- تاریخ ثبتنام
- 31/8/21
- ارسالیها
- 302
- پسندها
- 1,311
- امتیازها
- 8,433
- مدالها
- 9
- سن
- 22
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #61
وقتی در آنطرفتر نگاهش به جسد یک ببرینه افتاد، سکوت کرد و حرفش را خورد. غمزده به ببرینه خیره ماند. پیتر... مُرده بود. چرخید تا کارولینا را پیدا کند. وقتی او را پشت سر خود کنار تاشین دید، آسوده نفس عمیقی کشید. شیرونها با کنار رفتن تاون از جلوی دریچه، بیرون آمدند و به خونآشامها پیوستند. روباههای بنفش بعد از آنها و در آخر، ببرینهها بازگشتند. تاون خیره به کارولینا نگاه کرد، چرا ذوقی در نگاهش نمیدید؟ مگر نمیخواست آنها را نجات بدهد؟ همانطور که ببرینهها از دریچه میگذشتند تاون گفت:
- کارولینا من... .
کارولینا پلک زد و لبخند ملیحی بر لب نشاند.
- تاون، هایدرا هستم. از آشنایی با شما خوشبختم.
تاون سکوت کرد و غمگین به کارولینا و بعد به تاشین نگاه کرد. سرش را تکان داد و غمزده گفت:
-...
- کارولینا من... .
کارولینا پلک زد و لبخند ملیحی بر لب نشاند.
- تاون، هایدرا هستم. از آشنایی با شما خوشبختم.
تاون سکوت کرد و غمگین به کارولینا و بعد به تاشین نگاه کرد. سرش را تکان داد و غمزده گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر

