• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آق بانو | رها باقری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رها باقری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 882
  • کاربران تگ شده هیچ

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
227
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
گلرخ آرام و ترسیده پرسید:
- می‌خوان بیان عقب ماهی‌خانوم بالای خاطر خون‌خواهی؟!
عباسعلی طرف دیگر حیاط، روی پله‌ی ورودی هشتی نشست.
- توی عمارت تفنگ هست؟
سلیمان پرسان نگاهش کرد و خانوم‌جان گفت:
- رولوهٔ میرزا آقا خان هست.
سلیمان جلو آمد و آرام پرسید:
- خانوم‌بالا، محض خاطر خدا به ما هم بگین چه پیشامد کرده؟ مگر قراره به عمارت شبیخون بزنن؟!
خانوم‌جان اشاره کرد گلرخ مرا به اتاق ببرد. دیدم دو دست را به خیسی صورتش کشید و بلند شد، عباسعلی را هم صدا کرد. با قدم‌های بی‌جان به اتاق رفتم و بی‌حال، تکیه دادم به مخده (پشتی). گلرخ با یک پارچ آب آمد و همان‌طور که هم میزد، یک لیوان ریخت و جلوی صورتم گرفت.
- بخورین بلکه آروم بگیرین، بیدمشک بدون زعفرانه.
می‌دانست زعفران دوست ندارم؟ پرسان نگاهش کردم.
- به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
227
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
رفت و نمی‌دانم نگاه خیس و پر آشوبم چقدر به در ماند، لنگه‌های نیمه‌باز دری که انگاری داشتند به من و روزگارم دهن‌کجی می‌کردند. پلکم روی هم رفت. نه که خواب رفته باشم، جانی نداشتم برای بیدار ماندن و تماشای حقایق سیاه و تلخ. قیژ آرام در و صدای پاهایی که به طرفم می‌آمدند، چشمم را باز کرد و هراس به قلبم ریخت. بی‌درنگ نشستم و با هول و ولا دست روی قلبم گذاشتم. خانوم‌جان نگران کنارم نشست.
- خوف نکن قرار بگیر ماهی، خوف نکن مادر.
ترس زده فقط صدایش کردم.
- خانوم‌جان.
سرم را به سی*ن*ه گرفت و آرام گفت:
- جان خانوم‌جان؟ دردت به جان مادرت خوف نکن، خبری نشده.
خبری نشده بود؟! نامزدم را به‌خاطر کینه‌ی من کشته بودند، اگر بالاسر جنازه مَردم می‌رفتم، امانم نمی‌دادند، انگ بی‌عفتی به من زده بودند و جان هر چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
227
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
دستش را بوسیدم.
- ولی خانوم‌جان من نمی‌تونم شما رو تنها بذارم.
مهربان نگاهم کرد و دستی به روی زخم گوشه‌ی لبم کشید.
- گفتم نگران نباش ماهی‌پولکی... ماه بارمان که بگذره، خود همایون عاقل و بامعرفت‌تره، تصمیم بگیره چه کاری بهتره. اون دربه‌در شده‌ی پاپتی هم تا اون‌وقت گرفتار شده و لب باز کرده که هیچ صنمی با تو نداشته.
دلم عین دل گنجشک می‌کوفت.
- تنها تا تهران چطور برم؟! نشان همایون رو یاد ندارم.
به سرم دست کشید.
- کاغذی که فرستاده نشانی داره، میدم گلرخ توی اسبابت بذاره، با عباسعلی راهیت می‌کنم. سلیمان که تا ممتی هم بفرستمش راه گم می‌کنه، رحیم هم امینم نیست... عباسعلی نزدیک بارمان و محارمش بوده، تو رو دست همایون میده و برمی‌گرده.
انگار هراسم را دید که آرام و پر مهر گفت:
- خوف نکن ماهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
227
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
عباسعلی به دو برگشت و کلاهش را از سر برداشت.
- خانوم... اتول شهری از دو صباح قبل رسیده گاراژ، اما معطل مانده مسافر جمع و جور بشه. اتول هم یکی دیروز آمده، اما هم دندان‌گردی می‌کنه بالای کرایه، هم غیر ما، معطل سه نفر دیگه مانده هنوز.
مردی میانه‌سال، از حجره بیرون آمد و لخ‌لخ‌کنان نزدیکمان شد.
- اگه امید خدا حتمی امروز قصد راه کردین، تا چاشت، اتول بارکش میره سمت اصفهان، ماشاالله جُره‌ای و چاهار ستونت سالمه. دست عیالت رو بگیر روی بار بشینید تا تهران.
عباسعلی مردد نگاهم کرد. مرد دستی در هوا تکان داد و همان‌طور که می‌گفت «خود دانید»، طرف حجره برگشت.
عباسعلی آرام گفت:
- معطلی راهی شدن با اتول بلکه به دو روز بکشه خان‌خانوم.
با دست گوشه‌ی گاراژ را نشان داد که سه مرد، روی بقچه‌پیچه‌ی سفرشان کز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
227
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
به پر چارقدم دست بردم. خانوم‌جان دم رفتنی، چند سکه کنج چارقدم گذاشته بود، چند اسکناس زیر پاچه‌ی تنبانم چپانده بود و همان‌طور که مقداری پول را میان سجاف (لبه پارچه) لباسم جا می‌داد، آرام گفته بود:
- یک جا نباشه بهتره، راه درازه و ان‌شاءالله بی‌خطر و به سلامت می‌رسی؛ اما عقل حکم می‌کنه خرج مبادا رو قایم کنی، خوف نکن، اول که خدا رو داری بعدش هم برارت عین کوه پشتته.
اشکم راه گرفت و دلم مچاله شد. عباسعلی و پشت سرش، مردی خواب‌آلود به سمتم می‌آمدند.
- خانوم... خان‌خانوم... راضیش کردم.
مرد، نگاهش را به زمین داد و سلام کرد.
- سلام همشیره الانه اتول رو راه می‌ندازم راهی بشیم فقط... این برارمان میگه عجله دارین، ها؟!
سر جنباندم که دستی به صورتش کشید و سرحال‌تر گفت:
- اگر از اصفهان بریم، سه روزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
227
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
گرمای آفتاب، تن آهنی اتول را کوره‌ی آتش کرده بود. شوفر وراج، مدام با عباسعلی اختلاط می‌کرد. از حرف‌هایش همه‌ی خانواده و قوم و خویشش را شناخته بودم؛ هم زن اولش را در نائین و هم زن دوم و بچه‌هایش در قم. از پسر بزرگش که آبله جانش را گرفته بود و پسر آخرش که کچلی به سرش افتاده بود، تا زن دوم که اهل کاشان بود و چشمش به در خانه خشک میشد تا مردش از راه برسد. عباسعلی هم برخلاف برادرش صبرعلی، مدام دهانش می‌جنبید و حرف میزد. کوزه‌ی آبی را که دم آمدن پر کرده بود، کنار دستم گذاشته بودند. دل خوردن از آن را نداشتم اما عطش غلبه کرد و میان گرمای بی‌امان اتول، هی لب می‌زدم بلکه آب نه‌چندان خنک کوزه، کمی از حرارتم کم کند. برای نماز ظهر، کناره‌ی یک آبادی میان راه توقف کرد. در قهوه‌خانه‌ی خلوت و خشتی، فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
227
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
با نیش باز همچنان سر جنباند و از جیب کتش رادیو دستی‌اش را بیرون کشید و سه سوته صدایش را به راه انداخت. با پخش آهنگ که بدجور باب دل بی‌قرارم بود، سر به پنجره تکیه دادم.
تو ای ساغر هستی
به کامم ننشستی
نه دانم که چه بودی
نه دانم که چه هستی
در بزم من شکسته‌ای
در کام او نشسته‌ای
نوشی تو بر سنگین دلان
زهری به کام خستگان
دستی به اشک‌های روان شده‌ام کشیدم و بی‌جهت زیر لب نامش را صدا زدم. نام آن هم‌بازی بچگی که همیشه اخم به روی صورتش داشت!
من همان اشک سرد آسمانم
نقش دردی به دیوار زمانم
بی‌سرانجام و بی‌نام و نشانم
چون غباری بجا از کاروانم
چون غباری بجا از کاروانم
دلم می‌خواست چشم ببندم و وقتی باز کنم که تهران و جلوی در خانه‌ی همایون باشم. باد داغ کویری همراه گرد و خاک، از پنجره‌های اتول به سر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
227
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
شوفر سر تکان داد.
- ها همشیره، اگر مسافر معمول بودین، همان کاشان، توی قهوه‌خانه‌ای، بین‌راهی می‌بردمتان؛ اما شما فرق دارین. حکماً اون‌جور جاها خوابتان نمی‌ره... خانه‌ی قوم و خویش ما، اقل‌کمش رخت‌خواب گرم و نرم هست فوقش دو تومن کف دستش می‌ذارم همه چیز مهیا می‌کنه.
فکرم تحلیل رفته بود، سر جنباندم و گفتم:
- باشه.
چیزی تا غروب آفتاب نمانده بود و من نمی‌دانستم کجای آن جاده بی‌انتها، در اتولی پر سر و صدا، دل بیابان برهوت را می‌شکافتیم؛ دلم در ولایتم مانده بود پیش خانوم‌جان، پیش عمارت پر آرامشمان، بارمانی که به ناحق کشته شده بود و تنها دل‌خوشی‌ام، آرامش حضور همایون بود. فاصله غم و شادی چقدر کوتاه بود. فاصله لبخند و اخم، آرامش و خشم،... زندگی و مرگ!
هوا تاریک شده بود که شوفر، اتول را متوقف کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
227
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
اتاق ساده و تمیزش، به دلم نشست و آرامش را به جانم ریخت.
- خونه‌ی خودتونه خانوم راحت باشین مردا اون اتاق میرن تا خستگی در کنین من شوم میارم.
لبخند کم جانی به رویش زدم و گفتم:
- دستت درد نکنه، یک کف دست نون هم باشه خوبه.
ضعف کرده بودم اما نمی‌شد از زن بیچاره توقع کرد آن بی‌وقتی، تدارک شام ببیند. کنار در مکث کرد.
- دو پیاله گوشت نخود پختم، قابل‌دار نیست.
بیخ دیوار نشستم و پا دراز کردم. با دوری بزرگی برگشت که داخلش ماستینه و گل سرخ بود، با نان و پارچ دوغ و کوزه‌ی آب. آب دهانم جمع شد. جلو رفتم، تکه‌ای نان در ماست فرو کردم و به دهان بردم، طعم ترش ماستینه، لذت فراوانی داشت. لقمه‌های بعدی را با اشتها و بی‌امان خوردم و وقتی با کاسه‌ی سفالی غذا برگشت، چیزی از ماستینه نمانده بود. خنده کرد و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : رها باقری

رها باقری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/3/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
227
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
بوی بنزین در ماشین پیچیده بود و دلم بیشتر بهم می‌خورد. کمی آب زدم به دستمالم و روی صورتم انداختم. هی آفتاب بالا و بالاتر می‌رفت و آتش به جان کویر می‌انداخت. از قم که گذشتیم، شوفر گفت ما را که پیاده کند، برمی‌گردد قم، قبل از آفتاب زردی به خانه برسد و اهل و عیالش را ببیند. خندید:
- خداروشکر، می‌تونم سر راه خانه، کله‌پاچه‌ای سیرابی‌ای چیزی بگیرم ببرم عیال امشب رو توی مطبخ سر نکنه، البت که حواسم هست علیامخدره و دخترا توی ولایت هم خرج و بَرج می‌خوان؛ اما چه کنیم؟ دور از جان همشیره، زن اولم مهر و وفا نداره.
سرش را سمت عباسعلی برد و چشمک زد.
- ملتفتی که؟!
عباسعلی بی‌حواس و گنگ سر جنباند و «ها» گفت. صدای غرشی که دور و نزدیک میشد، وسط هُرهُر باد داغ کویری هر دو را ساکت کرد.
شوفر به دور و اطراف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : رها باقری

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا