- ارسالیها
- 259
- پسندها
- 1,426
- امتیازها
- 10,013
- مدالها
- 9
- نویسنده موضوع
- #111
بالآخره از دیوار جدا میشوم و با قدمهای آرام بهدنبال لورا بهراه میافتم. هرچه بیشتر پیش میرویم فضا شلوغتر، پرسروصداتر و روشنتر میشود. با اینکه فضا شاد است؛ اما احساس بدی را منتقل میکند. برعکس تصوراتم، هیچ کودکی بهچشم نمیخورد. تنها افراد جوانتر و حتی پیر دور هم جمع شدهاند، بازی میکنند و آنهایی که درحال بردن هستند هرهر بهآنهایی که دارند میبازند میخندند و آنهایی هم دارند میبازند اخمهایشان را درهم بردهاند و درحالتی متفکر بهتختهی بازی چشم دوختهاند. برایم عجیب است که در این سرما، کسانی هستند که بیرون از خانه بازی کنند. تا چشم کار میکند انسان دیده میشود، طوریکه احساس میکنم اگر بخواهند سوزنی را بهزمین بیندازند، موفق نمیشوند. هرچند قدم که برمیدارم یکنفر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش