توروخدا خودت رو جم‌وجور کن و به اون بچه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #45
. زن سعی می‌کرد تا در تخت‌خوابش به چپ و راست غلت خورد اما ضعف و ناتوانی‌اش مانع از این کار می‌شد. سرفه‌ها خسته‌اش کرده بودند و چشم دوختن به یک نقطه، بی‌حوصله‌اش. شمرده‌شمرده لب زد:
- من اون ویولن رو براش خریدم جو... اون ویولن دوست داشت!
سرش را پایین انداخت و به دست‌هایشان که گره شده بود نگاه کرد. سرافکنده و پشیمان چشم دوخته بود و جیکش در نمیامد. شارلوت با لحن آرام و سینه‌ی گرفته‌اش ادامه داد:
- من گشنگیش رو کشیدم. یادت نیست براش پول جمع می‌کردم؟ کوپک به کوپک[1] توی اون قلک لعنتی، تا تونست اون ویولن رو بخره. این کاری بود که براش کردم جو. (سرفه می‌کند) همیشه آرزو داشتم اونو توی یه لباس سفید ببینم. می‌دونی، از اون لباس سفید‌ها با دامن چین‌دار و پف‌کرده. دوست داشتم اونو درحالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #46
اتاق شماره‌ی چهار:
او هنوز همان‌جا مانده بود، زیر نور غریبِ لامپ که اکنون که نگاهش می‌کرد، تنها یک منبع نور مصنوعی تلقی میشد و بس. جلوه‌ی نور در آن راهروی تنگ و تاریک بیش از هر زمانی به‌نظر می‌آمد. مرد نگاهش را از حباب لامپ برداشت و سرش را پایین انداخت. آن‌قدر سرش را به پایین خم کرد که توانست شکاف زیر در را ببیند. چشم‌هایش را بالا برد تا روزنه‌ی کلید را دوباره بنگرد. بی‌اختیار دستش را روی دستگیره گذاشت و ناگهان تکان عجیبی خورد و به رعشه افتاد. تکانی که هر فرد سرمازده‌ای از خود بروز می‌دهد اما این‌بار از روی سرما نبود؛ بلکه ترسِ از مواجه شدن با ورای در. سرش کمی گیج رفت و دیدش تار شد. کنار در ایستاده و در حینِ سست شدن عضلاتش، نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. در دلش شمرد. یک، دو،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #47
متن یادداشت...
پدر، شاید این آخرین نامه‌ای باشد که از من دریافت می‌کنی و بعد از این هیچ‌وقت یکدیگر را نخواهیم دید. شاید روزی غذای کرم‌ها شدم و درحالی‌که بالای مزارم راه می‌روی، این برگه را با خود میاوری و آنجا رها می‌کنی. چند روز پیش مطلع شدم حال مادر بدجور خراب است. سعی کردم نامه‌ای بنویسم و خودم را سریعا به آنجا برسانم اما نه جرئت چشم در چشم شدن با تو را داشتم و نه امیدی برایم مانده بود به علاوه اینکه، دیروز عصر فهمیدم او مرد. توی بیمارستان و روی تخت. چیز زیادی برای گفتن ندارم اما یادآوری می‌کنم چه کارهایی کرده‌ایم. همان‌طور که گفتم، شاید این آخرین خبری باشد که از من می‌گیری و حتی بعد از مرگ، باز هم یکدیگر را نخواهیم یافت. من برای این دعواها زیادی کوچک بودم و قلبم هم تحمل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #48
چپتر پیانیست کجاست؟

روی میز و کنار آن دو نامه، تعدادی عکس به پشت ریخته بودند. یکی از آن‌ها، عکسِ دختر قدکوتاهی بود که روی شانه‌اش ویولن نارنجی گذاشته و آرشه را در دست دیگرش گرفته بود. با چشمانی غم‌اندود و ریزشده، با ابروهایی افتاده و نگاه خسته‌اش، مستقیم چشم دوخته بود. عکس دیگری از یک مرد چاق و قد کوتاه، با سری تراشیده وجود داشت که پشتش را کرده بود و شنل بلندی روی دوشش انداخته بود. زیرش با یک دست‌خط ریز و قرمز نوشته شده بود: «جان... تنها دوست ویکتور»
آن را کنار عکس قبلی، در جیبم گذاشتم و یکی دیگر از آن‌ها را برداشتم. این یکی، عکسی از یک پیانوی شکسته بود که از کلاویه‌هایش ناده‌ی قرمز و خون‌مانندی زمین می‌ریخت. بدنه‌ی سیاه و راه‌راه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #49
دنیا پر از جنایت‌های نابخشودنیست. مردم حتی به این جنایات اعترافی نمی‌کنند و به سادگی از کنار آن‌ها می‌گذرند. مخصوصاً وقتی که به‌تازگی مرتکب آن شده باشند. گنه‌کاران در سرتاسر دنیا برای خودشان جا خوش کرده‌اند. آن هم درست هنگامی که بی‌چارگان، کوچک‌ترین فشاری به آن‌ها وارد نمی‌کنند. فلسفه‌ی عدالت و آزادی به‌کلی تغییر کرده و این دست‌خوش تحولاتیست که در وجدان انسان‌ها اتفاق افتاده. همه وانمود می‌کنند در حال کمک به یکدیگرند و این در حالیست که به وقتش، از پشت خنجرشان را می‌زنند. همه‌ی مردم گناهکارند. آن هم به نوع خودشان. روزانه از کنار صدها یا شاید هزاران آدم مختلف رد می‌شویم اما متوجه هیچ‌کدام از آن‌ها نیستیم. چشمان مردم به این دنیا عادت کرده است. همان دنیایی که اسم آزادی‌خواهی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #50
در راهروهای قدم می‌زدم و درحالی که پشت سرم را نگاه می‌کردم، ترسِ از او هنوز در وجودم رخنه کرده بود.
بالاخره به انتهای همان راهرو رسیدم. جایی که دوراهی شروع می‌شد و از کشیش جدا شده بودم. راهرویی که تمام این مدت به‌سمتش برمی‌گشتم. در ادامه‌ی راهم، حتی واردِ راهروی قبل هم شدم تا به همان بیمارستان متروکه‌ای برگردم که برای اولین‌بار جنازه‌ی منجمد دختری را در یکی از اتاق‌هایش پیدا کرده بودیم. عکسش را از روی میز برداشته و توی جیبم گذاشته بودم. هنگامی که جلوتر رفتم، وارد اتاق سردخانه شدم. دقیقاً همان‌جوری بود که انتظارش را داشتم. همه‌چیز دست‌نخورده باقی مانده بود. دستگیره‌ی فلزی را گرفتم و کشو را از توی دیوار بیرون کشیدم. پارچه را از روی صورتش کنار زدم و چهره‌اش را با آن قطعه‌عکس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا