- تاریخ ثبتنام
- 29/12/20
- ارسالیها
- 617
- پسندها
- 2,315
- امتیازها
- 12,773
- مدالها
- 14
- سن
- 19
سطح
11
- نویسنده موضوع
- #191
دیگر تحمل نداشت، با بغل کردن او فقط یک قدم فاصله داشت که متاسفانه همان لحظه دوباره صدای سوت بلند شد و او با لبخند گفت:
- من باید برم! بعدا میبینمتون آقای فاستر.
و سپس سمت زمین فوتبال دوید درحالی که نگاه مایک تا آخرین لحظه از او جدا نشد.
اینبار با قلبی تپنده از خوشحالی وارد ساختمان مدرسه شد، از اعماق همان قلب تپنده آرزو میکرد حرف جسی راست باشد. با قدمهای بلند سمت اتاق استلا رفت؛ درحالی که او پشت میزش نشسته بود و نگاهش به عکس جنازه ویکتور دوخته شده بود. او مانند استفانی نمیدانست که این مرد مقصر مرگ مادرش است و قصد مرگ کاترین را داشته برای همین یا یک چشم لبریز از اشک به عکس خیره شده بود.
از او فقط بابت زخم زبانهایش متنفر بود برای همین هم چشم دیگرش با نفرت به عکس خیره...
- من باید برم! بعدا میبینمتون آقای فاستر.
و سپس سمت زمین فوتبال دوید درحالی که نگاه مایک تا آخرین لحظه از او جدا نشد.
اینبار با قلبی تپنده از خوشحالی وارد ساختمان مدرسه شد، از اعماق همان قلب تپنده آرزو میکرد حرف جسی راست باشد. با قدمهای بلند سمت اتاق استلا رفت؛ درحالی که او پشت میزش نشسته بود و نگاهش به عکس جنازه ویکتور دوخته شده بود. او مانند استفانی نمیدانست که این مرد مقصر مرگ مادرش است و قصد مرگ کاترین را داشته برای همین یا یک چشم لبریز از اشک به عکس خیره شده بود.
از او فقط بابت زخم زبانهایش متنفر بود برای همین هم چشم دیگرش با نفرت به عکس خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.