- ارسالیها
- 193
- پسندها
- 1,308
- امتیازها
- 8,033
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #81
***
سرما، همانی که سرخی شده و نشسته بود روی نوکِ انگشتانش، چنان در تنش رسوخ کرده بود که حتی سانتی از بدنش را نمیشناخت که با تازیانهاش آشنا نشده باشد. تنش از بیمِ آن سرما میلرزید، چنان که گویی روی گسلی ایستاده و اختیارِ لرز تنش دستش نباشد. نفسهایِ یکی در میان و سنگین شدهاش تنها گرمایِ اطرافش بود، نفسهایی که بخار شده و در کسری از ثانیه وجود خود را از دست میدادند.
اطرافش به سانِ لباسِ عروسی سفید بود، آنقدر سفید که چیزی جز سفیدی روی چشمانش نقش نمیبست. آنقدر سفید که گویی زمین و آسمان بهم وصل شده بودند و حایلی میانشان نبود و حس میکرد درون توهمی اسیر شده که چیزی جز سفیدی برای تماشا ندارد. پاهایِ خستهاش به سختی رو به جلو برداشته میشدند، پاهایی که تا نزدیکی زانوانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر