- ارسالیها
- 262
- پسندها
- 1,173
- امتیازها
- 6,713
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #111
بگذریم. در آن شب که این ملاقات صورت گرفت، خانم ماکاروف بههمراه پسر بچهاش (که هنوز به حرف هم نیامده بود) و دو تن از دخترهای کوچکش در خانه مشغول نگهداری از پدر بیمارشان بودند. بهغیر از پسر کوچکشان که در کنج خانه و در فاصلهی دوری نشسته بود، هر سهشان با تکه پارچهای جلوی بینی و دهانشان را پوشانده بودند تا در نزدیکی با آن سرفههای جانسوز و دلریشکنِ پدر، ناقل سل نشوند. خلاصهی آن ملاقات، به همان پاکت نامه ختم شد. پاکت و آدرسی که قرار نبود به دست میتروشکا بیفتد اما افتاد. بعد از آن شب که او با دست پر به خانهی محقرش بازگشت، تا فردای همان روز فقط فکر میکرد. هر چه بیشتر فکر میکرد و صداهای ذهنش شدت میگرفت، بههمان اندازه هم از بیرون ساکتتر و خمودهتر میشد. وضع ظاهر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.