متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #31
گفتم:
- آمده بودیم بازی کنیم.
و اضافه کردم:
- ولی سر و صدا نمی‌کنیم. قول می‌دهیم.
گفت:
- خدا خیرتان بدهد.
و لبخند زد. راه افتاد به طرف پله‌ها. با ابرویم به علی اشاره کردم. علی فهمید. توپ را گذاشت زمین و رفت کیسه‌ها را از دست زن یدالله گرفت. او فوری گفت:
- نیازی نیست پسرم.
اما علی از پله‌ها بالا رفت و کیسه‌ها را روی ایوان، دم در گذاشت. من به مرتضی نگاه کردم. چادر مادرش را محکم در دست می‌پیچید و می‌خندید. دلم براش کباب شد. گفتم:
- داداش مرتضی! نمی‌آیی بازی؟
مادرش سریع گفت:
- پسرم مریض است.
من سرم را زیر انداختم. انگار خطای بزرگی مرتکب شده باشم. بعد زمزمه کردم:
- ببخشید خانم.
او خواست از پله‌‌ها بالا برود اما مکثی کرد و گفت:
- فردا می‌خواهم سفرهٔ ابوالفضل پهن کنم. به خاطر پسرم که حالش دارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #32
آنگاه ما می‌فهمیدیم که پدر هم مثل ما، به مرتضی فکر می‌کند. اصلا هر وقت که صحبت این خانواده می‌شد، فکر همهٔ ما به سمت مرتضی کشیده می‌شد. حتی اگر موضوع به مرتضی ربطی نداشته باشد. مثل آن‌وقت که بحث خراب شدن شیر آشپزخانهٔ آقا یدالله بود و فکر ما باز هم بی‌اختیار پیش مرتضی رفته بود.
گفتم:
- چرا اینطور است؟
مادر گفت:
- خاصیت درد همین است. همیشه دوست دارد چشم‌ها را به سمت خودش بکشد و از کاه، کوه بسازد.
و من به این فکر کردم که: «پس چرا درد من، کوه نمی‌شود؟» من که دیگر قضیه‌ام جدی شده بود. طلاق گرفته بودم. شده بودم بلای جان مادر و انگِ بزرگ خانواده! شده بودم نُقل دهان مردم! پس چرا دردهای من به چشم نمی‌آمدند؟
مادر گفت:
- زن که باشی، مجبوری! باید تا می‌توانی بسوزی و بسازی. زندگی مشترک که شوخی نیست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #33
باز بی‌آنکه خودم بخواهم، اشکی از گوشهٔ چشمم سر خورد. و من واضح دیدم که به یکباره شادی از چهرهٔ ماهان پر کشید. شاید آخرین چیزی که در این دنیا می‌توانستم بخواهم این بود که او هم مثل مادرش، صبح‌ها با دلهره چشم باز کند و شب‌ها با دلهره چشم ببندد. شاید برای همین بود که در آن لحظه و در حضور مادر، به خودم جرئت دادم بخندم و بگویم:
- تو هم از این بازی‌ها بلدی؟
مادر با دستان لرزانش ماهان را از دستم گرفت و انگار که تازه فهمیده باشد چه اتفاقی افتاده، شمرده‌شمرده گفت:
- برایت سیب‌‌زمینی سرخ کرده‌ام. دوست داری؟
و دست ماهان را کشید و به آشپزخانه برد. من صورتم را با دست پوشاندم و فکر کردم ببینم بچهٔ پنج ساله، تا کجا می‌تواند این چیزها را تشخیص بدهد؟ آیا تا سال بعد، امروز را یادش می‌مانَد یا نه! و اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #34
خواستم بگویم: «گم‌گشته‌هایم را!» اما نگفتم. چه لزومی داشت این چیزها را بدانی؟ جواب خنده‌ات را دادم و گفتم:
- خودم را!
