متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چشم‌های بسته | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 3,531
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,317
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #51
«.Tu n'as pas d'échappatoire»
تنها چیزی که نوشته شده همین است. چشمان جسیکا ریز می‌شوند. جمله برایش به‌شدت آشنا به‌نظر می‌رسد؛ انگار جایی آن را دیده است. بشکنی در هوا می‌زند و با صدای بلند می‌گوید:
- اخبار!
این جمله بارها و بارها در اخبار از زبان انزوا گفته شده بود. با یادآوری معنی‌اش، قلبش با شدت بیش‌تری به‌قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبد. زیر لب زمزمه می‌کند:
- راه فرار نداری! معنی‌ش همینه!
کاغذ از داخل دستانش سُر می‌خورد و روی سرامیک‌های سیاه آشپزخانه فرود می‌آید.
توضیح گوینده‌ی اخبار در ذهنش اِکو می‌شود:
- پلیس‌های دیگری نیز نامه‌ای با همان جمله در وسایل قربانیان پیدا کرده‌اند.
نوعی تهدید، نوعی اخطار و بعد آن‌ها تبدیل شدند به‌یک جسم بی‌جان و سرد. منظور انزوا از نوشتن این جمله آن‌هم بارها و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,317
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #52
بخش دوم: پیدایش کن!
***

«هامبورگ»
حال، هوبرت پشت میز اتاقش نشسته است و دستش را لای موهای بور و به‌هم ریخته‌اش فرو کرده است. با دقت به حرف‌های سرگرد دیرک اسمیت¹ که پشت تلفن است گوش می‌کند و سپس می‌گوید:
- یعنی این ماجراها، از سال ۲۰۱۲ شروع شد و شما هیچ اهمیتی بهش ندادین درحالی که یکی از حیاتی‌ترین پرونده‌های آلمان و حتی جهان بود و هست؟
کمی طول می‌کشد؛ اما بالآخره پاسخ می‌دهد:
- اون زمان قتل‌ها بسیار بسیار کم‌تر از الان بوده‌ان... .
هوبرت کمی صدایش بالا می‌رود:
- اگه اون‌موقع می‌رفتین دنبال انزوا، دست‌گیرش می‌کردین و اعدام می‌شد الان دیگه هیچ‌کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. آقای اسمیت، مردم‌مون آسایش و آرامش ندارن.
دیرک سعی می‌کند حرفش را تمام کند:
- مثل این‌که شما این‌قدری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,317
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #53
کمی دیگر به‌صفحه‌ی گوشی خیره می‌شود و سپس؛ دوباره شماره‌ی دیرک را می‌گیرد و پس از دو بوق جواب می‌دهد:
- سرگرد دیرک اسمیت هستم، بفرمایید؟
هوبرت با کنایه می‌گوید:
- به‌جا نیاوردی؟ کارآگاه جدید پرونده‌ی انزوا هستم... هوبرت.
به‌یک‌باره لحنش تدافعی می‌شود:
- بله؟ باز برای چی باهام تماس گرفتین؟
هوبرت با انگشت اشاره‌اش به پیشانی‌اش دستی می‌کشد و به‌صندلی‌اش تکیه می‌دهد:
- آقای اسمیت، من اطلاعات بیشتری از پرونده‌ی انزوا می‌خوام. هرچی که باشه، من حرف‌های توخالی رو نمی‌پذیرم؛ یادتون که نرفته؟ شما پنج سال مأمور این پرونده بودین.
صدای قدم‌های دیرک از پشت تلفن می‌آید که به‌جای دیگری می‌رود و دری را می‌کوبد و سپس، دوباره صدایش بلند می‌شود:
- این یه‌پرونده‌ی حساس با یه داستان حساسه و من نمی‌تونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,317
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #54
«۱۵ اکتبر سال ۲۰۱۲، لندن»
شب سردی بود؛ به‌طوری که دندان‌های سارا¹ که روی صندلی اتاق نشیمن خانه‌ی خاله آنیسا² نشسته بود، از سرما به یکدیگر می‌خوردند و پتویی که دور خودش پیچیده بود، جای بخاری را که خاموش بود نمی‌گرفت. خاله آنیسا برای درست کردن قهوه به‌آشپرخانه رفته بود و آن‌موقع، ۳۱ دقیقه می‌شد که سارا در اتاق نشیمن تنها مانده بود. فضای خانه با وجود سرمای شدیدی که در خود جای داده بود، بسیار خفه و ساکت بود و سارا می‌توانست به‌راحتی صدای بوم‌بوم قلبش را که خود را باشدت به‌سینه‌اش می‌کوبید، بشنود. چند دقیقه‌ی دیگر را نیز به نگاه کردن به در و دیوارهای خانه که به‌شدت تَرَک خورده بود، گذراند و سپس، پس از ۵ دقیقه‌ی دیگر تنها ماندن در یک اتاق نشیمن خفه و ساکت، صدای تق‌تق عصای‌چوبی خاله آنیسا، سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,317
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #55
به‌یک‌باره خاله آنیسا مقابل دربی فیروزه‌ای رنگ، توقف کرد و کلید فلزی را از داخل جیبش بیرون آورد و آن را در قفل در فرو کرد. پس از کمی سر و کله زدن با قفل در، در بالآخره باز شد. هوای سردی از داخل اتاق به‌بیرون رفت و باعث شد دندان‌های سارا، باری‌دیگر به یکدیگر بخورند. پنجره‌ی بزرگ و شیشه‌ای اتاق تا انتها باز بود و هوا پرده‌های پاره‌پوره را در هوا معلق نگه داشته بود.
وقتی سارا پا در اتاق گذاشت، خاله آنیسا با صدای آرامش گفت:
- خب، می‌تونی استراحت کنی.
و سپس راهش را کشید و رفت. سارا کمی دیگر به دور و اطرافش نگاه کرد و سپس خودش را روی تخت کوباند و زیر لب گفت:
- بهتر از هیچیه!
خواست چشمانش را ببندد و سعی کند به‌خواب برود؛ اما قاب‌عکسی خاک گرفته و قدیمی، حواسش را پرت خود کرد. از روی تخت بلند شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,317
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #56
لورا کمی دیگر دستانش را بالای بخاری نگه داشت و سپس روی مبل کهنه و خاک‌گرفته‌ی کنار بخاری نشست. بدون نگاه کردن به‌سارا، شروع به‌سخن گفتن کرد:
- خب، می‌گفتی عزیزم.
سارا سعی کرد تعجب‌کرده به‌نظر نرسد و پرسید:
- درمورد چی حرف می‌زنی؟
لورا نیشخندی زد:
- درمورد خانواده‌ات بگو.
این را گفت و موهایش را در صورتش ریخت و چندین بار انگشت‌های کشیده‌اش را لای موهایش فرو کرد. سارا با قدم‌های آرام روی مبل کناری لورا نشست.
- دوست داری چی بدونی؟
لورا درحال بازی‌بازی کردن با نگین‌بزرگ روی انگشترش لب زد:
- هرچیزی که نیاز باشه بدونم.
سارا لبانش را جمع کرد و صاف نشست:
- خب، پدر من سال‌ها پیش فوت کرده و مادرم من رو تنهایی بزرگ کرده و حالا که توی بیمارستانه، من بی‌سرپناه شدم... .
لورا با لحنی تمسخرآمیز گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,317
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #57
«حال»
هوبرت گوشی‌اش را داخل جیب کاپشن سیاه و بارانی‌اش فرو می‌کند و روی میز را چک می‌کند تا ببیند چیزی جا گذاشته است یا خیر و سپس، از در اتاق خارج می‌شود.
امروز، روزی است که سرگرد اسمیت برای دیدار تعیین کرده است. راه زیادی را نباید طی کند؛ چون قرارشان در پارک سر کوچه است.
از در شرکت بیرون می‌آید و به‌کوچه‌ی خلوت و تاریک نگاهی می‌اندازد. آسفالت کوچه پس‌‌از یک تصادف سوراخ شده است و به‌این‌دلیل، جز او فقط چند کارگر با لباس‌های نارنجی و کلاه‌‌های‌ایمنی زرد رنگ، در کوچه هستند. باد باشدت می‌وزد و موهای مشکی هوبرت را در صورتش می‌ریزند.
هوبرت کلاه کاپشنش را روی سرش می‌گذارد و دستان یخ‌کرده‌اش را در جیب‌هایش فرو می‌برد و شروع به‌راه رفتن در امتداد کوچه می‌کند. قدم‌هایش بلند و سریع هستند و این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,317
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #58
هوبرت پاکت را با دقت نگاه می‌کند و می‌پرسد:
- اینا کاغذهاییه که خواسته بودم؟
آقای اسمیت بی‌‌درنگ پاسخ می‌دهد:
- بله، کاغذهای امضای انزوا و نامه‌هایی که برای قربانی‌هاش گذاشته.
هوبرت کاغذ را می‌گیرد و سری تکان می‌دهد.
- اگه توی این فلش نه سرنخی هست و نه نامه‌های انزوا، پس چه‌چیزی داخلش هست؟
آقای اسمیت شانه‌اش را نامحسوس بالا می‌اندازد و درحالی‌که ظاهراً دارد برای رفتن بلند می‌شود پاسخ می‌دهد:
- خودت خواهی دید!
هوبرت نیز از روی نیمکت بلند می‌شود و روبه‌روی آقای اسمیت می‌ایستد. آقای اسمیت پس‌از خداحافظی کردن از هوبرت، راهش را می‌کشد و می‌رود.
هوبرت چندین‌دقیقه، همان‌جا، زیر درختی خشک‌شده و بدون‌برگ و روبه‌روی آن نیمکت فیروزه‌ای رنگ پارک، می‌ایستد و به‌راهی که آقای اسمیت از آن گذشته و رفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,317
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #59
دستانش را روی چشمانش می‌گذارد و برای لحظه‌ای، سعی می‌کند اطلاعاتی که به‌یک‌باره بهشان دسترسی پیدا کرده‌است را کنار هم بچیند. سپس، با دستانی که از استرس می‌لرزند، پاکت نامه‌ را از کنارش بر می‌دارد و آن را باز می‌کند. تنها چیزهایی که در پاکت است، یک‌عکس پرینت شده و بد کیفیت و چند کاغذ تا شده است. نفس‌عمیقی می‌کشد و عکس را از پاکت بیرون می‌آورد و پاکت را دوباره، سرجای قبلی‌اش بازمی‌گرداند و به‌عکسی که چیز زیادی از آن پیدا نیست، خیره می‌شود. با حالتی کلافه می‌گوید:
- اگه نمی‌دونستم دارم به‌چی نگاه می‌کنم؛ حتی نمی‌فهمیدم این یه نقابه!
بعد، ابرویی بالا می‌اندازد و عکس را کنار می‌گذارد. یکی از کاغذهای تا شده را از داخل پاکت بیرون می‌آورد و تایش را باز می‌کند.
«امیدوارم دلت برای نامزدت تنگ نشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,317
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #60
هوبرت از روی صندلی بلند می‌شود و از اتاق خارج می‌شود. در حال پیمودن مسیر راهرو، سعی می‌کند به‌‌ثانیه‌هایی که می‌توانست به‌جای راه رفتن در راهرو، در اتاقش تحقیق کند، فکر نکند.
هرقدمی که برمی‌دارد، صدای زیرلب آواز خواندن آیدا، بیشتر در گوشش طنین می‌اندازد. وقتی بالآخره راهرو را می‌پیماید، آیدا در آشپزخانه را باز گذاشته است و از بیرون می‌توان به‌راحتی رقص مسخره‌اش را دید!
هوبرت کمی نزدیک‌تر می‌شود و آرنجش را به‌اپن تکیه می‌دهد و می‌گوید:
- قرار بود فقط پاپ‌کورن درست کنی؛ ولی الان داری نمایش رقص اجرا می‌کنی!
آیدا که تا آن لحظه پشتش را به‌اپن کرده بود، درحالی که دستانش درحالت بشکن در هوا معلق مانده‌اند، به‌خنده‌ی هوبرت نگاه می‌کند و دستانش را به‌حالت دست‌به‌سینه در می‌آورد:
- این جزوی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا