- تاریخ ثبتنام
- 12/8/19
- ارسالیها
- 2,917
- پسندها
- 40,475
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 22
سطح
38
- نویسنده موضوع
- #271
آن شب به سختی توانست درس بخواند و صبح روز بعد قبل از اینکه از خانهی روبهرو کسی بیرون بیاید، به سمت دانشگاه رفت. سرمای هوا آن روز فقط روی شهر تاثیر نگذاشته بود؛ زمستان تنها درختها را بی برگ و آسمان را تیره نکرده بود، درواقع کم کم مردم هم عوض میشدند، سر به زیر و با شتاب با جامههای گرم تردد میکردند و کمتر کسی وقتش را در خیابان تلف میکرد.
سالن امتحانات دانشگاه مشخص بود، محیط بزرگی داشت که صندلیهای ردیف شدهی یکسانی در آن چیده شده و روی هرکدام نام یک دانشجو گذاشته شده. ماهور وسایلش را روی صندلیاش گذاشت و طبق عادت نگاهش را به کمی آنطرفتر، سمت چپش انداخت. صندلی نغمه امروز هم خالی بود! درست وقت امتحانات! دخترک گذاشت و رفت. حقیقتا دلش برای مزه پرانیهای او تنگ میشد. اصلا...
سالن امتحانات دانشگاه مشخص بود، محیط بزرگی داشت که صندلیهای ردیف شدهی یکسانی در آن چیده شده و روی هرکدام نام یک دانشجو گذاشته شده. ماهور وسایلش را روی صندلیاش گذاشت و طبق عادت نگاهش را به کمی آنطرفتر، سمت چپش انداخت. صندلی نغمه امروز هم خالی بود! درست وقت امتحانات! دخترک گذاشت و رفت. حقیقتا دلش برای مزه پرانیهای او تنگ میشد. اصلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.