نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نسرین علیوردی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 1,232
  • کاربران تگ شده هیچ

نسرین علیوردی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
206
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #31
گفتم:
- آمده بودیم بازی کنیم.
و اضافه کردم:
- ولی سر و صدا نمی‌کنیم. قول می‌دهیم.
گفت:
- خدا خیرتان بدهد.
و لبخند زد. راه افتاد به طرف پله‌ها. با ابرویم به علی اشاره کردم. علی فهمید. توپ را گذاشت زمین و رفت کیسه‌ها را از دست زن یدالله گرفت. او فوری گفت:
- نیازی نیست پسرم.
اما علی از پله‌ها بالا رفت و کیسه‌ها را روی ایوان، دم در گذاشت. من به مرتضی نگاه کردم. چادر مادرش را محکم در دست می‌پیچید و می‌خندید. دلم براش کباب شد. گفتم:
- داداش مرتضی! نمی‌آیی بازی؟
مادرش سریع گفت:
- پسرم مریض است.
من سرم را زیر انداختم. انگار خطای بزرگی مرتکب شده باشم. بعد زمزمه کردم:
- ببخشید خانم.
او خواست از پله‌‌ها بالا برود اما مکثی کرد و گفت:
- فردا می‌خواهم سفرهٔ ابوالفضل پهن کنم. به خاطر پسرم که حالش دارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
206
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #32
آنگاه ما می‌فهمیدیم که پدر هم مثل ما، به مرتضی فکر می‌کند. اصلا هر وقت که صحبت این خانواده می‌شد، فکر همهٔ ما به سمت مرتضی کشیده می‌شد. حتی اگر موضوع به مرتضی ربطی نداشته باشد. مثل آن‌وقت که بحث خراب شدن شیر آشپزخانهٔ آقا یدالله بود و فکر ما باز هم بی‌اختیار پیش مرتضی رفته بود.
گفتم:
- چرا اینطور است؟
مادر گفت:
- خاصیت درد همین است. همیشه دوست دارد چشم‌ها را به سمت خودش بکشد و از کاه، کوه بسازد.
و من به این فکر کردم که: «پس چرا درد من، کوه نمی‌شود؟» من که دیگر قضیه‌ام جدی شده بود. طلاق گرفته بودم. شده بودم بلای جان مادر و انگِ بزرگ خانواده! شده بودم نُقل دهان مردم! پس چرا دردهای من به چشم نمی‌آمدند؟
مادر گفت:
- زن که باشی، مجبوری! باید تا می‌توانی بسوزی و بسازی. زندگی مشترک که شوخی نیست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
206
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #33
باز بی‌آنکه خودم بخواهم، اشکی از گوشهٔ چشمم سر خورد. و من واضح دیدم که به یکباره شادی از چهرهٔ ماهان پر کشید. شاید آخرین چیزی که در این دنیا می‌توانستم بخواهم این بود که او هم مثل مادرش، صبح‌ها با دلهره چشم باز کند و شب‌ها با دلهره چشم ببندد. شاید برای همین بود که در آن لحظه و در حضور مادر، به خودم جرئت دادم بخندم و بگویم:
- تو هم از این بازی‌ها بلدی؟
مادر با دستان لرزانش ماهان را از دستم گرفت و انگار که تازه فهمیده باشد چه اتفاقی افتاده، شمرده‌شمرده گفت:
- برایت سیب‌‌زمینی سرخ کرده‌ام. دوست داری؟
و دست ماهان را کشید و به آشپزخانه برد. من صورتم را با دست پوشاندم و فکر کردم ببینم بچهٔ پنج ساله، تا کجا می‌تواند این چیزها را تشخیص بدهد؟ آیا تا سال بعد، امروز را یادش می‌مانَد یا نه! و اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا