متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درنده‌خویان | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 2,095
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #111
بگذریم. در آن شب که این مل‍اقات صورت گرفت، خانم ماکاروف به‌همراه پسر بچه‌اش (که هنوز به حرف هم نیامده بود) و دو تن از دخترهای کوچکش در خانه مشغول نگهداری از پدر بیمارشان بودند. به‌غیر از پسر کوچکشان که در کنج خانه و در فاصله‌ی دوری نشسته بود، هر سه‌شان با تکه پارچه‌ای جلوی بینی و دهانشان را پوشانده بودند تا در نزدیکی با آن سرفه‌های جانسوز و دل‌ریش‌کنِ پدر، ناقل سل نشوند. خل‍اصه‌ی آن مل‍اقات، به همان پاکت نامه ختم شد. پاکت و آدرسی که قرار نبود به دست میتروشکا بیفتد اما افتاد. بعد از آن شب که او با دست پر به خانه‌ی محقرش بازگشت، تا فردای همان روز فقط فکر می‌کرد. هر چه بیشتر فکر می‌کرد و صداهای ذهنش شدت می‌گرفت، به‌همان اندازه هم از بیرون ساکت‌تر و خموده‌تر می‌شد. وضع ظاهر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #112
به‌راحتی و با یک دست بردن داخل شومینه، می‌شد آن را پیدا کرد؟ کدام دزدی پول را برمی‌‎دارد و کوچک‌ترین اعتنایی به اسلحه نمی‌کند؟ مگر در عالم خواب و رویا چنین چیزی ممکن است. برداشتن یک اسلحه آن هم با تعدادی گلوله، به‌مراتب وسوسه‌بر‌انگیز‌تر است تا مشتی پول. حتّا پول زیاد، باز نمی‌تواند جای یک گلوله را پر کند. آدمی اگر بذرِ فکرِ مرگ را هم در سرش نکارد، باز درختش ریشه کرده و پیداست. به‌ناچار در فکر فرو رفت و به پشتیِ صندلی تکیه زد. دو انگشت بر جبینش گذاشت و زبانش را به سقف دهانش چسباند. سپس چانه‌اش را جلو داد و دوباره افکارش را از سر گرفت. به‌یاد داشت خودش مشتی از آن اسکناس‌ها را، بی‌اینکه بشمارد در شکاف پارکت قایم کرده بود اما اکنون ردی از آن‌ها نیست. فکرش به هزار و یک جا خطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #113
بعد از این حرف‌ها، وارد خانه شد و در را پشت سرش نیمه‌باز رها کرد. چشم‌های تیزش را به‌اطراف چرخاند و نگاهی اجمالی به ظاهر خانه انداخت. فعل‍ا که ردی از کسی به چشمش نیامده بود. زیر لب زمزمه‌ای با خود کرد که میتروشکا نشنید. سپس وارد پذیرایی شد و از فاصله‌ی دوری به میزی که آن وسط رها شده بود، نگاه کرد. کاغذ نامه از دور به چشمش آمد. سرش را گرداند و از راهروی مجاور ورودی، سراغ اتاقش را گرفت. میتروشکا از پشت مبل، سرش را بیرون آورد و نگاهی به پیرمرد که پشتش را کرده بود انداخت. با ترس و لرز تپانچه‌اش را بال‍ا گرفت و او را هدف قرار داد؛ اما انگشتانش می‌لرزید، کف دستش عرق کرده بود و بسیار نامطمئن بود آیا قرار است شلیک کند؟ چندثانیه‌ای نگه داشت و بعد، دستش را انداخت و دندان‌هایش را برهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #114
چپتر مهمانی دیگر تمام شده است! (سوم شخص)

هنگامی که پیرمرد به خانه بازگشته بود، با سه چهره‌ی متعجب روبه‌رو شد اما به مرور که گذشت، همه‌شان مجبور شدند قبول کنند اتفاقی نیفتاده و آن داد و هواری که نیمه‌شب شنیده بودند، مال پاتیلی بود که از میخانه بیرون می‌رفت. اما دفعه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #115
در مسافرخانه‌ای که مارفا ایلییشنا برای همان یک شب کرایه کرده بود، حال و فضای عجیبی جریان داشت. دیوارها با یک پوشش زغالی رنگ و راه‌راه‌های سبز و قهوه‌ای مزین شده و از سقف اتاق هم، یک لوستر زنگ‌زده با جا شمعی‌های کوچک و زیاد آویزان بود. از همان لوسترهایی که شمع داخلش می‌گذاشتند. منتها این یکی خیلی قدیمی و کوچک بود و هیچ شمعی در خودش جای نمیداد. برای همین هیچ نوری از آن برنمی‌خاست. یک ظرف نعلبکی‌مانند روی میزِ کنار تخت قرار داشت که توی آن ظرف، یک شمع پهن و روغنی قرار داده بودند. با هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، شمع آب می‌شد و بوی روغنش در فضای اتاق می‌پیچید. یک پادریِ نه‌چندان مناسب و قیمتی هم کف زمین پهن شده بود که نیمی از آن هم زیر تخت و میز رفته بود. دیگر چیز خاصی در اتاق نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #116
داشت با خودش کلنجار می‌رفت تا قضیه را آشکار کند و بگوید همان‌فردی را دیده که مدت‌هاست دنبالش می‌گردند، یا دوباره دروغی جدید سمبل کند که به خورد او بدهد.
- داشتم فکر می‌کردم. بعد، پدرم اومد...
- داری دروغ میگی ناتاشا، یه دروغ شاخ‌دار هم داری میگی!
- اون زیاد کابوس می‌بینه. برای همین نگران شدم چه چیزی به‌چشمش اومد. خبر که داری، نداری؟ چند وقتی هست که برامون تعریف می‌کنه چه خوابی می‌بینه. خیلی شلم شورپاست. این آخری هم بگی‌نگی، توهم زده بود که میتروشکا توی حیاط باغ داره میدوه سمت من. ولی همچین خبری نبود. خودش یه چیزی میگه و بعد بی‌خیالش میشه. آدم میمونه باور کنه یا نه.
- خودت باور می‌کنی، حرفی که میزنه رو؟ من خبر دارم اون پسر گم شده، ولی می‌دونم هم بی‌دلیل نبوده. ل‍ابد یک شهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #117
ناتاشا مکث کوتاهی کرد وبعد، سرش را طوری پایین انداخت و گردنش را کمی خم کرد، که گویا قصد داشت احساسی که از درونش می‌جوشید را پنهان سازد. لحن صحبت‌کردنش را کمی سریع‌تر کرد و ادامه‌ی حرف‌هایش گفت:
- این همه‌ی چیزی بود که ازش می‌دونستم. پدرم برای همین نگرانشه، از وقتی آلکسی رفته، یجورایی مسئولیتش دوباره افتاده روی دوش ما. مستقل بوده؛ اما خب... آدم همیشه باید سرپناه داشته باشه. حتا ماهی‌ها هم موقع بارون دنبال سرپناه می‌گردن.
مارفا ایلییشنا دیگر حرفی نزد. چند دقیقه‌ای که گذشت با کنجکاوی و صدایی که گویا چیز متناقضی کشف کرده باشد گفت:
- حال‍ا خودت فکر می‌کنی کجاست؟ آخه می‌گی «پدرم فقط حدس زده که اون، اونجا تو حیاط باغ داشته سمتم می‌دویده» همچین چیزی نبوده درسته؟
ناتالیا فرانکوا برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #118
مارفا ایلیشنا برای لحظه‌‌ای فکر کرد و سپس زیر لب گفت:
- حتما خبر میدم، تلگراف می‌زنم و می‌نویسم: «الکسیِ عزیز، امیدوارم این پیغام شما را در وضع خوبی پیدا کند. ما عمیقاً نگران محل اقامت دمیتری میتروشکا هستیم. لطفاً اگر اطل‍اعاتی دارید یا دمیتری با شماست، به ما اطل‍اع دهید. ماریا و ناتاشا» شاید هم به‌جای تلگراف نامه بنویسم، این بهتره...
در همین حال بودند که ناگهان درِ اتاق باز شد و فرانک الکساندوویچ با شقیقه‌هایی خیس و نفسی که به‌زور بال‍ا می‌آمد، میان چهارچوب قرار گرفت. بعد هم با صدایی که به‌سختی برمی‌خاست، بریده‌بریده گفت:
- لعنت به این پله‌ها... آدم نفسش می‌گیره. خب، سل‍ام.
ناتاشا با تعجب به پدرش خیره شده بود و به‌رغم او، مارفا با حالتی خونسرد و آرام نشسته و نگاهش می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #119
چپتر خبری بازگشته (سوم شخص)

فردای آن‌روز، صبح الی‌طلوع جواب نامه‌ای که مدت‌ها قبل به تور فرستاده شده بود، بازگشت. منتها در آن‌ساعت هیچکس راهش به اداره‌ی پست نمی‌خورد تا تحویل گیرد. برای همین، ساعت‌ها همان‌جا کنج کشوی دریافتی‌های روز باقی ماند تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #120
اصل‍ا یادش رفته بود برای چه سراغ آن نامه را گرفته بود. و از آن بدتر اینکه، چرا گوشه پایین سمتِ راستِ آن برگه امضای خودش را زده بود. فردا روزی اگر خود فرانک الکساندروویچ به باجه‌ی پست‌خانه می‌رفت و سراغ همان نامه را می‌گرفت، آن‌وقت گندش در می‌آمد و هم مامور پست‌خانه و هم خودِ فرانک الکساندروویچ به واقعه مشکوک می‌شدند. شاید توجه پلیس‌ها هم به او جلب می‌شد. به‌راستی ال‍ان پلیس‌ها مشغول چه هستند؟ هنوز دارند تور را به‌دنبال قاتل می‌گردند یا پایشان به شهر دیگری هم باز شده؟ میتروشکا زمزمه کرد: «دوباره این فکرهای بی‌پایه و اساسِ لعنتی سراغم را گرفتند. بروید گم شید افکار مزاحم!» اینکه اول باید سراغ چه چیزی را می‌گرفت، خودش هم نمی‌دانست. اینکه اصل‍ا آن پول‌هایی که به‌سرقت برده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا