• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه زهرا | یگانه رضایی" یهدا " کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Yahda.rezaei
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 909
  • کاربران تگ شده هیچ

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
679
پسندها
3,560
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
- می‌دونم مامان، نگران نباش. من پیه‌ی هر چیزی رو به تنم مالیدم. قرار نیست به این راحتی کم بیارم.
مادرم لبخندی کمرنگ هدیه‌ام کرد که باعث شد دلم قرص شود. می‌دانستم چقدر از نبود آقاجان درد می‌کشد اما محض خاطر دل من راضی به خواستگاری در چنین اوضاعی شده بود.
- تو برعکس من و خاله‌ات خیلی قویی زهرا جان، درست مثل اسمت روحیه‌ات هم دقیقاً مثل مادربزرگته.
قصه‌ی رنجبار مادربزرگم را شنیده بودم؛ زنی که با قدرت در مقابل سختی‌های زندگی ایستادگی کرد و سه فرزندش را به چنگ و دندان گرفت تا خطرات از کنارشان بگذرد.
- مامان خیلی سخته بعد یک مدت کوتاه از مرگ آقاجون بخوام چنین تصمیم بزرگی واسه زندگیم بگیرم اما من با شاهین خوشبخت‌ نمی‌شم وقتی قلبم جای دیگه‌ست.
مادرم اشاره کرد پیش بروم و زمانی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

Yahda.rezaei

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/4/20
ارسالی‌ها
679
پسندها
3,560
امتیازها
17,473
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
گوشه‌ی لبم را به دندان گزیدم و با استرس انگشتانم را درهم تنیدم.
- واسه من اصلاً واکنش عمه یا بقیه مهم نیست، فقط می‌خوام بدون مشکل تموم بشه.
زرگل با مهربانی بازویم را فشرد.
- تموم میشه، اینقدر خودت رو اذیت نکن. تو و پرهام همدیگه رو دوست دارین و هیچی نمی‌تونه مانعتون بشه.
چشمکی زد و ادامه داد:
- تا چند سال دیگه که خاله شدم و فسقلیتون آتیش می‌سوزوند با هم به این روزها می‌خندیم.
سپس سینی چای را به دستم داد و اشاره‌ زد از آشپزخانه خارج شوم. در حالی که قلبم ضربان‌ها را یکی در میان پس می‌زد و اضطراب موذیانه خودش را از وجودم بالا می‌کشید قدم برداشتم.
به محض نزدیک شدنم دایی جهان با صدای بلندی لب گشود:
- به‌به، عروس قشنگم هم اومد.
سینی چای را با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشتم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Yahda.rezaei

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا