متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چشم‌های بسته | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 92
  • بازدیدها 3,444
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #71
***

هوبرت وارد خانه می‌شود. به‌محض ورودش آیدا از پشت پنجره به‌سمت او می‌آید و می‌گوید:
- چه‌‌ عجب! معلوم هست کجایی؟ چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟
هوبرت با بی‌حوصلگی پاسخ می‌دهد:
- چی‌ شده؟ چرا این‌قدر عصبی؟
صدای آیدا کمی بالا می‌رود:
- چرا عصبی نباشم؟ بهتره برای این به‌من یه دلیل بدی.
هوبرت سوییچ ماشین را در جیب پالتویش فرو می‌کند و می‌گوید:
- باور کن الان وقت مناسبی نیست، آیدا.
- چرا تو و بابا هیچ‌وقت رو وقت مناسبی نمی‌دونید؟
وقتی این حرف را می‌زند، برخلاف میلش صدایش می‌لرزد؛ اما هوبرت، دیگر رفته است و وارد اتاقش شده‌است و هیچ‌چیز را نشنیده. تنهایی وسط هال می‌ایستد و به‌راه‌پله زل می‌زند. بیشتر از هروقت دیگری احساس تنهایی می‌کند. انگار پشتش از همه طرف خالی شده است. پوفی می‌کشد و روی مبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #72
صدای رعد و برق از آسمان شنیده می‌شود. آیدا پس از خوردن قرص‌هایش پشت پنجره ایستاده‌است و به دوردست‌ها نگاه می‌کند. در همین‌هنگام، والتر گوشه‌ی سلولش نشسته‌است و دارد به‌اولین دیدارش با آن دختر فکر می‌کند.
***

«هجده سال پیش، هامبورگ»
آن روز، احساس عجیبی داشت؛ گویی ناامیدی‌ها داشتند وجودش را از درون می‌خوردند. احساس می‌کرد هیچ‌وقت نمی‌تواند پس‌ از دیدن آن صحنه‌ی وحشتناک، آدمی عادی شود.
همان‌طور که داشت از کنار گروهی از دختران شاد و خندان می‌گذشت، به‌کاری که می‌خواست بکند فکر می‌کرد. کاری‌که او را برای همیشه از شر آن احساس و آن صحنه‌ای که دیده‌بود، خلاص می‌کرد. شاید از اولش هم آن کار، عاقلانه‌ترین بود و زنده ماندنش چیزی جز دردسر برای مادر و پدرش نبود. شاید هم پدرش فقط او را بهانه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #73
نگاهش کمی نرم‌تر شد. دختر با حالتی محتاطانه گفت:
- خیلی‌خب، حالا بیا پایین.
سرش را به‌چپ‌ و‌ راست تکان داد. نمی‌خواست دوباره تبدیل به‌یک آدم نفرین‌شده شود. اگر هم می‌توانست خودش را برای ساختن روز دیگر که دقیقاً مانند همین روز بود قانع کند، قطعاً نمی‌توانست تصویر بی‌روح آن زن را از خاطرش پاک کند. دنیای او با دنیای دختر خیلی فرق داشت. در دنیای دختر، همه به‌یکدیگر کمک می‌کردند و خوبی، حرف اول را می‌زد؛ اما در دنیای پسر، باید از خودت محافظت کنی تا زنده بمانی. همین قانون بود که جان آن زن را گرفت. شاید هم بد بودن خودش بود؛ ولی از نظر او، حق با زن بود. هرچه نبود، خانه‌اش بود و اجاره‌اش داده بود. انسان خوبی بودن برای کودکان زن، خورد و خوراک نمی‌شد‌.
پسر شانه‌ای بالا انداخت و با بغضی در گلویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #74
- یکی از دوستام... خودش رو از همین ساختمون، پرت کرد پایین و بلافاصله مرد... قبلش هم بهم پیام داده بود و ازم به‌خاطر همه‌چی، تشکر کرده بود. از اون موقع تا حالا هر موقع چشمام رو روی هم می‌ذارم، خوابش رو می‌بینم. راحت شدی؟ حالا بیا پایین.
سرش را بلند کرد و در مرز اشک ریختن بود. انگار منتظر بود تا تنها شود و زانوانش را بغل بگیرد و تا جان دارد اشک بریزد.
وقتی بالآخره راضی شده‌بود تا از بالای بلندی پایین برود، هم پای خودش لرزان بود و هم دختر را خسته کرده‌بود. به‌محض پایین رفتنش، دختر پشتش را به‌او کرد و از در بالا پشت‌بوم بیرون رفت. پسر فریاد زد:
- هی! دختره! کجا میری؟
این را گفته‌بود و به‌دنبال دختر دویده بود. رها کردن او با آن حال بدش، آن هم بد از این‌‌که جان پسر را نجات داده‌بود، اصلاً کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #75
سرباز لب ورمی‌چیند و صدایش در سلول‌انفرادی می‌پیچد:
- بیا بیرون ملاقاتی داری.
چند ثانیه‌ی دیگر طول می‌کشد تا چشمانش به‌نور عادت کنند و بتواند دستش را از جلوی صورتش بردارد. سرباز با معطلی او باری دیگر، با صدایی بلندتر از قبل حرفش را تکرار می‌کند:
- سریع‌تر!
والتر دستش را به دیوارهایی که رویشان خط‌وخش‌هایی از نفرهای قبلی است که در آن سلول بوده‌اند، می‌گیرد و از جایش بلند می‌شود. سرباز دست‌بند و پا بند را آماده می‌کند و به‌محض رسیدن او، با لحن دستوری می‌گوید:
- منتظر چی هستی؟ دستت رو بیار بالا.
والتر پیش خودش فکر می‌کند که اگر آن سرباز هم مانند مقتولینش، خلافکاری بود که به‌جامعه آسیب می‌رساند، قطعاً نمی‌توانست اخلاق‌هایش را تحمل کند؛ اما خب، نه‌سرباز خلافکار بود و نه والتر در شرایط کشتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #76
دیرک گلویش را صاف می‌کند و می‌پرسد:
- منظورت چیه؟
والتر می‌خندد و سیب‌گلویش تکان می‌خورد. موهایش روی صورتش می‌ریزند و حتی تلاشی هم نمی‌کند تا آن‌ها را از روی صورتش به‌طرفی دیگر براند. از اذیت کردن دیرک لذت می‌برد. او به‌دنبال یک‌کلمه‌ی دیگر ماجرا می‌گردد و والتر همه‌چیز را می‌داند.
خنده‌اش تبدیل به‌نیشخند می‌شود و به‌سمت دیرک خم می‌شود و زمزمه می‌کند:
- چقدر بعد از این‌که اطلاعات رو دادم، تبدیل به‌ یه مهره‌ی سوخته میشم؟ یک‌هفته؟ یک‌ماه؟ یا حتی کم‌تر؟
اگر بخواهد صادق باشد، چیزهای زیادی هست که باید بگوید. تمام آن پنج سال، برای لحظه‌ای از جلوی چشم دیرک رد شدند و باعث شدند یک سوال اساسی در مغز او شکل بگیرد. اخمی می‌کند و می‌گوید:
- زرنگی! چطوری دست‌گیرت کردن؟
والتر به‌پشته‌ی صندلی تکیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #77
***

هوبرت در اتاق‌کارش نشسته‌است و تلفن‌ثابت اتاق، پشت‌سرهم زنگ می‌خورد. صدای همهمه از پشت در اتاق به‌گوشش می‌رسد؛ اما زحمتی برای سر در آوردن از هیچ‌یک از آنان نمی‌کند، همین‌که دارد از مسائل انزوا سر در می‌آورد خودش خیلی است!
دستش را روی یک‌دکمه‌ی دیگر می‌زند و ویدیو را چند دقیقه عقب می‌زند. طی این مدت به‌ظاهر کوتاهی‌که دوربین‌های مداربسته را چک کرده‌است، به‌این پی برده‌است که حتی پشت کامپیوتر نشستن و دیدن چند ویدیوی کوتاه و گاهی بلند نیز می‌تواند خسته‌کننده باشد. در هیچ‌یک از دوربین‌ها خبری از چیز مشکوکی نبود که ربطی به‌انزوا یا هم‌دست او داشته‌باشد. کمی‌که فکرش را می‌کند، به‌این نتیجه می‌رسد که حاضر بود الان در یک‌مأموریت خطرناک حضور داشته‌باشد؛ اما روزها و شب‌ها را به‌دیدن و چک کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #78
***

جنگل عجیبی است. ترس‌ودلهره را در وجود هوبرت بیشتر می‌کند‌‌. درختانش بلندتر از حد معمول هستند و علف‌های‌هرز تا نزدیکی زانو بالا آمده‌اند. بیشتر گل‌هایی که یک‌زمانی آن‌جا بوده‌اند، یا خشک شده‌اند و یا زیر پا له شده‌اند. خانه یا کلبه‌ای در جنگل به‌چشم نمی‌خورد که کسی به‌آن‌جا رفته باشد.
با قدم‌های نسبتاً بلند، مسیر خاکی جنگل را طی می‌کند. چاله‌های زیادی به‌چشم می‌خورد که باعث می‌شوند هوبرت از این‌که ماشین را در ابتدای جنگل پارک کرده‌است، رضایت داشته باشد.
پس از چند قدم، سقف‌مثلثی خانه‌ای به‌چشمش می‌خورد. نزدیک‌تر می‌شود؛ اما دیدن صحنه‌ای وحشتناک، خشکش می‌زند و چند قدم به‌عقب برمی‌دارد. طوری ترسیده‌است که اگر وسط مأموریتی نبود، پا به‌فرار می‌گذاشت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #79
پرده‌ی توری یکی از اتاق‌ها که تا آن لحظه ثابت مانده‌بود، تکان آرامی می‌خورد. انگار کسی قصد دارد بفهمد بیرون خانه چه‌خبر شده‌است. حتماً سروصدای کمی که ماشین‌ها تولید کرده‌اند حواس او را هم جلب کرده‌است.
پرده تکان‌تکان می‌خورد و سایه‌ی پشت پرده، از بین می‌رود. او از پشت پرده رفته‌است.
صدای تیر باعث می‌شود دل هوبرت هُری بریزد. به‌طرف صدا برمی‌گردد. چیزی که انتظار داشت ببیند، یک‌بدن خونین بود که با تیر سوراخ شده‌است؛ اما خبری از هیچ‌یک از آن‌ها نیست. گرد تیر را به‌قفل در خانه زده‌است تا بتواند در را باز کند.
گرد در خانه را آرام و با احتیاط باز می‌کند. اسلحه را جلوی سینه‌اش گرفته‌است و با قدم‌های آرام، وارد خانه می‌شود. دور و بر را بررسی می‌کند و با دست، علامت می‌دهد تا بقیه هم وارد خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #80
دست‌گیر کردن آدم‌ها، برای هوبرت احساس نویی دارد. خودش هم نمی‌داند از این‌که دارد به‌یک راز دیگر پی می‌برد، خوشحال است یا از این‌که قلبش چنان تند می‌زد که توصیفی برای حال خودش نداشت ناراحت؟
همان‌طور که روی صندلی‌عقب ماشین گرد نشسته‌است و سرش را به‌شیشه‌ی خنک ماشین تکیه داده‌است، صدای گفت‌وگوی گرد با افسر مارلین¹ را می‌شنود‌‌. افسر مارلین کلاه پلیسی‌اش را در می‌آورد و خطاب‌به‌ گرد می‌گوید:
- از دیدن جسیکا خیلی تعجب کردم. انگار دختر خودم یه‌جرم بزرگ مرتکب شده‌بود.
این را می‌گوید درحالی‌که تازه در اواخر سی سالش است و اصلاً سن‌وسال زنی را ندارد که دختری با آن سن داشته باشد.
گرد در پاسخ به‌مارلین، از جسیکا دفاع می‌کند:
- شاید هم فقط به‌خاطر تحقیق رفته‌بوده اون‌جا، ها؟ نمیشه آدما رو بدون توضیح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا