نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چشم‌های بسته | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4,281
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
259
پسندها
1,426
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #111
بالآخره از دیوار جدا می‌شوم و با قدم‌های آرام به‌دنبال لورا به‌راه می‌افتم. هرچه بیشتر پیش می‌رویم فضا شلوغ‌تر، پرسروصداتر و روشن‌تر می‌شود. با این‌که فضا شاد است؛ اما احساس بدی را منتقل می‌کند. برعکس تصوراتم، هیچ کودکی به‌چشم نمی‌خورد. تنها افراد جوان‌تر و حتی پیر دور هم جمع شده‌اند، بازی می‌کنند و آن‌هایی که درحال بردن هستند هرهر به‌آن‌هایی که دارند می‌بازند می‌خندند و آن‌هایی هم دارند می‌بازند اخم‌هایشان را درهم برده‌اند و درحالتی متفکر به‌تخته‌ی بازی چشم دوخته‌اند. برایم عجیب است که در این سرما، کسانی هستند که بیرون از خانه بازی کنند. تا چشم‌ کار می‌کند انسان دیده می‌شود، طوری‌که احساس می‌کنم اگر بخواهند سوزنی را به‌زمین بیندازند، موفق نمی‌شوند. هرچند قدم که برمی‌دارم یک‌نفر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
259
پسندها
1,426
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #112
تقریباً بی‌حوصله به‌دنبال لورا به‌راه می‌افتم. دیگر حوصله‌ی هیچ‌چیزی را ندارم. فقط از روی عادت نفس می‌کشم، از روی عادت زنده می‌مانم. یادم می‌آید قبل‌ها که می‌خواستم خودم را بکشم، همه‌چیز بهتر از الان بود. خیلی بهتر. آن‌موقع‌ها هنوز حتی نمی‌دانستم فردی به‌نام لورا وجود دارد و نمی‌دانستم صمیمی‌ترین دوستم می‌تواند به‌چه اندازه بی‌رحم باشد. بلاهایی که در آن زمان سرم آمده بود، در بلاهایی که در یک‌ساعت گذشته سرم آمده است هیچ است. قبلاً خوشحال بودم که لورا به‌موقع رسید؛ اما حالا می‌گویم کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدمش. کاش هرگز با او آشنا نمی‌شدم. اگر می‌مردم همه‌چیز بهتر بود. اگر می‌مردم الان در چنین شرایطی گیر نکرده بودم.
- نگران نباش، قابل اعتماده... حداقل تا حدودی.
لورا این را زمزمه می‌کند و سرعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا