- ارسالیها
- 191
- پسندها
- 1,302
- امتیازها
- 8,033
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #51
فواد که گفتهی راستین را باور کرده بود، سرش را قدری به نشانه مثبت کج کرد و سپس روی پاشنه چرخیده به عقب، فرنوش که نگاهش را سمت او چرخاند، از آشپزخانه خارج شد و راه آمده را برگشت. میز را که دور زد و آن سویش ایستاد، کمی خم شد و دست برده سمتِ مداد رنگیهایش که روی میز ریخته بود، همهی آنها را که روی صفحهای با خورشید و درختی همراه بود گذاشت و سپس دو طرف دفترش را گرفت و صاف ایستاد. با نگاهی خیره به مدادرنگیهایش که مبادا روی زمین بریزند، آرام و دقیق میز را دور زد و سپس همانطور با سریِ رو به پایین، قدمهایش را با آن شلوارکِ مشکی رنگ و تیشرت سبز رنگ سمتِ اتاقش که با فاصلهی دو متر از ورودی قرار داشت کشاند.
قدمهای محتاط و آرامش چند قدم مانده به اتاق، پیچیده در هم، تعادل که از دست داد و دمی...
قدمهای محتاط و آرامش چند قدم مانده به اتاق، پیچیده در هم، تعادل که از دست داد و دمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش