- ارسالیها
- 133
- پسندها
- 702
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 7
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #31
گفتم:
- آمده بودیم بازی کنیم.
و اضافه کردم:
- ولی سر و صدا نمیکنیم. قول میدهیم.
گفت:
- خدا خیرتان بدهد.
و لبخند زد. راه افتاد به طرف پلهها. با ابرویم به علی اشاره کردم. علی فهمید. توپ را گذاشت زمین و رفت کیسهها را از دست زن یدالله گرفت. او فوری گفت:
- نیازی نیست پسرم.
اما علی از پلهها بالا رفت و کیسهها را روی ایوان، دم در گذاشت. من به مرتضی نگاه کردم. چادر مادرش را محکم در دست میپیچید و میخندید. دلم براش کباب شد. گفتم:
- داداش مرتضی! نمیآیی بازی؟
مادرش سریع گفت:
- پسرم مریض است.
من سرم را زیر انداختم. انگار خطای بزرگی مرتکب شده باشم. بعد زمزمه کردم:
- ببخشید خانم.
او خواست از پلهها بالا برود اما مکثی کرد و گفت:
- فردا میخواهم سفرهٔ ابوالفضل پهن کنم. به خاطر پسرم که حالش دارد...
- آمده بودیم بازی کنیم.
و اضافه کردم:
- ولی سر و صدا نمیکنیم. قول میدهیم.
گفت:
- خدا خیرتان بدهد.
و لبخند زد. راه افتاد به طرف پلهها. با ابرویم به علی اشاره کردم. علی فهمید. توپ را گذاشت زمین و رفت کیسهها را از دست زن یدالله گرفت. او فوری گفت:
- نیازی نیست پسرم.
اما علی از پلهها بالا رفت و کیسهها را روی ایوان، دم در گذاشت. من به مرتضی نگاه کردم. چادر مادرش را محکم در دست میپیچید و میخندید. دلم براش کباب شد. گفتم:
- داداش مرتضی! نمیآیی بازی؟
مادرش سریع گفت:
- پسرم مریض است.
من سرم را زیر انداختم. انگار خطای بزرگی مرتکب شده باشم. بعد زمزمه کردم:
- ببخشید خانم.
او خواست از پلهها بالا برود اما مکثی کرد و گفت:
- فردا میخواهم سفرهٔ ابوالفضل پهن کنم. به خاطر پسرم که حالش دارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.