- تاریخ ثبتنام
- 28/7/23
- ارسالیها
- 933
- پسندها
- 6,198
- امتیازها
- 22,873
- مدالها
- 21
- سن
- 24
سطح
15
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #51
***
از لحظهای که از بیرون آمده بودم خستگیام بیشتر شده بود و میخواستم ولو شوم روی تخت و بخوابم؛ ولی ترس از تکرار شدن آن اتفاقات ترسناک، مانعم شد.
سرم پُر از فکرهای جورواجور شده بود. فکر مازیار و زیباییِ کلام و عمیقیِ شخصیتش ثانیهای رهایم نمیکرد. او جذاب و دلنشین بود و این غیرقابل انکارترین حقیقت دنیا بود؛ اما در این بین با خود میاندیشیدم که اگر روزی مازیار از اینکه من یک آدم توهمی هستم و تصور میکنم بیست و چهار سال عمرم را زندگی دیگری داشتهام و حالا یک زندگی دیگر دارم، چه واکنشی نشان میدهد؟ با سردرد ناشی از فکر و خیال از روی میز مطالعهام بلند شدم و از اتاق خارج و وارد هال شدم. با دیدن السیدیِ روشن دوباره وحشتم برگشت. مادر و پدر که به دیدن اقوام رفته بودند و دلوین گفته بود...
از لحظهای که از بیرون آمده بودم خستگیام بیشتر شده بود و میخواستم ولو شوم روی تخت و بخوابم؛ ولی ترس از تکرار شدن آن اتفاقات ترسناک، مانعم شد.
سرم پُر از فکرهای جورواجور شده بود. فکر مازیار و زیباییِ کلام و عمیقیِ شخصیتش ثانیهای رهایم نمیکرد. او جذاب و دلنشین بود و این غیرقابل انکارترین حقیقت دنیا بود؛ اما در این بین با خود میاندیشیدم که اگر روزی مازیار از اینکه من یک آدم توهمی هستم و تصور میکنم بیست و چهار سال عمرم را زندگی دیگری داشتهام و حالا یک زندگی دیگر دارم، چه واکنشی نشان میدهد؟ با سردرد ناشی از فکر و خیال از روی میز مطالعهام بلند شدم و از اتاق خارج و وارد هال شدم. با دیدن السیدیِ روشن دوباره وحشتم برگشت. مادر و پدر که به دیدن اقوام رفته بودند و دلوین گفته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.