• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیشنهاد آخر | آبیس کاربر انجمن رمان

  • نویسنده موضوع سمانه_ش
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 2,630
  • کاربران تگ شده هیچ

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
191
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
وارد خونه شدم و به سمت اتاق رفتم. هزار‌توی من اینجا بود مثل معکب رنگی هر دیوار یک رنگ بود، رنگ‌های منحصربه‌فرد و معنادار برای من، صورتی و آبی و قرمز و سبز و سقف به رنگ طلایی اکلیلی بود لوازم آرایش و آینه سمت صورتی اتاق بود کتابخونه‌ام سمت سبز و تخت سمت آبی اتاق و دیوار قرمز متعلق به رگال لباس‌ها و تابلوهام بود. تصاویری که هرکدوم رو از مسافرتی که سال‌های پیش رفته بودیم گرفته بودم، اتاق بزرگم همه‌ی ماجرا بود، خاطراتم کم‌کم فراموش می‌شدن و دارایی من این اتاق می‌شد.
لباسم رو عوض کردم جلوی پایم دستکش و کلاه بوکس مشکی‌ام تو کاور خودنمایی می‌کردن. باید به روال قبل برمی‌گشتم، خیال و خاطره‌ی وحید مثل گرده‌ی جادویی پیش چشمم اومد.
***
[فلش بک]
تو آینه خودم رو برانداز می‌کردم وحید وارد شد. دسته گل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
191
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
زخمی که به شدت وارد بشه درد نمی‌کنه با خودم گفتم چقدر همه چیز می‌تونه بی‌اهمیت باشه ولی بی‌اهمیت نبود بیشتر از همه ذهنم مشوش بود که با یه دست نامرئی عقب کشیده شد و اولين جرقه خ**یا*نت وحید رو نادیده گرفتم.
ناچار برای ادامه مراسم به سمت وحید رفتم، فقط صدای پاشنه‌های کفشم رو می‌شنیدم و هر فکری که ذهنم رو مشوش می‌کرد رد کردم، ولی اون چطور می‌تونست رو در روی من مکالمه‌ی مزخرفشون رو ادامه بده و درباره‌ی شرکت و ارائه‌ی من چنان که از بالا نگاه می‌کنند نظر بدن!
***
آب رو یک نفس می‌خورم و لیوان رو به سینک می‌کوبم، چه ساده بودم که فکر می‌کردم بعد امروز خاطرم از اون آروم میشه. وسیله‌هایی رو از کابینت بیرون آوردم که کیک بپذم، موهام رو روی سرم جمع کردم یاد موهای آراز افتادم اینکه موهاش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
191
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
دستی به سر پاپی که جلو روی پای نگار ایستاده بود و از پنجره زبونش بیرون بود کشیدم و خطاب به هر دوشون لب باز کردم:
- رفتیم اونجا لازم نيست باهاشون زیاد گرم بگیرین. دو روز معاشرت باهاشون صمیمت براتون نیاره که من نیستم.
- صبح اینطوری نمیگفتی هنا. قضیه جدی بود، شوهر خواهر شده بود.
- هنوزم جدیه ولی تو جا و مکان خاص خودش.
نیما با طعنه جوابم رو گفت:
- ما یه چیزی میگیم تو می‌چرخی ببینی چه ربطی به شرکت داره. زندگی خودت چی؟
- می‌گذره. همینجوری ساده پیش میرم خوشم.
- آره ساده‌ای مثل جلال! به جلال بیشتر خوش می‌گذره. یه سال در میون هم حلفدونی آب خنک می‌خوره عشق می‌کنه.
- اگه آب خنک بهت خوش گذشته یه کار دستت میدم دوباره بری حلفدونی معرکه بگیری عشق کنی.
- سری پیشم که بابت سفته‌ها رفتم ممنونتم.
نگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
191
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
به خوبی می‌دونستم حالا نوبت من بود برای جبران این با هم بودن صوری، نظر دوستاش رو راجب متاهل شدن آراز جلب کنم. اما چی می‌تونست بدتر از این باشه که مردی که از رابطه‌ی قبلم باخبر بود هم تو این جمع باشه. اسمش هم یادم نبود دوست‌هاش هم مثل خودش سر و ته یک کرواس بودن اما وحید کجا و آراز کجا! در نگاهش برقی از شیطنت دیدم و آراز لب به تعریف کردن باز کرد.
- عزیزم ایشون کیومرث به همراه خانمش نازی از بچه‌های فروش و تب هستن که کارشون حرف نداره.
- سلام، خوش‌بختم!
با نازی دست دادم و برق شیطنت چشم‌های کیومرث رو نادیده گرفتم. رسما هیچ غلطی نمی‌تونست انجام بده جز نوچه‌ی وحید بودن. زبان در دهان چرخاند و گفت:
- پارسال دوست امسال‌ آشنا خانم زرگر.
- البته! به یمن دست‌های پر توان شما تو فروش و تبلیغات.
توجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
191
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
زن جوان و مو بلوندی که پیراهن بلند و آستین حلقه‌ای داشت با لوندی در حال چیدمان مخلفات پذیرایی بود. جلوی آشپزخونه مکث می‌کنم شاید آراز بیشتر‌ از من به همچین زنی احتیاج داشت که به جای موش و گربه بازی من و دوست‌پسر سابقم هر روز همچین منظره‌ای تو خونه‌ ببینه.
- ببخشید لیدی‌ها.
از اون صداهای مردونه‌ای بود که به خاطر می‌موند‌، عمیق و تو دار با شباهتی به صدای آراز. هم‌زمان با یارا کنار کشیدیم و رد شد و لیوان آبی برداشت. تازه این مرد رو که همراه صداش خوش‌چهره هم بود می‌دیدم زن مو طلایی تشر زد.
- باز چشم منو دور دیدی رفتی تراس سیگار بکشی! بوی گند سیگار میدی.
- من تسلیمم حاج خانم!
- بقیه لیدی من حاج خانم؟ بکش که نفس‌های آخرته.
زیر لب زمزمه کردم:
- چه زوج قشنگی.
یارا شنید که خندید و رو به من گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
191
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
نازی بی‌وقفه حرف بی‌خود میزد.
- خواهر کی‌یو چند دست لباس خونه‌ی ما گذاشته خودش هم دائم خونمونه.
به کیومرث شوهرش می‌گفت کی‌یو.
- دیگه وقتی زندگی‌مون انقدر قاطی شده منم کارت بانکی اونو برداشتم. تنها چیزی هم که خریدم کیف از برند شنل بود.
نگار در حالی که پشتش به ما بود و ظروف شسته شده‌ رو می‌چید گفت:
- خوش اشتهایی عیب نیست. حقته عزیزم وقتی که خورد و خوراک و تر خشک شدنش با شماست جیب تو و اون نداره که.
نازی که انگار درک شدن به مذاقش خوش اومده باشه ادامه داد:
- آره عزیزم. اولش نباید باهاش گرم می‌گرفتم خواهر شوهر و چه به دوستی. کم مونده بیاد بین من و کی‌یو بخوابه و به رابطه‌مون نظر بده. می‌خوام برای اینکه عفریته خانم شرش کم بشه داداشمو بیارم خونه‌مون. اونو ببینه معذب که بشه کمتر میاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
191
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
هم‌زمان چشم می‌چرخونم بین جمع آرازو ببینم. با دیدنش با اینکه حواسش به این‌طرف نبود یه خونسردی عجیبی حس کردم. نمی‌دونم، شایدم به خاطر اینه که پشتم گرمه به بچه‌ها، به نگار، آراز و نیما! هر چند هیچ‌وقت نمی‌خواستم قبول کنم که بهشون احتیاج دارم. رو به دخترا میگم:
- وحید حسابدار شرکت و اکسم بود چون حسابا شرکت دستش بود نمی‌خواستم سر لج‌بازی گند بزنه بهش و همون موقع ازش جدا شدم که نامزد کرد و آره آذین نامزد وحیده و ظاهرا دوست نداشت وحید تو شرکت من و با من بمونه.
دیگه تو دلم موند بگم از اول یه آدم اشتباه رو دوستش داشتم و با نامزد کردنش ترکوند منو و منم چون آذین کسی بود که پشتش حرف زیاد بود که با مردا سر منافعی دوست میشه فکر کردم جدی نیستن و برای سوزوندن من و فشاری کردنم وحید این کارو کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
191
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
بقیه از پشت بوم با قیافه‌ای گرفته میان. این سه نفر یه چیزی‌شون شده بود! سر سفره همه‌چی رو دست به دست می‌کنن، از صدا و شلوغی سر آدم میره. حواس همه هست کسی کم و کسری نداشته باشه همه میزبانن. من و نیما و نگار که کنار هم نشسته بودیم‌ مشغول خوردن شدیم که بازی شروع شد و همه خیره به تلویزیون میشن. یونس با دهن پر میگه:
- گفتیم بذارین بازی تموم شه بعد شام بخوریم.
دانیال جوابشو میده:
- تا اون‌موقع‌ می‌مردیم از گشنگی.
یونس: از ذخایر چربیت استفاده می‌کردی، فکر کردی تو سن رشدی؟
کی‌یو: زود بخورین جمع کنیم که اگه تیم ما برد بریم بیرون برای خوش‌حالی.
نازی: من که نمیام بچمو گذاشتم با خواهرت تو خونه گفتم زود بر می‌گردیم.
رزیتا: هر تیمی برد یا باخت سرش سلامت ما می‌ریم بیرون، هناس شما هم بیاین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
191
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
همه ظاهراً راضی بودن و مثل جوجه اردک پشت آراز سفره و بعد خونه رو جمع و جور کردن. تیم کی‌یو باخت و با نازی به خاطر بچه‌‌شون که خونه مونده بود خدافظی کردن رفتن. رزیتا که یه فلاسک بزرگ برداشته بود گفت:
- با چیزکیک چایی می‌چسبه.
یونس: کی اینو می‌خواد بکشه تا اونجا.
رزیتا: من دست دنیلو می‌گیرم تو اینو بگیر.
یونس سکته ناقص زد. دانیال که انگار توپ افتاده بود زمینش گفت:
- به این میگن یه تقسیم کار درست!
یونس: می‌زنم تو سرت این نصف دیگت هم بره تو زمین موهای چمنت بمونه.
جواد: سِر یونس شوالیه‌ی شاهدخت اونم بکن بذار سر من.
رزیتا: نمی‌خوام وسط بحثتون بپرم ولی جواد شاهدخت منظورت منم دیگه؟
جواد: نه عزیزم تو فتنه‌ای. بحث هم خودت شروع کردی رزی تعارف نکن توروخدا.
رزیتا: الان یه فلاسک آوردن شد بحث؟ خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

سمانه_ش

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
25/7/24
ارسالی‌ها
44
پسندها
191
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
پس دوتا پسرخاله‌ اخلاقشون به هم رفته. ولی سهیل پسر کدوم خاله‌ی تو میشه؟ من قبلا چیزی در موردش نشنیدم.
- خاله نرگس من شوهرش تهرانی بود و این اواخر کم پیش میاد به روستا سر بزنن ولی تقریبا بچگی من و سهیل تابستونا باهم گذشت، هم‌بازی بودیم اون‌موقع که رفت و آمدشون زیاد بود، جلوی در عمه‌خانم بازی می‌کردیم.
بعد این حرفش حین رانندگی برمی‌گرده و نگاهی به من می‌کنه. کوچه‌ی خلوت خان‌جون یادآور شیطنت و بازی‌های بچگی من هم بود. اون وقت‌ها که از شدت دویدن و دنبال توپ رفتن مثل لبو سرخ می‌شدم و خان‌جون با تشر می‌گفت حالا عروسک‌هات که جایی نرفتن دنبال توپ می‌کنی و شربت مخصوصش رو درست می‌کرد که جیگرمون حال بیاد. با اینکه خیلی کوچیک‌تر بودم ولی مامان اگه می‌فهمید تو کوچه با پسرا بازی می‌کنم گوشمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا