• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چشم‌های بسته | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 5,236
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
278
پسندها
1,482
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #111
بالآخره از دیوار جدا می‌شوم و با قدم‌های آرام به‌دنبال لورا به‌راه می‌افتم. هرچه بیشتر پیش می‌رویم فضا شلوغ‌تر، پرسروصداتر و روشن‌تر می‌شود. با این‌که فضا شاد است؛ اما احساس بدی را منتقل می‌کند. برعکس تصوراتم، هیچ کودکی به‌چشم نمی‌خورد. تنها افراد جوان‌تر و حتی پیر دور هم جمع شده‌اند، بازی می‌کنند و آن‌هایی که درحال بردن هستند هرهر به‌آن‌هایی که دارند می‌بازند می‌خندند و آن‌هایی هم دارند می‌بازند اخم‌هایشان را درهم برده‌اند و درحالتی متفکر به‌تخته‌ی بازی چشم دوخته‌اند. برایم عجیب است که در این سرما، کسانی هستند که بیرون از خانه بازی کنند. تا چشم‌ کار می‌کند انسان دیده می‌شود، طوری‌که احساس می‌کنم اگر بخواهند سوزنی را به‌زمین بیندازند، موفق نمی‌شوند. هرچند قدم که برمی‌دارم یک‌نفر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
278
پسندها
1,482
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #112
تقریباً بی‌حوصله به‌دنبال لورا به‌راه می‌افتم. دیگر حوصله‌ی هیچ‌چیزی را ندارم. فقط از روی عادت نفس می‌کشم، از روی عادت زنده می‌مانم. یادم می‌آید قبل‌ها که می‌خواستم خودم را بکشم، همه‌چیز بهتر از الان بود. خیلی بهتر. آن‌موقع‌ها هنوز حتی نمی‌دانستم فردی به‌نام لورا وجود دارد و نمی‌دانستم صمیمی‌ترین دوستم می‌تواند به‌چه اندازه بی‌رحم باشد. بلاهایی که در آن زمان سرم آمده بود، در بلاهایی که در یک‌ساعت گذشته سرم آمده است هیچ است. قبلاً خوشحال بودم که لورا به‌موقع رسید؛ اما حالا می‌گویم کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدمش. کاش هرگز با او آشنا نمی‌شدم. اگر می‌مردم همه‌چیز بهتر بود. اگر می‌مردم الان در چنین شرایطی گیر نکرده بودم.
- نگران نباش، قابل اعتماده... حداقل تا حدودی.
لورا این را زمزمه می‌کند و سرعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
278
پسندها
1,482
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #113
لورا آهی می‌کشد و به‌وضوح دارد سعی می‌کند آرامش خودش را حفظ کند. از چهارچوب در رد می‌شود و وسط اتاق تقریباً تاریک می‌ایستد و با لحنی بی‌میل می‌گوید:
- اگه مجبور نبودم دیگه هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست ببینمت.
دختر باری دیگر قهقهه می‌زند و صدای قهقهه‌اش گوش‌خراش می‌شود. دست‌هایش را درهم قلاب می‌کند و روی میز می‌گذارد. با حالتی از خود راضی می‌گوید:
- پس می‌خوای از من استفاده کنی؟
پس از زدن این حرف، لبخندی یک‌وری می‌زند و به‌لورا چشم می‌دوزد. نمی‌توانم تشخیص دهم چیزی که در چشمانش است دوستی است یا دشمنی. هرچه که هست، دارد با جانش بازی می‌کند. عصبانیت لورا خیلی وحشتناک‌تر از چیزی است که تصور می‌کند. لورا چند قدم دیگر به‌میز دختر نزدیک می‌شود و صدای تق‌تق برخورد کف‌‌کفش‌هایش به‌سرامیک‌هایی که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
278
پسندها
1,482
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #114
- جونم رو می‌بخشی؟ اما تو الان اصلاً در شرایطی نیستی که بخوای من رو تهدید کنی، یادت رفته؟
این را دختر می‌گوید. لحنش تدافعی و در عین‌حال، تمسخرآمیز است. متوجه‌ی مشت شدن ناگهانی دست‌های لورا در کنار بدنش می‌شوم. دستانش را طوری محکم مشت کرده است که بندهای انگشتانش سفید شده‌اند. بهتر است دختر دیگر حرف نزند. فقط یک کلمه‌ی دیگر مانده است تا لورا را طوری عصبانی کند که خودش هم نفهمد چه می‌کند. کمی به‌سمت لورا خم‌ می‌شوم و در گوشش زمزمه می‌کنم:
- میشه دندون‌هاش رو بشکنم؟
سرش را به‌طرفم برمی‌گرداند و با چشم‌های بی‌حوصله و عصبانی‌اش به‌صورتم خیره می‌شود. پوفی می‌کشد. کاملاً مشخص است که دلش می‌خواهد آن‌قدر مرا بزند که تمام خشمش خالی شود. این عواقب خوبی ندارد. سرش را دوباره به‌طرف دختر برمی‌گرداند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
278
پسندها
1,482
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #115
***

حدود یک‌هفته می‌شود که در یکی از اتاق‌های این‌جا هستیم. به‌راحتی می‌توانم بگویم که یک‌پلیس حتی از چند فرسخی این‌جا هم رد نمی‌شود. هیچ صدای آژیری شنیده نمی‌شود. زندگی کردن در این‌جا مانند یک‌روتین است. همیشه ساعت یک ظهر که می‌شود ناهار می‌خوریم و رأس ساعت هشت شب هم شام. طبق چیزی که در این‌ یک هفته متوجه شده‌ام، تا هروقت که بخواهیم می‌توانیم بیدار بمانیم. لورا یک‌گوشه نشسته است و طوری در افکار خود فرو رفته است که گویی وجود مرا فراموش کرده است. به‌یک نقطه روی زمین چشم دوخته و چشمانش را ریز کرده است. روی زمین هیچ‌چیز غیرعادی نیست، چیزی که غیرعادی است اتفاقاتی هستند که درحال رخ دادن هستند. با عقل جور در نمی‌آید. آن بیرون هزاران هزار نفر دربه‌در دنبالمان می‌گردند و ما این‌جا نشسته‌ایم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
278
پسندها
1,482
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #116
سکوت بینمان آن‌قدر سنگین است که احساس می‌کنم اگر بخواهم می‌توانم آن را با چاقو ببُرم. لورا دوباره به‌همان نقطه‌ی نامعلوم زل زده‌است و من می‌دانم چیزی می‌خواست بگوید؛ اما پشیمان شد. امیدوارم آن پشیمانی به‌نفعمان باشد.
- مطمئنی هیچ‌چیزی نیست که بخوای بگی؟
این قبل از این‌که بتوانم خودم را متقاعد کنم که ساکت بمانم از دهانم خارج می‌شود و صدای آرامم باعث می‌شود لورا سرش را بلند کند و دوباره با همان نگاهش به‌من چشم بدوزد. سرش را با بی‌میلی تکان می‌دهد. دروغ می‌گوید. مطمئنم که دروغ می‌گوید. سال‌هاست او را می‌شناسم، حالا خوب می‌توانم فرق بین دروغ و راست او را تشخیص دهم. از تک‌تک رفتارهایش مشخص است که دارد چیزی را از من پنهان می‌کند. طرز نگاه کردنش به‌من، سکوت کردن آن هم در شرایطی که همیشه در آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
278
پسندها
1,482
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #117
نگاهم را بالآخره از چهره‌ی او می‌گیرم و سعی می‌کنم هرجایی را نگاه کنم به‌جز او.
وقتی نگاهم به‌دیوار می‌خورد، می‌توانم درهم رفتن ناگهانی اخم‌هایم را احساس کنم. لکه‌ای روی زمین است. لکه‌ای که مشخص است کسی سعی بر پاک کردن آن داشته است. چشم‌هایم را ریز می‌کنم و بالآخره موفق می‌شوم پاهایم را تکانی دهم و روی زانوانم بنشینم. دستم را روی لکه‌ی کم‌رنگ شده می‌کشم و بعد، آن را جلوی بینی‌ام می‌گیرم‌. بویش آشنا است. خیلی آشنا؛ اما چون با بوی شوینده‌‌ای قاطی شده است، تشخیص دادن آن برایم سخت است. بویی مانند فلز زنگ‌‌زده که با مواد شوینده‌ای که احتمالاً سعی داشتند با آن لکه را از بین ببرند، بوی آزاردهنده‌ای درست کرده است که واقعاً ترجیح می‌دهم به‌آن فکر نکنم. رنگ آن قرمز کم‌رنگ است. امیدوارم آن‌طور که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
278
پسندها
1,482
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #118
***

سروکله‌ی کری ناگهانی پیدا شد و دوباره باید بارها و بارها، صدای خنده‌هایش را تحمل کنم. هنوز هم نمی‌دانم اسمش را کجا شنیده‌ام و چرا شنیده‌ام. من او را نمی‌شناختم. مطمئنم که نمی‌شناختم. تا قبل از این‌که دستگیر شوم نمی‌شناختم. امیدوارم هیچ‌ربطی به‌پرونده نداشته باشد. هیچ‌ربطی به‌لورا نداشته باشد. تحمل ندارم بیشتر از این دلم بشکند و با وجود این‌حجم از خطرناک بودنم، فقط برای چند کلمه حرف، بغض کنم.
چند دقیقه بیشتر از آمدن کری نگذشت که دوباره وارد راهروهای تودرتو شدیم. قدم‌هایم از هردوی آن‌ها آهسته است. اصلاً علاقه‌ای ندارم که با لورا شانه‌به‌شانه راه بروم. اگر می‌توانستم حتی در یک هوا هم با او نفس نمی‌کشیدم‌. قدم‌هایم کوتاه و آرام است و هیچ‌صدایی ایجاد نمی‌کند. نمی‌دانم برای چی عقلم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
278
پسندها
1,482
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #119
***

صداهای مبهم می‌شنوم. خیلی مبهم. دو نفر بالاسرم دارند با یکدیگر بحث می‌کنند، شاید هم عادی دارند صحبت می‌کنند. در شرایطی نیستم که متوجه شوم دارد چه اتفاقی می‌افتد. چشم‌هایم هنوز بسته هستند و نمی‌توانم تشخیص دهم چه‌کسانی بالاسرم ایستاده‌ یا نشسته‌اند. ممکن است لورا و کری باشند. همان کسانی که این‌کار را بامن کرده‌اند. نمی‌توانم چشم‌هایم را کاملاً باز کنم و سعی هم نمی‌کنم. تأثیر ماده‌ی بیهوش کننده هنوز کامل از بین نرفته است. چشم‌هایم را نیمه‌باز می‌کنم و اولین‌چیزی که چشم‌هایم می‌بینند، لامپی است که نورش غیرقابل تحمل است، به‌خصوص اگر کسی مانند من، این‌گونه مستقیم به‌آن نگاه کند. دیگر خبری از بوی خاک آب‌خورده نیست و مثل این‌که افرادی که تا به‌حال بالاسرم مشغول صحبت کردن بوده‌اند، هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
278
پسندها
1,482
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #120
می‌خواهند چه‌بلایی سرم بیاورند؟ مرا تحویل پلیس‌ها بدهند و پنجاه میلیون وون را بگیرند؟ دیگر اهمیتی ندارد. اگر لورا کنارم نباشد، هیچ‌چیز مهم نیست. کری روبه‌رویم روی یک‌صندلی می‌نشیند و آرنجش را به‌میز کناری‌اش تکیه می‌دهد. دوباره زل زده است به‌صورتم‌. انگار که سعی دارد بفهمد در ذهنم چه می‌گذرد. اگر بفهمد در ذهنم چه می‌گذرد، پا به‌فرار می‌گذرد. هیچ‌کس دوست ندارد به‌دست یک‌قاتل کشته شود، آن هم وقتی تازه اول جوانی‌اش است. این‌که یک‌قاتل را به‌یک تخت تاشو ببندد، عاقلانه نیست. من، الان توانایی انجام هرکاری را دارم. مشت‌هایم را درهم گره می‌کنم و سعی می‌کنم مغزم را به‌کار بیندازم. کار شدنی نیست. چشم‌هایم را از کری می‌گیرم و دوباره به‌لامپ بالای‌سرم که کل اتاق را روشن کرده است، نگاه می‌کنم. صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا