متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چشم‌های بسته | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 66
  • بازدیدها 2,679
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
213
پسندها
1,201
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #41
با شک و تردید باری دیگر به در نگاه می‌کند و سپس تفنگ کمری‌اش را از زیر هودی گشادش بیرون می‌آورد. بیلی دست جسیکا را بلند می‌کند و تفنگ را کف دست او می‌گذارد.
- گلاک¹؟ این‌جا به چه درد می‌خوره بیلی؟
بیلی انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش می‌گذارد و با صدایی شبیه به زمزمه می‌گوید:
- بهت قول میدم به‌دردت می‌خوره. مگه یادت رفته کجا ایستادی؟ تو الان توی یکی از اتاق‌های خونه‌ی یه قاتل خطرناک ایستادی.
جسیکا کمی صدایش را پایین می‌آورد:
- خب، اگه آدمای این خونه این رو ببینن چی؟ فکر نکنم واکنش خوبی نشون بدن.
بیلی یقه‌ی هودی خاکستری‌اش را صاف می‌کند و می‌گوید:
- نذار پیداش کنن؛ چون من یه اسلحه‌ی دیگه داشتم پیداش که کردن... بهم انگ قاتل بودن رو زدن.
جسیکا پشت‌وروی اسلحه را بررسی می‌کند و می‌گوید:
- خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
213
پسندها
1,201
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #42
پس از بسته‌شدن در، جسیکا نفس راحتی می‌کشد و اسلحه را روی تخت پرت می‌کند. با دستان لرزان، کیفش را دوباره از زیر تخت بیرون می‌آورد و برگه‌های مچاله شده را از داخلش بیرون می‌کشد.‌ کیف را پرتاب می‌کند و کیف با صدای گوش خراشی به‌دیوار برخورد می‌کند و گوشه‌ی اتاق روی زمین می‌افتد. جسیکا به‌ وسایل پخش‌وپلاشده روی زمین نگاه می‌کند و با کف دست به‌ پیشانی‌اش ضربه می‌زند.
سلانه‌سلانه به طرف کیف می‌رود و روی زانو می‌نشیند. شروع به جمع کردن وسایل از روی زمین می‌کند. پیراهن بافتنی‌اش را از روی زمین برمی‌دارد و داخل کیفش فرو می‌کند. درحال بستن زیپ کیفش چشمش به کاغذ سفید رنگی می‌خورد و او را متوقف می‌کند. با تردید دستش را جلو می‌برد و در حالی که یک دستش زیپ کیف را کامل می‌بندد، کاغذ را از روی زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
213
پسندها
1,201
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #43
به‌ ساعت دیواری نگاهی می‌اندازد. ساعت نزدیک نیمه‌شب است. به‌احتمال زیاد، تا چند دقیقه‌ی دیگر آلیس فریادش برای خبر کردن افراد خانه از آماده بودن شام هوا می‌رود. با آلیس و افراد خانه قرار گذاشته است که خودش از فردا، کار را در خانه شروع می‌کند. زیپ ساک سیاه‌رنگش را باز می‌کند و گشادترین و راحت‌ترین لباسی که در آن گذاشته است را برمی‌دارد. یک تی‌شرت نارنجی که رویش با رنگ سفید، عدد ۱۴ زده شده است را با شلوارک ست خودش می‌پوشد. این لباس را برای بسکتبال مدرسه‌اش در سال آخر خریده بود. با پوشیدن این لباس، حس بهتری نسبت به قبل دارد.
همان‌طور که حدس زده بود، صدای فریاد آلیس از طبقه‌ی پایین به‌گوش می‌رسد:
- شام حاضره!
جسیکا خمیازه‌ای می‌کشد و از در اتاق بیرون می‌رود. حال، راهروی همیشه خلوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
213
پسندها
1,201
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #44
***
ساعت از نیمه‌شب گذشته است. همه روی تخت‌های‌شان دراز کشیده‌اند. جسیکا به‌ ترک‌های سقف چشم دوخته است و فکرش درگیر آن نامه است. نامه‌ای که معلوم نیست واقعیت دارد یا نه. در ذهنش توفانی از فکرهای مختلف به‌ راه افتاده است. نمی‌داند باید اول به‌ کدام رسیدگی کند.
از روی تخت بلند می‌شود و پیشانی‌اش را می‌خاراند. احساس خوبی نسبت به‌ امشب ندارد؛ انگار قرار است امشب شبی باشد که فرد دیگری نیز کشته ‌می‌شود.
از روی تخت بلند می‌شود. با پاهای برهنه‌اش شروع به‌ رفتن به‌سمت در اتاق می‌کند؛ اما انگار هرچند قدم که به در نزدیک می‌شود، در از او دور می‌شود. وقتی بالآخره به در می‌رسد، دستش روی دستگیره‌ی در متوقف می‌شود. یاد چیزهایی که آلیس درباره‌ی قوانین برایش توضیح داده بود می‌افتد:
- اگه ساعتی که همه توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
213
پسندها
1,201
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #45
از در یک قدم دور می‌شود و با ولوم صدای پایین‌تر می‌گوید:
- دلیلت منطقیه؟
هم‌چنان جوابی نمی‌آید.
- همه میگن تو فقط اونایی که چشمای آبی دارن رو می‌کشی...اینم یه فکر اشتباهه که بین مردم راه انداختی، درسته؟
چند دقیقه دیگر، صدای تق‌تق قدم برداشتنش در گوش جسیکا طنین می‌اندازد. او دارد می‌رود.
دوباره فریاد جسیکا هوا می‌رود:
- هی! تو نمی‌تونی من رو این‌جا زندانی کنی! انزوا؟
صدا با دور شدنش کم‌تر و کم‌تر می‌شود تا جایی که دیگر باید گوش‌هایش را تیز کند تا آن را بشنود‌.
یک قطره اشک از چشمش روی گونه‌اش می‌غلتد. خمیازه‌ای می‌کشد و به‌سمت میز کارش می‌رود. اگر لازم باشد این‌ها نوشته شود، قطع‌به‌یقین حالا بهترین زمان است....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
213
پسندها
1,201
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #46
خط‌های آنتن دوباره ناپدید می‌شوند. «صفحه بارگذاری نشد.»
زیر لب غرغری می‌کند و دکمه‌ی تلاش مجدد را می‌فشارد. این‌بار نوشته‌ای دیگر روی صفحه پدیدار می‌شود. با چشمان ریز شده شروع به‌خواندن می‌کند:«خودت باید حدس بزنی!»
اخم‌هایش درهم می‌رود. عرق سردی از پشتش به‌پایین می‌چکد. چشم از صفحه‌ی سفید برمی‌دارد و زیرلب با تته‌پته می‌گوید:
- فهمیدم! آره، خودشه!
صفحه‌ی گوشی را خاموش می‌کند و آن را روی تخت می‌اندازد. برگه‌ی سفیدی از کوله‌پشتی‌اش در می‌آورد و شروع به‌نوشتن می‌کند.
«یادداشت اول»
نمی‌دانم چرا زودتر از این‌ها به‌فکرم نرسید؛ اما فقط برنامه‌هایی از دسترس خارج می‌شوند که انتخاب شده باشند. اگر از یک گوشی دیگر برنامه‌ها از دسترس خارج شده باشد، طرف مقابلم یک هکر حرفه‌ای است. حال، همه‌چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
213
پسندها
1,201
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #47
***
نور صبح‌گاهی به صورتش می‌تابد و باعث می‌شود چشمانش را ریز کند. سرش را از روی میز بلند می‌کند و دستانش را روی کمرش که به‌خاطر خم ماندن زیاد، درد می‌کند می‌گذارد. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا مغزش اتفاقات گذشته را به‌یاد بیاورد. شب به‌قدری به‌گزارش‌کارها و مصاحبه‌های انجام شده‌اش زل زده بود که حتیٰ نفهمید کی خوابش برد. از روی صندلی بلند می‌شود و لباسش را صاف می‌کند؛ سپس آهسته، با پاهای برهنه‌اش روی زمین خنک، قدم برمی‌دارد. احساس می‌کند گلویش حتیٰ بیش‌تر از قبل خشک شده‌است و دیگر قورت دادن آب‌دهانش برایش دردناک است. دست‌هایش را دور لباسش مشت کرده است تا جلوی لرزش خفیف آن‌ها را بگیرد.
نفس‌عمیقی می‌کشد و دستان لرزانش را به‌طرف دستگیره‌ی سرد می‌برد. دستش برای لحظه‌ای روی دستگیره متوقف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
213
پسندها
1,201
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #48
فیلیپ صبرش تمام می‌شود و می‌گوید:
- بسه، باید روش پتو بکشیم و درِ اتاق رو ببندیم. بیلی؟ میشه لطفاً حواست به آلیس باشه؟
بیلی خودش را جمع و جور می‌کند با علامت سر تأیید می‌کند. فیلیپ کمی آلیس از خودش دور می‌کند و بیلی سعی می‌کند او را به طبقه‌ی پایین ببرد. فیلیپ دستش را روی شانه‌ی جسیکا که آشفته به‌جنازه زل زده است، می‌گذارد و با لحن گرم و صمیمی می‌گوید:
- برو پایین، باشه؟ این جنازه با من.
چند قطره اشک پشت سرهم روی گونه‌ی جسیکا می‌غلتد و با تته‌پته می‌گوید:
- چرا... چرا تو عین خیالت نیست؟
فیلیپ حرفی نمی‌زند و این کارش باعث می‌شود انگشت اتهام بیش‌تر به‌سمتش گرفته شود. فیلیپ با قدم‌های بلند وارد اتاق می‌شود. روی زانوانش کنار جنازه می‌نشیند و چشمانش را محکم می‌بندد. دستش را به‌آرامی به‌طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
213
پسندها
1,201
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #49
جسیکا با وجود سرگیجه‌ی نسبتاً شدیدی که دارد، از روی مبل سه‌نفره بلند می‌شود و سعی می‌کند تعادل خودش را حفظ کند. فیلیپ لبخند تمسخرآمیزی به‌لب دارد که حتیٰ سعی‌هم نمی‌کند که آن را پنهان کند. آلیس با حالتی تهدیدآمیز، به‌بازوی فیلیپ ضربه‌ای می‌زند و زمزمه می‌کند:
- مسخره کردن دیگران اصلاً کار قشنگی نیست فیلیپ. به‌خصوص توی این شرایط.
لبخند فیلیپ پاک می‌شود و دستش را روی بازویش می‌گذارد و آن را فشار آرامی می‌دهد:
- باشه عزیزم، چرا می‌زنی؟
بیلی دستش را دورشانه‌ی جسیکا حلقه می‌کند و در این‌هنگام، با تشر می‌گوید:
- بسه دیگه. الان یه‌نفر دیگه‌‌مون هم کشته شده، اون‌وقت شماها دعوا می‌کنید؟
آلیس به‌محض خاتمه‌ی دعواشان، طوری که انگار جنازه‌ی بی‌جان کری، باری دیگر مقابل چشمانش ظاهر شده باشد، بغض می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
213
پسندها
1,201
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #50
- باید سر قولت بمونی!
این را بیلی با لحن آرامی گفت و حواس همه به او پرت شد. جسیکا می‌پرسد:
- چی شده؟
بیلی از روی زمین چشم برمی‌دارد و به‌او نگاه می‌کند:
- باید بلند بشی و برای ما ناهار درست کنی. یادت که نرفته؟ از امروز باید تو برامون غذا درست کنی، درست مثل آدا.
جسیکا سری به‌نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و به‌ساعت نگاهی می‌اندازد. ۱۰:۳۴ است. کمی به‌حرف‌هایی که می‌خواهد بزند فکر می‌کند و سپس خطاب به‌همه می‌گوید:
- صبحانه می‌خورید؟
فیلیپ خمیازه‌ای می‌کشد و سری به‌نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد. آلیس با کمک دستانش از روی مبل بلند می‌شود و به‌سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارد. سعی می‌کند ذهنش را خالی از هرگونه ترس کند؛ اما وقتی یادش می‌افتد که بیلی در همین آشپزخانه داشت کشته می‌شد. دلش هُری می‌ریزد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا