متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 133
  • بازدیدها 3,076
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #131
فائزه پوفی کرد و چشمان‌اش را بر هم کوبید، باز حرفی زد و بر مزاج سرد مادرش خوش نیامده بود و حالا چه چیز بهتر از حرف‌های پر درد خانواده شوهرش، که داغ دل مادرش باشد. بلند شد و سینی استکان‌های خالی را به سمت آشپزخانه برد و با دیدن ئاوان در کنار ستون در آشپزخانه لب گزید و از کنارش رد شد. سال‌ها آسیه محرم دار خانه هیمن بود و سر جهاز خاتون. هر سال که بر عمرش می‌گذشت این تنگ زبانیش به فنا می‌رفت و نامحرم، داشته و نداشته آن‌ها می‌شد و حالا هم کنار زندایی خاتون مجمع حرف‌و حدیث‌ سال‌ها خاک خورده را تاب می‌داد.
ئاوان با وجود اخطار خان بابا بر نشنیدن شنیدها و یک گوش در کردن و از دروازه گوش دیگر بیرون کشاندن، باز هم تاب نیاورد. گویی حرف‌ها چون زالو بر تمام وجودش می‌چسبید و خونش را می‌مکید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #132
گفت و صورتش را بیشتر درون بالشت صورتی پشمی زیر سرش فرو کرد که از نم اشکان خود بوی بدی می‌دادو حالش را خراب‌تر می‌کرد. اگر چون گذشته بود جواب‌اش همین دو کلمه ساده در برابر حرف‌های ئارین نبود زور بازو نشان می‌داد و با کشیدن گیسوان تیره و در هم تنیده بیرون زده از لچک توری بنفش تک خواهرش، از خجالت خود در می‌آمد.
-نمیام نداریم...! بلند شو لباسا تو بپوش که مامان داره حرص می‌خوره...توی این چند سال هر جور خواستی گشتی و خوش گذروندی...
پوزخندی که زد داغ دلش بود و بهایی که خان بابا به ئاوان و فراز می‌داد و او بی نسیب مانده بود. آن‌ها در آن لنگه دنیا می‌چرخیدند و به قول خان بابا درس می‌خواندند. اما سرو وضع ئاوان و پیج های رنگ و وارنگ فراز چیز دیگری را نشان می‌داد.
-حداقل اینبار مثل یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #133
بی‌توجه به گز گز صورتش پوزخند کج بر صورت نشاند.
-برای من معلم اخلاق نباش...تو کهنه کار این راهی! پس بفهم به کی چی میگی، حالا هم زود لباس بپوش بیا تا چو نکردم و زوزه نکشیدم!
از حرص لباس‌های ساحل را به گوشه خانه انداخت وبه دری که ئارین با رفتن‌اش به چهارچوب کوبانده بود نگریست. بر روی زمین و جاجیم دستباف ماه بانو فرو ریخت و گذر عمرش را چون فیلمی آبکی نظاره کرد. به هر سوراخ و دالان خاطراتش سرک می‌کشید خبری از وجود ئارین نمی‌دید و دانسته‌هایش از آن دوران، ترسانده بودش.

دست بر روی کمد چوبی کنار اتاق گرفت و لباسی که سوغات برای بهار از بازار خریده بود، از آن بیرون کشید. جلوی آینه اتاق ایستاد، همان آینه‌ای که روزی ماه بانو بختش را سر سفره عقد با هیرش درونش نظاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #134
سر به کنار گوش ئاوان کشاند.
-مجنون بوتم! هرچیزی رو که دوست داشته باشم، تا به دستش نیارم دست نمی‌کشم! چه به حق چه به ناحق.البت تو حقی!
سر عقب کشید، پوزخندی کج نثار چشمان ترسیده ئاوان کرد.
-دیگه حامی هم نداری...منظورمو که می‌فهمی؟
دست راست از جیب بیرون آورد و کت‌ به جای خود بازگشت. با گوشه شست و آن ناخن خوش تراش لب پایین که رد چند بخیه سوغات روزگار کودکی بود خاراند. آخ از آن چال چانه، این چاله‌های کوچک شد، چاه مخوف زندگی‌اش.
-مال خودمی...از اولم مال خودم بودی...فقط یکم چموش بازی در اوردی که اونم نمکشِ...البته زیادشم خوب نیست میدونی که!؟
هشدار گونه از نامردیش گفت و دخترک بغض کرد.
-خودت که بهتر میدونی نمک زیاد فشار بالا میبره، وقتیم فشارم بالا بره... .
کوتاه کرد حرف را، با جمله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا