متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 140
  • بازدیدها 3,133
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
422
پسندها
5,920
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
اوضاع از آنچه فکرش را می‌کرد خراب‌تر بود و دودمانش بد در هوای بی‌آبرویی جولان می‌داد. نیکنام آب پاکی را روی دستان لرزانش ریخته بود وحتی کپی طلاق نامه هم برایش کارساز نبود زندگی بد تاوان گرفته بود و این بار هم او بازیچه دستان مردکی طمع‌کار و پول پرست شده بود.
- خره حداقل یه لباس آبرومندتر بپوش طرف رم نکنه این چیه... .
شال قهوه‌ای نخ‌نمای ئاوان در میان دستانش باد می‌خورد و ئاوان همچنان در حال برنداز خود درون آینه نیمه شکسته اتاق خوابگاه‌شان بود، با این کار سعی در کنترل لرزش دست و پاهای بی‌جانش داشت. سعید دوباره به ماموریتی بی‌برنامه رفته بود و افتخار استقبال وارث خاندان احتشام به سینه پردردئاوان سنجاق شد، با کلی سفارشات خارج عرفی که ئاوان را کفری کرده بود.
- این چیه آخه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
422
پسندها
5,920
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #32
بیا اینو سعید برات گذاشت... گفت ببریش خونه اون.
دل گرم بود از داشتن برادرانه‌هایی که سعید خرجش می‌کردو خواهرانه‌هایی که بهار در جیب‌های تنهایش می‌چپاند.جای نخود کشمش‌هایی که پدربزرگش شبیر خان احتشام باید می‌داد و محبت می‌خرید.
- دستش درد نکنه... (چشمانش را ریز کرده با چپ و راست کردن گردنش روسریش را چک کرد واز آینه دل کند) ولی عزیز جان ایشون باید برن هتل، به من چه براش جا خوابم پیدا کنم... .
سویچ آویزان بالای سرش که دربین دو انگشت دستان کشیده و لاغر بهار برای چشمان بی‌فروغش برق داشت را گرفت.
- همینم که میرم استقبالش و با ماشین میبرمش دم هتل و مجبور نیست تاکسی بگیره کلاهشم باید بندازه بالا.
ئاوان بود و لجبازی‌هایش چه می‌گفت بهار از سیاست خرج کردن‌هایی که ئاوان هیچ از آنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
422
پسندها
5,920
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #33
پاهایش ستون شد و بر سرامیک‌های براق سالن ماندگارش کرد. باز هم متلک‌های پسران جلفی که چون قارچ هر روز بر تعدادشان افزوده می‌شود.
هر زمان دیگری بود ئاوان با بی‌محلی‌هایش خود را خلاص و آن‌ها را بی‌جواب می‌گذاشت، اما این بار حرف کشیدن از پسرکی جلف با آن شلوار و لباس پاره و آویزان و موهایی که با زور روغن و ژل به بند کشید، زوری داشت به اندازه تمام دردهایش. البت چه کسی بهتر از این جوانک مجلف تارگت سیبلش شود و تیرهای خشمش را بر آن بکوبد، دستش به فرازکه نمی‌رسید، اما این جوانک نقد را نباید از دست می‌داد. بر گشت یک قدم به جلو برداشت چون مبارزانی پر قدرت سینه سپر کرده پسرک را زیر نگاه تیز بینش گرفت، پسرک چون دختران مهره بر گردن و دست آویخته و لباسی بر تن نهاده که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
422
پسندها
5,920
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #34
دسته چمدان بنفش پر خاکش را به دست گرفته به سمت اطلاعات پرواز راه کج کرد.
- من و بگو خودم و علاف تو کردم... نه به اون موقع که از پشت تلفن به پام افتاده بودی نه به الان که به پا افتادنت برای پاچه گیریه.
ئاوان ابروانش به بالا پرید. این پسرک پر درز و زیپ و مهره همان فراز بود! همان پسرک پرجوش و دماغ باد کرده! کجاست شبیرخان تا ببیند تنها پشت و وارث فامیل چگونه لباس می‌پوشد و مهره می‌آویزد. زیر پایش به ناگاه خالی شد و ستون کنارش اهرم ایستادنش از دیدن پسرک صدایش لرزید و وجودش تهی شد. فکرش را هم نمی‌کرد دیدنش اینچنین ویرانش کند. با صدایی لرزان لب زد.
- اون آدمی که من یادمه سوراخای جورابشم دو درزه می‌کرد چه برسه به لباساش!
هنوز یادش بود سوراخی که شست پای فرازرا نشانه گرفته بود و او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
422
پسندها
5,920
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #35
چشمانش هنوز تحقیر آمیز در حال اسکن پسرک بود.
- زیادی رو به راه نیستی... پول خانواده احتشام خرج دخلت رو نداشته یا ... .

حرفش نصف، میان زبان وحنجرهاش ماند. نیش فرازپر صدا کوباندش.
- زیادی برای دیدار یار عجله داشتم...جوانیو کم طاقتی، دیگه... شما به کت شلوار نداشته خورده نگیر... دل عاشق این چیزا حالیش نیست.
چشمکی خرجش کرد تا اثرش خانمان سوز باشد. شبیرخان گفته بود از نارضایتی ئاوان و این وصلت اجباری.بی شک از حرصی کردنش لذت می‌برد.پوف کلافه ئاوان بابت حرف صد من یه غازش شکاف دلش را خالی و چشم بست بر تمام تکه‌های که بارش کرد.
- تشریف نمیارید؟
در دل خبر مرگش را می‌خواست و بر زبان لبخند خوشحالی از دیدارش نشانده بود چه بر سر طایفه احتشام خواهد آمد با دیدن تنها نوه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
422
پسندها
5,920
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #36
دستانش را محکم به دور فرمان پیچاند، حرکتش از چشمان کاوش‌گر فراز دور نماند و باعث پوزخندش شد. ذهن مشوش ئاوان به این فکر می‌کرد چه گفته این سعید مارموز.
- جهت یادآوری عرض می‌کنم خدمتون خانم احتشام... گفته بودن شما تشریف بیارین چند روزی در خدمتتون باشیم!

دهانش از حرص باز و بسته شد، اصوات در میانش گم شده بود. برگشت و سویچ را در جایگاهش چرخاند و صدای موتور نخراشیده ماشین را درآورد. زیر لب برجد و آباد سعید فاتحه‌ای خواند و آرزوی دیداری در آینده نزدیک کرد. سعیدی که قبول کرده بود برای حل شدن مشکلش به فراز زنگ بزند و با چرب‌زبانی او را به آمدن به تهران ترغیب نماید و پیچاندن طایفه احتشام را به او بسپارد، تا چند روزی بیشتر برای حل مشکل شناسنامه شوهر نشاند ئاوان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
422
پسندها
5,920
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #37
راست می‌گفت قلب بید زده ئاوان هیچگاه ترمیم نشد با وجود تمام آزادی‌های زیر پوستی که خان بابا برایش با امضاء آن تکه کاغذ تدارک دیده بود همان طور که نفرتش کم نشد.
- فیلسوف شدی پسر عمو... بی‌سواد رفتی فیلسوف برگشتی.
ئاوان در آینه هیچ ندید از خمیدگی ابرو یا لب کج شده، همان جور آرام و خنثی، فقط صدایش بود و لب‌های جنبانش.
- تنهایی هر بی‌تجربه‌ای رو پر تجربه می‌کنه... هر بی‌سوادی رو فیلسوف... دختر عمو!

به ناگاه چشم باز کرد و تیله‌های مشکیش که در دریای قرمز چشمانش شناور بود را در چشمان قهوه‌ای درون آینه ئاوان دوخت و خنجر بر دل هزار تکه دخترک کشید.
- تو که تجربشو داری...!
داشت...! با آمدنش به این شهر پر دود و هم‌خانه شدنش با عمه گلاره‌ای که نمی‌دانست چگونه با تک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
422
پسندها
5,920
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #38
ئاوان محکم بر فرمان ماشین کوبید. این دیگر آخر امیدش بود که نا‌امید شد آن هم روبه‌رو شدن با آدمی حداقل متمدن، که آن هم به فنا رفته بود. فراز هیچ چیز امید بخشی برای او نداشت چه از تیپ پلشتش تا دهان بی‌چاکش. عجب شانسی داشت دخترک با خرابی ماشین باید مدت بیشتری همنشین این موجود میشد. با حرص گفت:
- اه؛ اه... چه میدونم!
فراز پوفی کرد و بدن خشک شده بین دو صندلی را کش و قوسی داد. چه سخت است پوسته بستن بر خود. اگر زمان دیگری بود این را سوژه و دست آویز خنده‌هایش می‌کرد. هرچه ئاوان بی‌حوصله فراز دوبلش را داشت.
- بطری چیزی هست صندوق عقب؟

ئاوان شانه بالا انداخت و بر پشتی صندلی تکیه زد.
- نمی‌دونم...!
ابرو‌های تمیزو مرتب فراز به بالا پرید.
- نمی‌دونی...! دِ بیا مارو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
422
پسندها
5,920
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #39
پوزخند کجی که ئاوان حواله فراز کرد تیشه بر ریشه اعصاب فراز زد. نوبت هم باشد نوبت اوست تا زیر لب بد و بیرا نجوا کند.
- خدایه من... آخه من توی این خراب شده با این روانی چیکار می‌کنم؟
پوفی کرد و در دل بر خود غر می‌زد. تا حرف نامربوط و دیکشنری فحش‌های آبدارش بر روی زبانش صف نبندد که تاوان بی مغزی دخترک باشد، تا درجه بنزین ماشین را چک نکرده، پا به این جاده برهوت نگذارد.
- بهتر نبود ازش بنزین می‌گرفتی... احیاناً؟ تا با این سرو ته موندن دل رودمون به هم نپیچه!
ئاوان با حرف فراز ابرو به هم رساند و خود را بابت اشتباهش از تک و تا نینداخت. چرا کرموزم هوشش گاهی وقت‌ها خواب می‌ماند؟... اللّه والعلم.
حتی راننده جرثقیل هم برای پول بیشتر این پیشنهاد را به او نداده بود، لب به زیر دندان کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
422
پسندها
5,920
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #40
- احیاناً همون وکیلتون هستن دیگه؟
ئاوان نفسی خالی کرد، تمام وجودش دوست داشت سرش را به ستون رو به رویش بکوبد و دردل لعنت فرستد بر بخت سیاهش.
- بله!
ماشین در جای پارک شماره هشت قرار گرفت و ئاوان بی توجه به فراز از ماشین پیاده شد و منتظر فرازجلوی صندوق عقبی که درش باز و چمدان درونش، ایستاد.
فراز پاهای درد ناکش را بیرون گذاشت و کمرش را گردشی داد تا از خشکی خارج شود و بی توجه به ئاوان به سمت آسانسوری که در بازش بر تن خسته‌اش چشمک میزد به راه افتاد.
- جناب احتشام انتظار ندارید که چمدون من بیارم؟
فرازکه لای در اسانسور ایستاده تا مانع بسته شدنش شودچون کودکان به جان چشمان خواب آلودش افتاد و نیم نگاهی به ئاوان انداخت.
- هوم... فقط مواظب باش نندازیش... من به لباسام حساسم... (پشت دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا