متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چشم‌های بسته | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 92
  • بازدیدها 3,450
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #61
چندی گذشته است و آیدا بدون توجه به‌نگاه مات و مبهوت هوبرت که به‌جای نگاه کردن به‌فیلم، به‌او زل زده‌است، پشت‌سرهم دستش را در ظرف پاپ‌کورن می‌برد و مشتش را از پاپ‌کورن پر می‌کند.
***

دو ساعتی طول کشید تا فیلم سینمایی تمام شود و هوبرت بتواند خواهر بزرگ‌ترش را دست‌به‌سر کند و برای خواندن ادامه‌ی نامه‌ها، به‌اتاقش برگردد. شاید برای آیدا تنها دو ساعت بوده باشد؛ اما برای هوبرتی که داشت لحظه‌شماری می‌کرد که فیلم تمام شود و به‌قول آیدا، به «قار تنهایی»هایش برگردد، آن دو ساعت مانند یک‌قرن گذشت.
هوبرت دوباره وارد اتاقش می‌شود و در را که پشت‌سرش می‌بندد، برای لحظه‌ای احساس آرامش می‌کند که دوباره وارد اتاق خودش شده است و می‌تواند با خیال راحت به‌پرونده رسیدگی کند. از در دور می‌شود و دوباره روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #62
***

هوبرت مقابل درب سفید رنگ اتاق بازجویی که کمی از پوست سفیدش کنده شده است و به‌رنگ قهوه‌ای در آمده‌است، ایستاده و با خود کلنجار می‌رود تا ترس بی‌پایانش را کنار بگذارد و قدم به‌اتاق بازجویی بگذارد.
از همان اول، با آیدا قرار گذاشته بود که او در ماشین منتظر بماند تا هوبرت برود، با انزوا روبه‌رو شود و بازگردد؛ اما طوری دارد پیش می‌رود که انگار قرار گذاشته بود که برود و به‌در اتاق زل بزند.
لرزشش طوری شده است نمی‌تواند تشخیص دهد که از سرما است یا از ترس روبه‌رویی با انزوا؛ حال تنها چیزی که می‌داند این است که ضربان قلبش حتی ذره‌ای پایین نیامده است.
بالآخره، جرأتش را جمع می‌کند و دستگیره‌ی در را می‌فشارد. با باز شدن در، نگاه پسری که موهای سیاهش روی یک‌چشم قهوه‌ای سوخته‌اش را پوشانده‌است، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #63
- همکار؟ کدوم همکار؟
این را والتر گفت درحالی‌که لبخندش حالا بیشتر حالت تصنعی پیدا کرده‌است.
هوبرت بدون ذره‌ای فکر کردن به‌حرفی که می‌خواهد بزند، می‌گوید:
- نمی‌دونم، خودت چی فکر می‌کنی؟
والتر تظاهر به‌فکر کردن می‌کند:
- منظورت چیه؟
هوبرت که سعی می‌کند با احساس این‌که حالا نوبت او است که تلافی تمام لبخندهای تمسخرآمیز او را بدهد، مبارزه کند، برخلاف میلش می‌گوید:
- اول تو بگو اسمش چیه تا من منظورم رو برات بگم.
والتر چندین دقیقه با همان اخم نامرئی‌اش به‌او نگاه می‌کند. ناخن‌هایش که کمی بلند شده‌است را روی میز می‌کوبد و صدای آرام اما گوش‌خراشی تولید می‌کند. آستین‌های لباس یکدست نارنجی زندان را بالا می‌زند و آن یکی دستش را هم مانند دست دیگرش روی میز می‌گذارد. با ولوم صدای آرام؛ اما واضح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #64
***

- خب، چطور گذشت؟ از وقتی‌که اومدی یه‌ کلمه هم حرف نزدی.
این را آیدایی گفت که حتی ذره‌ای هم چشمش را از جاده‌ی روبه‌رویش نگرفته‌است و گویی تمام تمرکزش را روی رانندگی گذاشته‌است.
- راستی... اون همکارت بود، گفته بودی خیلی مغروره، اون چی‌شد؟
با این سوال هوبرت از دنیای افکارش بیرون آمد و بازهم آن صدای آزاردهنده در مغزش شروع به‌سخن گفتن کرد:
- اونم کار انزوا بوده. قطعاً انزوا کشتتش... .
سرش را میان دستانش می‌گیرد و با صدایی شبیه به‌زمزمه می‌گوید:
- اگه تنها باشی و گناه‌کار، سر و کله‌ی انزوا پیدا میشه!
آیدا با شنیدن این جمله اخمی می‌کند و می‌پرسد:
- این دیگه چی بود؟
هوبرت شروع به‌کندن پوست کنار ناخن شستش می‌کند:
- توی یه روزنامه‌ی قدیمی، این رو درمورد انزوا نوشته بودن. درمورد روشی بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #65
«۳۰ اکتبر سال ۲۰۱۲، لندن»
۱۵ روز از در آن‌خانه بودن گذشته بود و همه‌ی خانواده بامحبت با او رفتار می‌کردند؛ همه، به‌جز لورا.
ظهر بود و سارا در اتاقی که خاله آنیسا به‌او داده بود، نشسته بود و سرگرم خواندن کتابی بود. بوی غذایی در خانه پیچیده بود و او اصلاً نمی‌توانست آن بوی دل‌پذیر را نادیده بگیرد. با این‌که لورا آدمی خشن و یک‌جورایی روانی بود و قرصی را مصرف می‌کرد که سارا هنوز هم نمی‌دانست آن قرص‌ها برای چه بودند؛ اما با این‌حال، دست‌پخت فوق‌العاده‌ای داشت.
مایکل در اتاق او را زد و چند ثانیه بعدش، در را باز کرد و داخل شد:
- غذا حاضره، بیا.
و پس از زدن یکی از آن لبخندهایی که سارا عاشق آن‌ها بود، رفت بیرون و در را بست. کمی بعد، سارا لای کتاب بوک‌مارکی خرسی گذاشت و آن را بست. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #66
لورا روی صندلی نشست و یک‌پایش را روی آن‌یکی انداخت و گفت:
- خب، بشین.
به‌روبه‌رویش اشاره کرد. تمام حرکاتش، از مدل خندیدنش تا مدل حرف زدنش، همه‌وهمه تغییر کرده بود. سارا اگر می‌خواست با خودش روراست باشد، از این مهربانی یکهویی او، بیشتر از عصبانیت او می‌ترسید. تق‌تق، صدای اسباب‌بازی بچه‌هایش آمد که خبر از رسیدن آن‌ها می‌داد؛ این یعنی غذایی که بویش سارا را جادو کردن بود، به‌زودی در بشقاب‌ها ریخته می‌شد. صندلی را عقب کشید و روی آن نشست. همیشه تظاهر به این‌که نترس است، کار آسانی بود؛ اما نه در مقابل کسی که واقعاً نترس و حتی ترسناک است. لورا بشقابی را برداشت و شروع کرد به‌کشیدن غذا برای سارا. سپس، بشقابی پر از غذا را به‌مقابل او هل داد و گفت:
- گرسنه به‌نظر میای. چرا نمی‌خوری؟
سارا قاشقی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #67
«حال»
هوبرت روی صندلی چوبی اتاق گرد نشسته است و پاهایش را تکان می‌دهد. گرد تمام افراد دفتر را با عنوان:«انزوا گرفته نشده است» در اتاق خود جمع کرده است. بیشتر افراد جمع، استرس دارند؛ انگار انزوا کناردستشان نشسته است!
گرد در اتاق را باز می‌کند و وارد می‌شود. چند برگه‌ در دست دارد و موهایش ژولیده است. برعکس همیشه، لباسش اتو نکشیده است و چشمانش طوری خمار و قرمز است که مشخص است روزهاست خواب راحت ندارد. برگه‌ها را روی میز می‌گذارد و خودش نیز لبه‌ی میز می‌نشیند. دست‌به‌سینه می‌شود و شروع به‌حرف زدن می‌کند:
- حتماً تا الان خبر دستگیری انزوا رو شنیدین و یا هوبرت براتون گفته.
همان‌طور که این‌ها را می‌گوید، بلند می‌شود و دور میز می‌چرخد.
- با توجه به‌تحقیقات هوبرت، الان خیال همگی‌مون باید راحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #68
هوبرت سرش را میان دستانش می‌گذارد و چشم‌هایش را به‌یکدیگر فشار می‌دهد. دوباره، صدای گرد در گوشش می‌پیچد:
- امروز که داشتم پرونده‌های پلیس‌ها یا بهتره بگم مامور مخفی‌ها رو چک می‌کردم، چشمم به چیزی خورد که به‌پرونده ربط‌هایی داشت.
چشمش را باری دیگر بین افراد حاضر چرخاند و ادامه داد:
- بیلی سرازای.
عکس را بالا گرفت. هوبرت نیز سرش را مانند همه بالا برد و به‌عکس خیره نگاه کرد. در عکس، دختری با لبخندی کوچک و جمع‌وجور و موهای قهوه‌ای مرتب که روی یک‌طرف شانه‌اش ریخته‌است و چشمان آبی‌اش که از خوشحالی برق می‌زند، به‌چشم می‌خورد. با خودکاری قرمز، دور چشم‌هایش، موهایش و عددی سه‌رقمی تاری، خط کشیده شده‌است.
گرد عکس را پایین می‌آورد و روی میز رها می‌کند. ادامه می‌دهد:
- نیازی به‌فکر کردن نیست. این عکس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #69
- خب، دختر شما مأمور مخفی بوده، درسته؟
آقای سرازای سری به‌نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد. گرد بالاخره سوال اصلی را می‌پرسد:
- دخترتون الان کجاست؟
چهره‌ی آقای سرازای تغییر می‌کند. انگار کمی ترسیده است و می‌خواهد چیزی را پنهان کند. با صدای نامطمئن می‌گوید:
- نمی‌دونم.
گرد برخلاف خواسته‌اش به‌طرز ناجوری اخم می‌کند:
- برای نجات دختر خودتون دارم میگم. انزوا با آدمای چشم‌ آبی اصلاً مهربون نیست!
آقای سرازای چشمانش را می‌بندد و پس از چند ثانیه باز می‌کند.
- چه کمکی می‌تونید بهش بکنید؟
گرد سوالات را روی میز روبه‌رویشان می‌گذارد:
- می‌تونیم از دست انزوا خلاصش کنیم. از اول ماجرا، هرچی که می‌دونی رو باید به من بگی... اگه دخترت رو دوست داری!
آقای سرازای کمی تردید می‌کند؛ اما شروع به‌حرف زدن می‌کند:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

vida1

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
239
پسندها
1,311
امتیازها
8,213
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #70
گرد دستش را روی شانه‌ی او می‌گذارد:
- شما خوبید؟
آقای سرازای سری تکان می‌دهد. چند قلپی آب می‌خورد و دوباره شروع به‌حرف زدن می‌کند:
- حتی این‌که می‌خواست با دوستاش بره جایی که همه ازش می‌ترسیدن هم عجیب بود. شب روزی که بهم گفت می‌خواد بره، صدای دعوا از توی اتاقش می‌اومد. داشت پشت تلفن با یکی دعوا می‌کرد. لای در اتاقش هم باز بود و می‌تونستم حرکاتش رو به‌این‌طرف و آن‌طرف اتاق رو ببینم. فریاد می‌زد و می‌گفت (اختیار من دست تو نیست... ) یا یه همچین چیزی. بعدش که متوجه در نیمه باز شد، اومد و با عصبانیت در رو کوبید. فرداش هم که از خواب پاشدم، دیدم نیست و چمدانش رو هم جمع کرده و رفته.
گرد کمی مکث می‌کند و می‌پرسد:
- یعنی امکان داره الان واقعاً توی جنگل سیاه باشه؟
آقای سرازای بازهم با سر تایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : vida1

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا