نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 138
  • بازدیدها 2,992
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #131
ایلیا را روی تشکچه نایلونی گذاشت و بعد پوشکی از تو بسته درآورد، در همان حین که بچه را بعد از این چند وقت ماهرانه پوشک می‌کرد باهاش حرف هم می‌زد:
- آقا کوچولو قرار نبود دم به دقیقه خودتو کثیف کنی و کار منو دوبرابر کنی‌ها، در ضمن خبر داری از بازار قیمت پوشک؟
ایلیای کوچک بی‌تفاوت دست‌های تپلش را درهم قفل می‌کرد و اصوات شیرین و بی‌مفهومی از دهانش بیرون می‌داد، دانیال زیربغل‌های او را گرفت و بلندش کرد و وقتی روی پاهای تپلش نگهش داشت زل زد به چشم‌های سیاه و تیله‌ایش و گفت:
- ایلیای من، نفس بابا... .
خیلی وقت بود که پذیرفته بودش اما تقریباً یکی دوهفته‌ای می‌شد که سند او را به عنوان فرزند با نام ایلیا به قلب خودش سنجاق کرده بود و نمی‌خواست که بی‌نام و نشان بماند، این‌جوری شاید یاد و خاطره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #132
دانیال با خنده‌ای مضحک او را کنار زد و بالاخره وارد دفتر شد، شلوغتر از همیشه به نظر می‌آمد، در بین همان شلوغی‌ها هم سیل سؤالات تکراری روی سرش هوار شد:
- آقای حبیبی کوچولوت کو؟
- حبیبی ترسیدی کوچولوت رو بخوریم که دیگه نیاوردیش؟
- نکنه مریض شده؟
جواب همه را با لبخند و یک جمله تکراری داد و سریع به سراغ اتاق مصاحبه با حمیدی رفت؛ تا ظهر سرگرم کارهایش بود و حتی برای عکس انداختن از مؤسسات آموزشی همراهِ اکبری خبرنگار رفت و وقتی هم که برگشت فرصت نکرده بود حتی یکبار هم یک تماس با خانه بگیرد، هرچند دلشوره و نگرانی آنچنانی‌ای نداشت اما یک جورایی بی‌قرار بود؛ ساعت تقریباً به 4 نزدیک می‌شد و داشت آماده رفتن می‌شد که نیک نهاد پاراوانِ میز او را دور زد و درست مقابلش ایستاد، دست‌های استخوانی اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #133
نگاهش کشیده شد سمت اتاق سید کریم، چراغ اتاقش برخلاف شب‌های دیگر هنوز روشن بود، به ساعت مچی‌ش نگاه کرد، او هیچ‌وقت تا این ساعت بیدار نمی‌ماند، متعجب سری تکان داد و خواست برای یک گپ شبانه به اتاق او برود که پشیمان شد و به آرامی برگشت به اتاق خودش، ایلیا هنوز خواب بود، تازگی‌ها به پهلو می‌چرخید و می‌خوابید و دیدنش در آن حالت قندِ شیرینی در دل دانیال آب می‌کرد، یهو قید کار و تلفن و هوس چای لیوانیِ بدموقع را زد و رفت کنار او روی تخت دراز کشید، دستانش را حصار کرد دور آن نوزادِ چندماهه و آرام‌آرام گونه سفید و مخملی‌ش را نوازش کرد، طنین صدای رویا با همان ظرافت همیشگی انگار از نزدیکترین مکان به گوشش می‌رسید:
« من بچه خیلی دوست دارم، هیچ‌وقت خواهر و برادر نداشتم و مطمئنم که بودن یه کوچولو تو خونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #134
باران می‌بارید، جسد پاک سید کریم رو دوش پیر و جوان محله‌شان به سمت آرامگاه ابدی‌ش می‌رفت، جسدی که سبک و بی‌حرکت فقط منتظر رسیدن به مقصد اصلی‌اش بود، حاج آقای محله دوست و هم‌پیاله همیشگی سید کریم با چشمانی خیس از اشک به نماز ایستاد و بقیه هم پشت سرش قامت بستند، خاک بی‌تابی می‌کرد، قلب‌ها می‌لرزید و هرکس به گونه‌ای برای رفتن آن پیرمرد دلشاد زاری می‌کرد، جسد را که از تابوت درآوردند صدای شیون دختر سید همراه زنی دیگر بلند شد، زجه زدن‌های مهتاب ناخودآگاه او را یاد مارال انداخت وقتی که عمو رحمان گویان به صورتش چنگ می‌انداخت و بی‌حال می‌شد، سید که تو خاک قرار گرفت محمدرضا پسر کوچک سید بی‌حال گوشه یکی از درخت‌ها ولو شد و بقیه هم دورش را گرفتند، تراژدی بزرگ مرگ مادر و پدرش و این بی‌تابی‌ها برایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #135
- این‌که نخواد منو ببینه قضیه تازه‌ایه، بعد از این‌همه مدت نگید که این‌بار خواست خودشه، من این مدت بخاطر خواست شما از پشت شیشه، ازپشت این دیوارهای لعنتی زل زدم بهش و انتظارِ برگشتنش رو کشیدم، حالا که به هوش اومده، حالا که چشماش رو باز کرده حقمه ببینمش، حقمه باهاش حرف بزنم، حقمه عذر بخوام بابتِ... .
زن‌عمو جمیله کف دستش را آرام به بهانه سکوت جلوی دهان او گرفت و در حالی‌که سرش را تکان‌تکان می‌داد گفت:
- برو دانیال جان، خواهش می‌کنم برو، بذار یه خاطره خوب از گذشته‌ها تو ذهن مارال بمونه، نمی‌خواد این چند وقته اخیر رو به یاد بیاره، خودش ازم خواست مانع دیدار تو بشم، قسم می‌خورم خواست خودشه، برو، خواهش می‌کنم برو.
اشک زلال و تازه‌ای حباب شد تو گودی چشم‌های دریایی دانیال؛ زن‌عمو جمیله با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #136
یونس دلخور شد، عمیقاً از این کنار گذاشته شدن دلگیر شد اما دم نزد؛ حال دانیال آن‌قدری خراب بودکه با این حرف‌ها خوب نشود، پس بی‌هیچ تلاشی دوسه تا جمله معمولی بست ته حرف‌هایش و ارتباط را قطع کرد و دانیال بعد از گذاشتن گوشی روی میز کف دو دستش را محکم روی صورت کشید تا التهابات درونی‌اش فروکش کند، دلتنگی، بعد از شنیدن صدای یونس هاله شد دور قلبش و چنان آن تکه گوشت بی‌حس را فشرد که ناخودآگاه سینه‌ش را چنگ زد و سر روی آرنج خوابیده رو میزش گذاشت؛ چند دقیقه‌ای با حال و هوای درونی خودش جدال کرد تا این‌که صدای نیک‌نهاد چندباره اکو شد تو سر و مغزش، خیال کرد خواب می‌بیند اما وقتی تق تق خودکار روی میز هی بلند و بلندتر شد فهمید در زمانِ حال است و هیچ چیزی خیال نیست؛ سر که بلند کرد انگار کوه شده بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #137
رنگ از رخ دانیال رفت، به نظر نمی‌آمد این اعترافِ عشقیِ ساده متعلق به خودِ نیک‌نهاد باشد که با آن غروری که از این دختر سراغ داشت محال بود این اعتراف اما پس این دل...این دل عاشق و بی‌قرار... .
- از کدوم دل حرف می‌زنی؟
نیک‌نهاد با یادآوری اعترافات شیرین مارال در تمام سال‌هایی که تنهایی بار عشقِ یک‌طرفه‌ش را به دوش کشیده بود قطره اشک کوچکِ گوشه چشمش را با سرانگشت گرفت و بعد گفت:
- از دلی که تو شکستی‌‌ش، روزگار شکستش، عشق شکستش.
دانیال کف دستانش را به علامت نادانستگی بازکرد و در حالی‌که سر تکان می‌داد آرام گفت:
- دارم گیج میشم، دیگه طاقت قایم باشک احساسی رو ندارم، با هیچکس.
نیک‌نهاد نفس خالی کرد و گفت:
- دارم از دل شکسته مارال حرف می‌زنم، از همون دلی که درست عاشق شد اما ترسید، از همون دلی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #138
مکثِ طولانی نیک‌نهاد فرصت یک نگاهِ کوتاه به او را داد، دانیال آرام سرش را بالا آورد و لیوان آب یخ را روی میز گذاشت، دانه درشتِ عرقِ روی تیغه بینی‌اش را با سرانگشت گرفت و گفت:
- چرا الان باید اینا رو بگی؟
نیک‌نهاد که متوجه پریشان حالی او شده بود خیلی زود سرکج کرد و نالید:
- من زودتر از اینا می‌خواستم همه چی رو به تو بگم اما مارال نذاشت، مارال از هرچیزی که تو رو ازش دور می‌کرد هراس داشت، می‌ترسید با فهمیدنت این عشق براش تموم بشه، با خیال این عشق هم حالش خوب بود.
دانیال ناباورانه به لب‌های نیک‌نهاد خیره بود، به آن جملاتی که رمان‌وار پشت هم ردیف می‌شد و از قصه یک عشق قدیمی می‌گفت؛ سنگینی سرش حالا از یک کوه هم بیشتر بود، بی‌شباهت به هیچ چیز دیگری، دلش یک خلوت ناب می‌خواست، یک خلوت با خودش و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
5,612
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #139
عکس‌های بعدی را با سرعت دید، تو بقیه اشان مجید نبود، مجید کنار ایلیا و مارالی که تازه از بیمارستانِ زایمان آمده بود نبود، چه تنهایی غریبی! چرا تابه‌حال متوجه نشده بود که مارال این حجم تنهایی را داشته بی‌سر و صدا به دوش می‌کشیده و پیش کسی دم نمی‌زده؟
سرگیجه لحظه‌ای که این روزها مهمان همیشگی وجودش شده بود به سراغش آمد و برای دقایقی کوتاه عکس‌ها را رها کرد و دست‌های خیس از عرقش را فشرد روی چشم‌ها، چشم‌هایی که سیاهی رفته بود و جایی را نمی‌دید؛ صدای نیک‌نهاد اکو شده بود:
« مارال از هرچیزی که تو رو ازش دور می‌کرد هراس داشت، می‌ترسید با فهمیدنت این عشق براش تموم بشه، با خیال این عشق هم حالش خوب بود »
ضربِ صدای ناگهانی در او را ازجا پراند و تیکِ سنگینی به سرش وارد شد، خیلی زود لب گشود و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

عقب
بالا