شوری به چشمانت دوید. و من با دستم، آن ساعت بزرگ را نشانت دادم و گفتم:
- می‌شود آنجا از من عکس بگیری؟
چشمانت را ریز کردی و گفتی:
- جدی که نیستی؟
بی‌پروا نگاهت کردم و لب‌هایم را داخل دهانم جمع کردم تا جلوی خنده‌ام را بگیرم. اما نمی‌شد. چیزی از چشمانت دور نمی‌ماند. جزییات زندگی مرا می‌دانستی. خوب بلدم بودی. وقتی با آن صلابت کنارم می‌نشستی و صدای نفس‌هایت را در ذهنم حک می‌کردی، احساس راحتی می‌کردم. وقتی بی‌آنکه قضاوتم کنی، به حرف‌هام گوش می‌‌‌دادی، حس می‌کردم تمام باری که روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد را از دوشم برداشته‌ای. تمام مسیر برگشت را که کنارت قدم برمی‌داشتم، به تو فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #35
گفت:
- با آراز بحث‌تان شده؟
گفتم:
- کاش بحث‌مان می‌شد.
و باز هق زدم. سوالی نگاهم کرد. اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:
- بعدا توضیح می‌دهم.
و خواستم بروم داخل که مادر نگذاشت:
- کجا؟
با ناباوری نگاهش کردم. گفت:
- عمویت با زن و بچه‌اش اینجاست.
- مگر مهم است؟
- خجالت نمی‌کشی؟
- جایی را ندارم که بروم.
مادر چه می‌دانست که من آن‌شب چه چیزی را پشت سر گذاشته‌ام تا خودم را به آن در برسانم؟ چه می‌دانست چه چیزی دیده‌ام؟ مادر که نمی‌دانست. اگر می‌دانست، حتما می‌گفت بیا داخل! مطمئن بودم.
کمی هلم داد بیرون و خودش هم پا به کوچه گذاشت. گفت:
- این ساعت، چه وقتِ قهر کردن است عاطی؟
- بدبختی که وقت و بی‌وقت نمی‌شناسد.
- آدم عاقل که قهر نمی‌کند.
محکم گفتم:
- قهر نکرده‌ام. آمده‌ام بمانم.
حرفم را گذاشت پای یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #36
- پدر کجاست؟ پدر را صدا کنید.
و خواستم دوباره شاسی آیفون را فشار دهم که مادر مانع شد.
- چه می‌کنی؟ صدایت را بیاور پایین. چرا قشقرش به پا می‌کنی؟ خجالت بکش.
- من کاری نکرده‌ام که بخواهم خجالت بکشم.
با صدای آرام‌تری گفت:
- می‌خواهی آبروی پدرت را ببری؟
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. نه حوصلهٔ جر و بحث را داشتم و نه انرژی‌اش را! به اندازهٔ کافی دیده بودم و حالا حتی نمی‌خواستم دهان به دهان مادر بگذارم. گفتم:
- پس می‌مانم در زیرزمین تا مهمان‌ها بروند.
گفت:
- این‌ها حالاحالاها نمی‌روند. فوتبالشان تازه شروع شده. یخ می‌زنی. گناه این طفل معصوم چیست؟
دیگر داشتم تمام می‌شدم. این چیزها از ظرفیت من خارج بود و من بیش از این نمی‌کشیدم. گفتم:
- یخ بزنم بهتر از این است که برگردم به آن خراب شده.
- زبانت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #37
به خاطر روزهایی که هنوز از راه نرسیده بودند و قرار بود از راه برسند. به خاطر خودم! خودِ تنهایم که هر چه می‌کردم و به هر دری می‌زدم، باز هم تنها بودم و کسی این را نمی‌دانست. توی دلم گفتم: «مگر می‌شود آدم با تنهایی‌اش تنها بماند؟» و گریه کردم.
علی، آرام طوری که کسی بیدار نشود، گفت:
- عاطی! گریه می‌کنی؟
دماغم را بالا کشیدم و همانطور که پشت به او، روی تختش دراز کشیده بودم، گفتم:
- گریه برای چی؟
و یادم آمد مادر همیشه می‌گفت: «آدمی که خانواده دارد، گریه نمی‌کند.»
علی بلند شد و نشست. گفت:
- حرف‌های مادر را به دل نگیر. او هم دلش سوخته. مطمئن باش نمی‌خواست اینطور باشد.
بازویم را از زیر سر ماهان بیرون آوردم. بلند شدم و برگشتم سمت علی. زیر نور مهتابی که از پنجره اتاق به داخل می‌ریخت، داشتم چهره‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #38
بعد از اینکه دوباره پا به این خانه گذاشته بودم، اتاق علی شده بود جای نفس‌های نامنظم من و گریه‌های گاه و بیگاه ماهان. قبل‌‌ترها اتاق من و آیدا یکی بود ولی حالا که برگشته بودم، مادر زیر بار نمی‌رفت که تختخوابم را از زیرزمین بالا بیاوریم و سر جایش بگذاریم. فکر می‌کرد با این کارها، خیال ماندن از سرم می‌افتد و به قول خودش عاقل می‌شوم.
چند روز بعد از طلاقم، آیدا گفت:
- آن اتاق بزرگ‌تر است. بیا آنجا بمان. بعدا فکری به حال تخت می‌کنیم.
خوب می‌دانستم که آن پاتختی و میز آرایشی که بعدا خریده و جای تختخواب من گذاشته بودند را خیلی دوست دارد. اما با این حال داشت پیشنهاد می‌داد که برگردم آنجا! و این برایم ارزشمند بود. گفتم:
- فعلا همین‌جا می‌مانم تا ببینیم چه پیش می‌آید.
تکیه‌اش را داد به میز تحریر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #39
- به هر حال که نمی‌خواستی بیایی.
- منظورتان چیست؟
مادر رویش را از من گرفت و رفت سمت حمام. دنبالش راه افتادم. صندلی پلاستیکی قرمز را گذاشت و نشست. تشت را جلویش گذاشت و آب سرد را تا آخر باز کرد. باز گفتم:
- منظورتان چیست؟
زیرپوش‌های پدر را ریخت داخل تشت سفید. گفت:
- کارت دعوت تو و آراز جدا بود. علی، دم رفتن از دستم گرفت و پاره کرد.
جا خوردم. لحظه‌ای یادم رفته بود که مادر هنوز اجازه نداده کسی از قضیهٔ جدایی بویی ببرد. فقط در این حد می‌دانستند که من و آراز اختلاف داریم و من برای مدتی به خانهٔ پدری پناه آورده‌ام. و مادر جوری این چیزها را در ذهن مردم حاکم کرده بود که خیال می‌کردند که به زودی سر زندگی‌ام برخواهم گشت. و من دیگر حالم از این قایم‌باشک‌‌ بازی‌ها به هم می‌خورد.
با اینکه از کار علی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نسرین علیوردی

هنرمند انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
133
پسندها
702
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #40
فصل پنجم:

تابستان آن سال رنگ دیگری داشت. حتی یاد چشم‌های مشتاقت هم حالم را عوض می‌کرد و پروانه‌های توی قلبم را به پرواز درمی‌آورد. کم‌کم داشتم سعی می‌کردم غم‌هایم را از یاد ببرم و به زندگی جدیدم خو بگیرم. همه چیز را در سرم دفن کنم و تبدیل به یک آدم دیگر شوم.
ماهان دیگر قد کشیده و مرد کوچک مادرش شده بود. چهار سالش بود و شیرین‌زبانی‌هایش حد نداشت. وقتی دهان کوچکش را باز می‌کرد و می‌گفت: «مامان!» و ازم می‌خواست تا چرخ‌های نیسان آبی که پدر برایش خریده بود را دوباره جا بیندازم، احساس غرور بهم دست می‌داد. حس می‌کردم دنیا برایم به اندازهٔ ماهان کوچک شده و من دیگر از این زندگی چیزی نمی‌خواهم. اما وقتی یاد چشمان تو می‌افتادم که از پشت شیشهٔ عینک، عاجزانه نگاهم می‌کند و ازم می‌خواهد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا