• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به فکرتم (ti penso) | گندم سرحدی نویسنده‌ی افتخاری انجمن یک رمان

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #271
آن شب به سختی توانست درس بخواند و صبح روز بعد قبل از اینکه از خانه‌ی روبه‌رو کسی بیرون بیاید، به سمت دانشگاه رفت. سرمای هوا آن روز فقط روی شهر تاثیر نگذاشته بود؛ زمستان تنها درخت‌ها را بی برگ و آسمان را تیره نکرده بود، درواقع کم کم مردم هم عوض می‌شدند، سر به زیر و با شتاب با جامه‌های گرم تردد می‌کردند و کمتر کسی وقتش را در خیابان تلف می‌کرد.
سالن امتحانات دانشگاه مشخص بود، محیط بزرگی داشت که صندلی‌های ردیف شده‌ی یکسانی در آن چیده شده و روی هرکدام نام یک دانشجو گذاشته شده. ماهور وسایلش را روی صندلی‌اش گذاشت و طبق عادت نگاهش را به کمی آنطرف‌تر، سمت چپش انداخت. صندلی نغمه امروز هم خالی بود! درست وقت امتحانات! دخترک گذاشت و رفت. حقیقتا دلش برای مزه پرانی‌های او تنگ می‌شد. اصلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #272
- بله حتما استاد، بفرمایید.
- به گمونم اینجا... جای مناسبی برای گفتن این حرفا نباشه، اما راستش دیگه فکر نمی‌کنم فرصتش رو پیدا کنم.
مرد منظم و مرتبی چون او از شب قبل به شدت آشفته بود! مدت‌ها نه خواب درستی داشت و نه خوراک کامل؛ روزهای زیادی پریشان احوال روزگار می‌گذراند و امروز می‌خواست دل به دریا بزند. یکبار دیگر نفس عمیق کشید سپس گلو صاف کرد، نگاه از چشم‌های عسلی ماهور گرفت و دستی به موهایش کشید.
دخترک بی قراری او را می‌دید و هر لحظه شگفتی در چهره‌اش بیشتر می‌شد.
- راستش موضوع در مورد درس و دانشگاه نیست. یه مسئله‌ی کاملا شخصیه.
نمی‌دانست این مسئله شخصی چه ارتباط به او دارد. او و نغمه آشکارا می‌دانستند علاقه‌ی استاد سهیلی به الهام است!
- یه مدتی هست که قصد دارم... یعنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #273
به یکباره گویی سطل آب خنک و گوارایی به روی تن آتش گرفته‌ی مردجوان پاشید، آنقدر که خاطرش آسوده شد.
- مطمئن باشین با شما خصومتی نداره! ولی... .
سهیلی بی قرار و با شتاب پرسید:
- ولی چی؟
- ولی من فکر می‌کنم بهتره که هرطور شده حرف دلتونو بزنین! هر چقدرم که سخت باشه! من می‌دونم که هر دختری دوست داره اینو از زبون طرف مقابلش بشنوه.
با گفتن این جمله چیزی توی وجود خودش فرو ریخت. شاید چون برای یک لحظه خیال کرد اگر امیرعلی مقابلش می‌ایستاد و همین حرف را می‌گفت چه می‌شد؟ به یکباره قلبش چنان لرزید که گویی همین لحظه قرار بود اتفاق بیفتد، اما عقلش این موضوع را دور می‌دید.
- ممکنه که اون اخم کنه و جدی باشه ولی مطمئن باشین با دیدن علاقه‌ی صادقانه‌ی شما... .
نگاه از صورت او گرفت به برف‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #274
ساعات زیادی برای آماده کردن پنکیک‌هایش وقت گذاشت، حتی یک بار موادش را اشتباهی مخلوط کرد و مجبور شد دوباره از ابتدا کارش را انجام بدهد. درواقع اگر نیاز بود حاضر بود بارها و بارها این کار را تکرار کند. می‌خواست شبیه به یک کدبانوی ماهر به نظر برسد و سرانجام وقتی کارش تمام شد و دانه دانه‌ی پنکیک‌های گرد و کاکائویی را از تابه خارج می‌کرد موجی از رضایت وجودش را دربرگرفت.
یکی از آن‌ها را برداشت، با دلواپسی به دهانش نزدیک کرد و یک گاز کوچک زد. آهسته آن را جوید و ناگهان شادمان شد! انگار که تمام دنیا را به او داده باشند. امروز به خودش ثابت کرد او هم می‌تواند این هنر را بیاموزد.
پنکیک‌ها را روی یکدیگر درون بشقاب تازه‌ای چید. مقداری سس کاکائو روی آن‌ها ریخت و با لذت نگاه آخری به شاهکارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #275
دیگر حال تمیز کردن مطبخ جنگ زده را نداشت. فقط می‌خواست روی کاناپه لم بدهد و به آن لمحه بیندیشد. لحظه‌ای که دیدگانشان درهم تلاقی کرد و او بشقاب را با رضایت گرفت، دیگر بیشتر از این چه می‌خواست؟
دلخوش و آرام لبخند زد، همین که خواست خودش را روی سطح نرم کاناپه بیندازد برای یک لحظه تصویری روی شیشه‌ی تراس دید. نفسش بند آمد و وحشت سراسر وجودش را گرفت! صاف نشست و خوب نگاه کرد! چیزی که می‌دید باورکردنی نبود! مثل اینکه ترسناک‌ترین موجود دنیا را با چشم‌هایش نظاره می‌کند! تمام توانش را جمع کرد، در یک چشم برهم زدن به سمت اتاقش دوید.
ثانیه‌ای بعد تا که مقابل آینه‌ی مربع شکل درون قفسه ایستاد، سیلی جانانه‌ای به گوش خودش کوبید!
آه از نهادش برخاست. وجودش لرزید و یکجا آتش گرفت! نیشخند پسرک را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #276
غم عجیبی به جان ماهور افتاده، دردی که آهسته آهسته با آن آشنا می‌شد. عشق! شبیه به آتشی وجودش را در بر گرفته و احساس می‌کرد هر لحظه شعله‌اش افزون می‌شود. دلش می‌خواست تصور کند این عاطفه یک طرفه نیست و از سوی امیرعلی هم کششی وجود دارد اما هربار که قصه‌ی تلخ زندگی مخوف او را در ذهنش مرور می‌کرد تقریبا ناامید می‌شد.
خانه غرق در سکوت بود، دخترک نشسته و رویاهای تازه‌ای در سر می‌پروراند. خیال‌هایی شبیه به ازدواج! یک زندگی واقعی و تشکیل خانواده. آیا واقعا این اتفاق می‌افتاد؟! امشب کتاب‌های درسی نجاتش نمی‌دادند و افکارش مدام پراکنده می‌شد، به جز پیامی که الهام برایش فرستاده بود.
«واسه چی بدون اینکه منو ببینی گذاشتی رفتی؟»
بی اراده خندید! احساس کرد از روی خشم این کلمات را بیان کرده؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #277
حالا دیگر اطمینان داشت، که او در انتظار ذره‌ای توجه از سمت برادرش مانده. فکری کرد، کاش می‌توانست امیرعلی را برای یک شروع جدید مجاب کند، اما در حقیقت هیچکدام نمی‌توانستند در این مورد با او صحبت کنند. مکث دیگری کرد، نگاهی به چهره‌ی سرخ گونه‌ی ماهور انداخت و دوباره گفت:
- فردا تولدشه! منو آرزو واقعا دلمون می‌خواد سوپرایزش کنیم! از آخرین باری که اون از ته دل شاد بود دو سال می‌گذره.
قلب ماهور بی تاب شد، آن هم برای تولد امیرعلی. آیا او می‌تواند خوشحالش کند؟ اصلا توانش را دارد؟ سریع و بدون فکر چشم‌هایش را درشت کرد و هیجان زده جلو رفت.
- میشه منم برای تولد کمکتون کنم؟
البته که آذر از خدایش بود؛ با کمال میل می‌خواست دخترک را به برادرش نزدیک کند.
- آره حتما، چرا که نه. فردا بعدازظهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #278
صبح روز بعد با امید تازه ای در شهر به راه افتاد. خوشحال بود؛ آن هم برای تولد امیرعلی! گرچه یک روز زمستانی سرد و بی رحم در دل ماه را تجربه می‌کرد، اما عشق تمام تن ظریفش را گرما بخشیده بود. بارها از خودش یک سوال پرسید؛ چه هدیه‌ای برای او تدارک ببیند؟ از همان نُه صبح که بیرون رفت هر ثانیه به این موضوع می‌اندیشید و نتیجه نمی‌گرفت. لباس؟! نه! عطر و ادکلن؟ نه! حتی انواع سِت‌های مردانه و تمام اکسسوری‌ها را جستجو کرد، اما هیچ چیز زیبا و به خصوصی به چشمش نیامد.
ظهر به اوجش رسید. در آن مرکز خرید چشمش را یک مغازه‌ی کوچک خوراکی گرفت و با احساس گرسنگی به سویش رفت. اسنک سفارش داد و غرق در فکر مشغول شد. همزمان اطرافش را خوب نگاه کرد. از آدم شاهرخ خبری نیست! دیگر او را دنبال خودش نمی‌بیند؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #279
مردجوان لبخند پرغروری زد و زمزمه کرد:
- به فکرتم.
سر بلند کرد و به چشم‌های سیاه یک غریبه زل زد. با خودش فکر کرد «به فکرتم!» حال و هوای این روزهای او را می‌گوید! چقدر دل انگیز. درست در لحظه! جانش را بی قرار کرد. آیا می‌تواند همین را به او هدیه بدهد؟ بگوید که این دورانش را با فکر به او می‌گذارند؟ شب‌ها، روزها، اصلا تمام ثانیه‌هایش را رخساره‌ی مردانه‌ی او پر کرده. دلش هوری ریخت! اگر خوشش نیاید چه؟ نه! به خودش نهیب زد؛ باید به او بفهماند کششی غیرارادی در او وجود دارد.
قاب را به طرف مردجوان گرفت و با تبسمی از سر دلدادگی گفت:
- میشه اینو برام آماده کنید؟
مردجوان به سرعت دست به کار شد. جعبه‌ی کوچکی به اندازه‌ی قاب آورد و آن را داخلش گذاشت سپس کارت بانکی ماهور را گرفت و مبلغش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

Gandom.S

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
2,917
پسندها
40,475
امتیازها
66,873
مدال‌ها
22
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #280
بعد از او آذر جلو رفت.
ماهور ایستاده، با تبسمی عمیق از سر عاشقیت او را می‌نگریست و با دیدن مهربانی‌اش در مقابل خواهرهایش قند در دلش آب می‌شد. ظاهرش خسته بود اما با دیدن آن کیک و تولدت مبارک نگاهش می‌خندید، انگار مردجوان بیش از هر کسی امروز به این غافلگیری نیاز داشت.
آذر که کنار رفت. نگاه امیرعلی به او افتاد. سرتاپای دخترک را آشکارا دیده بانی کرد؛ بی آنکه حتی مانع خودش بشود! سپس لبخند دیگری زد و گفت:
- ممنونم زحمت کشیدی.
ماهور به وضوح احساس می‌کرد گونه‌هایش گلگون می‌شود، چشم‌های امیرعلی را دید که روی جزئیات صورتش می‌چرخد!
پر از استرس در جوابش لبخند زد.
- خواهش می‌کنم، همش کار خواهراته.
آرزو بازیگوشانه به سراغ امیرعلی رفت، دستش را گرفت و او را روی مبل نشاند سپس هر دو خواهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Gandom.S

موضوعات مشابه

عقب
بالا