• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آنسون، پسر خدا | بنفشه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع banafsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 62
  • بازدیدها 2,749
  • برچسب‌ها
    خدایان کهن
  • کاربران تگ شده هیچ

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
وولفکا با چند قدم بلند کنار در رسید و همزمان در بزرگ باز شد، همه افراد سالن بدون ثانیه‌ای تعلل سرشان را خم کردند و احترام گذاشتند، به جز دو دختر که با نگاه تیزشان منتظر مجمع اصلی بودند تا بدانند چه کسی پشت این همه قضایا بوده.
مردی قد بلند با موهای مشکی نقره‌ای، چشمان نافذ و تاریک کامل مشکی و صورتی استخوانی، کت و شلواری مشکی با خطوط صاف نقره‌ای به تن داشت در حالی که شنلی بلند از جنس ابریشم مشکی با طراحی قرمز که از روبه‌رو ناواضح دیده می‌شد به روی شانه‌های بزرگش خودنمایی می‌کرد. به عنوان اولین نفر وارد شد و میشا می‌توانست خم شدن بیشتر کمر افراد به معنی احترام بیشتر را حس کند. پس احتمالا نفر اول مجمع همان پسر بود.
با دو قدم فاصله پسری دیگر وارد شد، ته چهره مشابه داشتند و کت‌شلوارش کامل مشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
سینت فقط یک نفس عمیق کشید تا با گلوله‌های آتش، صورت سفید اون وو را از بین نبرد. اریک آرام به دست پسرک زد تا بحث را ادامه ندهد، به سختی لبخندش را قورت داد و رو به جادوگر سری به معنای شرمندگی تکان داد و زیر لب گفت:
- بچه‌اس.
سینت از جیب داخل کت‌اش، اسامی افراد منتخب را درآورد. روی پوست خرس و با جوهر سفید بیست نام خودنمایی می‌کرد. گلویش را صاف کرد و گفت:
- خانم لیارا، خانم میشا، آقای سوپا، آقای گالف، آقای جکسون، خانم سی، خانم لایسنس، خانم ماریا، آقای باس و آقای نوای ده نفر برتر بودن و ده نفر بعدی ...
اریک با شنیدن نام آشنایی، چشمانش را در محوطه چرخاند و از بین آن بچه قدرت‌ها توانست دختر را کنار پله‌ها پیدا کند. لبخندی زد و دختر هم متقابلا لبخندش را پاسخ داد و چشمکی زد که در قلب پادشاه لرزشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
میشا نگاه دقیق‌تری انداخت ، چشمان تاریک آشنا و صدای دورگه ای که خاطرات زیادی را به یادش می‌آورد و حتی بوی سوختگی چوب و عود غلیظی که حتی از میان آتش هم به مشام می‌رسید. شیطان ناآشنا همان فرشته نجات ترسناک رویاهایش بود؟
لیارا لبخند کوچکی زد و با طعنه پاسخ داد:
- انگار تمام افراد مجمع ما رو می‌شناختن، حالا شما ما رو نمی‌شناسید؟
پسر لبخندش بزرگتر شد و سرش را نزدیک‌تر آورد و زمزمه کرد:
- مگه میشه روح های قدرتمند فریال و یاسمین رو نشناسم؟ بهتره که تو جمع صحبت نکنیم .
دو دختر با شنیدن اسم اصلی جسم‌شان ، ترسیده به هم نگاهی انداختن. اگر همینجا میمردن یا حتی زندانی می‌شدن قطعا گرگینه به سراغ جسم‌هایشان می‌رفت و دو روح مورد نظر خودش را واردشان می‌کرد. این از مرگ هم بدتر بود.
با نزدیک شدن وولفکا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
لیث که از عصبانیت و غم دست راست خود کاملا آگاه بود، دستش را گرفت تا به صحبتش ادامه ندهد. آن دو دختر اگر از واقعیت ماجرا چیزی می‌دانستند هیچ وقت به این مجمع پا نمی‌گذاشتند اما دست سرنوشت همیشه یک قدم جلوتر بود و همیشه مجبور می‌کرد تا به مسئولیت‌هایی که در تمام زندگی از آن‌ها فرار می‌کردی دقیقا جلوی چشمانت قرار بگیرند. نفس عمیقی کشید و سعی کرد بهترین پاسخ را در این زمان به آن دخترهای ترسیده و عصبی بدهد:
- بله، درسته، من تمام مدت سعی می‌کردم نجاتت بدم و هیچ قصدی برای کشتن یا آزارت ندارم اما گفتم که زمانی برای توضیح نیست، الان برید و وولفکا و حارص به عنوان مراقب باهاتون میان که کسی نزدیک‌تون نشه. من خودم میام پیشتون.
وولفکا و پسری که با موهای خاکستری بلند و چشم‌های آبی که برای لیارا بسیار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
ناخواسته بلند خندید، از یک مهمانی با شیاطین و قدرت‌های مختلف جان سالم به در برده بود و در تخت خودش بیدار شده بود، با یادآوری حرف وولفکا( من نجاتت دادم چرا بکشمت) خنده‌اش تبدیل به قهقه شد، چرا باید یک گرگینه نجاتش می‌داد؟
به پهلو چرخید تا آلارم گوشی‌اش را خاموش کند که با گرگ بزرگی که وسط اتاقش راحت روی پنجه‌هایش نشسته بود و با چشمانی که انگار زیرنویس پر از ناسزا داشت نگاهش می‌کرد روبه‌رو شد و خنده‌اش در لحظه قطع شد.
گوشی‌اش را از زیر بالشت برداشت و در حالی که ارتباط چشمی را با گرگ ادامه می‌داد، متوجه شد فریال در حال زنگ زدن هست، جواب داد و نشست روی تخت.
- چی شده؟
- چرا وقتی چشمام رو باز کردم کابوس هنوز ادامه داشت؟
یاسمین چشم غره‌ای به گرگ رفت و با حرص گفت:
- کابوس دقیقا وسط اتاقم نشسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
ترس کلمه‌ی مضحکی به‌نظر می‌آمد وقتی که می‌دانست تمام آن افراد روی بُعد زمین هم به جسم‌اش دسترسی دارند و یا حتی به خانواده‌اش. تازه از جهنم با کمک پسر شیطان فرار کرده بود و حالا انگار گدازه‌های آتش را داشت لمس می‌کرد.
فریال با دیدن عکس مرد آب گلوی‌اش به نای‌اش پریده بود و تا مرز خفگی رفته‌بود، در حالی که هنوز سرفه می‌کرد و از درد چشمانش می‌سوخت برای دختر تایپ کرد:
- این مگه همون پادشاه آب نبود؟
یاسمین با استرس به زندگینامه مرد کره‌ای زل زده‌بود و فقط نوشت:
- دقیقا خودشه، دوست پسر میشا.
فریال نیشخندی زد و گوشی روی اپن پرت کرد، لیوانی از سینک برداشت و در حالی که آب از شیر می‌ریخت به این فکر می‌کرد اگر تمام افراد بُعد سوم واقعا جسم داشتنند، دوست داشت چه شخصیتی رو اینجا ببیند.
یاسمین دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
دختر دیگه نمی‌خواست بحث را ادامه بده، کسی به فکر ضربه خوردن یاسمین نبود و فقط میشا بود که همیشه جلب توجه می‌کرد.
آهی کشید و به سمت میز کارش برگشت، لپ تابش را باز کرد و قبل از شروع کار آهنگ بی کلامی گذاشت و برای فرار از افکاری که به گلوش چنگ مینداختن ، تمام تمرکزش را برای ادیت جدید ویدئو گذاشت.
وولفکا دستانش را از پشت ستون کرد و به چهره دختر نگاهی انداخت، تفاوت قد و رفتار دو بُعد کاملا مشخص بود اما نمی‌توانست منکر این شود که دلش برای بُعد دیگری از این دختر تنگ شده بود که حتی خودش هم به یاد نمی‌آورد. بعد از گذشت چند ساعت و اطمینان از این که کسی در اطراف خانه نیست از اتاق غیب شد و در قصر مشکی رنگ لیث چشم باز کرد. هر کدام از خدمه که از کنار مرد می‌گذشتن برای دست راست قدرت اصلی قصر تعظیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
هنوز شوق دیدن برادرش را هضم نکرده بود که زنی قد بلند با پیراهن بلند سبز یشمی و موهای بافته‌اش در حالی که دو کتاب قطور را در بغل گرفته بود جلوی در اتاق آمد و با اخم گفت:
- حتی فکرش هم نکن که کارات رو به میشا بسپری، تو جادوگری نه اون. میدونی برای هر کدوم از این گیاهان من چه قدر زحمت کشیدم، پس یک فرد عادی و بدون قدرت ساحره نمی‌تونه اونا رو به دارو تبدیل کنه.
پسر که از خستگی و فشار قدرت دیگر توانی نداشت ایشی زیر لب گفت و آتش کوچک دیگری درست کرد و زیر لب جوری غر می‌زد که مطمئن شود مادرش می‌شنود.
- من نمی‌فهمم از کی تاحالا قدرت مادر به پسر می‌رسه؟ همیشه دخترا جادوگر می‌شدن و پسرا با پدرشون می‌رفتن شکار و از خانواده مراقبت می‌کردن.
زن دیگر به صحبت‌های پسر گوش نکرد و به سمت آشپزخانه کوچک چوبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
نگاه گیج و خسته‌اش را به سقف دوخته بود، احساسات مختلفی در قلبش جای گرفته بودند، دلتنگ آغوش مادری که دیگر نبود، دلتنگ شوخی‌های برادرش، خسته از خاطرات نیمه، ترسیده از راهی که دیگر نمی‌دانست آن را به کجا می‌کشاند. دیگر هیچ احساس خوبی در ذهن‌اش وجود نداشت. به پهلوی راست چرخید و پتو را محکم در آغوش کشید، اگر باز می‌خوابید داخل همان خانه چوبی جادویی چشم باز می‌کرد؟
- زیاد بهش فکر نکن.
حتی نیازی نبود به آن موجود مشکی کنار میز تحریرش نگاهی بیندازد، چشمانش را با حرص بست و زیر لب با صدای گرفته غر زد:
- منتظر اجازه شما بودم جناب وولفکا.
- بهت اجازه دادم، راحت باش. حالا در مورد کی داشتی خواب می‌دیدی که گریه کردی؟
دختر با تحیر دستش را بالاآورد و به صورتش که هنوز ردی از خیسی اشک داشت، کشید و بغضی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

banafsh

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
71
پسندها
471
امتیازها
2,648
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
دختر بعد از خوردن کمی غذا و قهوه، با در دست داشتن لپ تابش روی تخت نشسته بود و بعد از ارسال آخرین پیام داخل گروه خانوادگی مبنی بر مسافرت رفتن یا خانه ماندن. بدون توجه به حضور سنگین پسر قد بلند داخل اتاق لپ تاب روشن کرد و آخرین قسمت سریالش را پیدا کرد. راه فرار یاسمین از افکارش، همانی بود که میشا هم انتخاب کرده‌بود.
پسر چشم‌غره‌ای به دختر رفت و روی صندلی چرخ دار میز تحریر نشست، کمی صدایش را صاف کرد تا توجهش را جلب کند.
- بهتره هیچ حرفی نزنی. حوصله شنیدن اخبار جدید درمورد اون دنیای کوفتی رو ندارم.
وولفکا دست به سینه شد و کمی به افکارش سروسامان داد.
- میشا، یکی از اصول اصلی زندگی انسان‌ها اینه که از زندگی‌های گذشته چیزی به یاد نیارن. چون نمی‌تونن با درد و رنج قبلی کنار بیان. مثل امروز صبح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : banafsh

موضوعات مشابه

عقب
بالا