متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلیما | نگین حلاف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asteria
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 258
  • کاربران تگ شده هیچ

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دلیما
نام نویسنده:
نگین حلاف
ژانر رمان:
روان‌شناختی، عاشقانه
کد رمان: 5707
ناظر: A asalezazi
خلاصه: در خوشبختی زاده شدم و در بدبختی رخت بر بسته‌ام. خود امیدم را به مرگ رساندم و حال، عزاداری‌اش می‌کنم. پرواز پرنده‌ها را به یاد ندارم. لب‌هایی که به خنده گشوده شدن را ندیدم. همان‌گاه که قرار بود چشمانم را از زندگی ببندم و آن سرای دیگر را دریابم، او دستم را گرفت و درب زندگی‌اش را بر روی من باز کرد. دگر، من ماندم و او‌. او ماند و من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,697
پسندها
34,788
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام او
فصل صفر: آدونیس

در حیاط تیمارستان، جایی مختص به خودم را داشتم. فضایی کوچه‌مانند با دیوارهایی سفیدرنگ که با صندلی‌های اضافه و ناکارآمد، راه آن را بسته‌بودند. این فضا بخش زنان و مردان تیمارستان را جدا می‌کرد و من با زیرکی، از آن صندلی‌های پلاستیکی بالا می‌رفتم و از آن طرفش پایین می‌آمدم.
پشت این صندلی‌های تلنبار شده، باغچه‌ای سبز با گل‌های رز رنگارنگ بود که محیطی کاملاً جدا با خودِ تیمارستان ساخته بود. با این‌که فضا دقیقاً پشت ساختمان‌ اتاق‌ها بود، اما همانند سفر به یک بهشت بی‌همتا بود. دوتا از آن صندلی‌های پلاستیکی را، طبق سلیقه‌ای خودم کنار دیوار سفیدرنگ چیده‌ بودم.
تابی با طناب به درخت چنار و تنومند آن وصل کرده‌ بودم. نشیمن‌گاه یک صندلی شکسته را از آن خارج کرده‌ بودم، و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #4
عطر تام فوردش با رایحه‌ی چوب، روح و روان مرا تا دل جنگل برده و برگردانده است. غافل از آن‌که بفهمم چشمان سبز_آبی‌اش، خود یک جنگل بی‌نام و ناشناخته‌ست. می‌گوید:
- از سرما نمی‌میری مادمازل؟
و صدایش همانند صدای گویندگان رادیو است. بدون هیچ‌گونه خش، بم، گوش‌نواز و مملو از آرامش.
- دفترچه خاطراتته؟
سر به زیر می‌اندازم و پس از پنج ثانیه، نزدیکی پایش به پای درازکرده‌ام را می‌بینم. قلبم در سینه‌ام بی‌سراسیمه می‌کوبد و تنها کاری که می‌توانم انجام دهم، ورق زدن کتاب نوبادی‌ام است؛ یک رد گم کنیِ پر استهزا.
- دست خطت زیادی بد نیست؟
به روی دستخط نوبادی چند ثانیه متمرکز می‌شوم؛ نه قابل خوانش است. در بعضی از قسمت‌ها واژگانی در هم رفته دارد اما به طور کل، خوانا است.
نگاه خیره‌اش تنها چیزی است که بدون پنج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
فصل اول: نوبادی [Nobody]
اتاقم نسبت به اتاق‌های دیگر تیمارستان، زیباتر و دلبازتر است. این حرفِ پرستار ثابتم، خانم موسوی بود. هر چند چنان به این زیباگویی‌هایش اعتباری نداشتم؛ زیرا از نظر او، همه چیز زیبا بود. مگس مزاحم در فصل گرم تابستان زیبا بود. قصه‌های نامفهوم آقای آوند، کهنسال‌ترین بیمار روان‌خانه زیبا بود. مارمولک زیر مهتابی، زیبا بود. صدای جویدن علف از جانب گاو، زیبا بود. گل پژمرده‌ی کنار پنجره‌ی خانه‌اش زیبا بود. تنها چیزی که زیبا نبود، خودش بود.
و این نبود اعتماد به نفس از چهره‌اش، باعث شده در سن چهل و هفت سالگی همچنان مجرد بماند؛ زیرا می‌ترسد شوهرش به دلیل زشتی و نازیبایی‌ صورتش، به او خ**یا*نت کند.
اما از نظر من، چهره‌ی چروکیده‌ی خانم موسوی، موهای پرپشت مشکی و مژه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
برای بار سوم کتاب نوبادی‌ام را می‌خواندم. اواسط کتاب بودم که صدای در باعث می‌شود در جای خود بلرزم و کتاب را سریعاً زیر بالشت سرم بگذارم. قلبم دیوانه‌وار می‌تپد و از آن بدتر، نمی‌دانم چه کسی در را باز کرده است.
- سلام پیوندجان، خوبی؟
با شنیدن صدای دکتر آذر، تصویرش را هم ‌می‌بینم. بی‌اختیار بزاقم را به پایین فرو می‌فرستم و می‌گویم:
- بله، خوبم.
صدای جر_جر در باعث می‌شود اخمی کنم. صدای پای دیگری می‌شنوم و تصویر دکتر آذر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رود. یک عکس است با همان عمر پنج ثانیه‌‌ای همیشگی‌اش.
- میشه بهم بگی این آقا الان در چه حالتیه؟
می‌بینمش، پرستار مردی با لباسی مشکی، همان پرستاری که بارها در سالن غذاخوری دیده بودمش؛ همان که بارها با دیدنم سرش را پایین می‌گرفت و در صورت رویارویی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #7
فصل دوم: امید
در پس زیر و بم‌های زندگی‌ام، هنوز به وجود او اعتقاد داشتم. نامش را «امید» نهاده بودم. مردی گندم‌گون با موهای فر و ظاهری شرقی که هر روز از پنجره‌‌‌ی اتاقم به حریم شخصی‌ام وارد می‌شد و به قصد بازی مرا تا دوردست‌ها می‌برد.
وقتی سنم از یک رقمی بودن گذر کرد، حضورش در زندگی‌ام کمرنگ‌تر شد‌. زمانی که از او دلیلش را پرسیدم، گفت «تو بزرگ شدی، من دیگه نمی‌تونم با تو بازی کنم.»
خود آدم بزرگ بود و من در آن زمان، کسی را نداشتم که بتواند سرپوشی بر روی نیازهای بچگانه‌ام بگذارد. حرکات هیچ‌کس را نمی‌دیدم. اما او، همیشه برایم واضح و با صراحت حرکت می‌کرد. باور داشتم دنیا پدر و مادرم را گرفته، و او را هدیه کرده است.
بعد از پانزده سالگی‌ام دیگر او را ندیدم. سراغش را از دخترهای یتیم‌خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
بی میل به ظرف غذایم خیره می‌شوم. یک سوپ مرغ دو شب مانده که از رنگ و رویش خفت می‌بارد. از همان اوایل، هرگز علاقه‌ی چندانی به سوپ مرغ نداشتم. از شانس بسیار عالی‌ام، در این روان خانه هفته‌ای دوبار این سوپ دلپذیر را سرو می‌کردند و با اعتماد به نفسی که نمی‌دانستم از کجایشان سرچشمه گرفته است، یک برگ جعفری هم بر رویش می‌گذاشتند.
خلاقیت آشپزهای این روان‌خانه در تزئین غذا، به حدی بالاست که روی ایتالیایی ها را کم که هیچ، بلکه زمین زده‌‌اند.
زیرچشمی نگاهی به پیرزن مقابلم می‌اندازم، مانند جنگ‌زده‌ها قاشق به قاشق این سوپ سرد را می‌بلعد و صدای دهانش، سکوت سنگین سالن غذاخوری را در هم می‌شکاند. پوفی کلافه می‌کشم و قاشقم را در کاسه‌ی سوپ می‌اندازم. از روی صندلی بلند می‌شوم و دست به جیب به سمت در سالن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Altinay*

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #9
کتاب را از دستم می‌گیرد. با شنیدن تشکر زیرلبی‌اش، من نیز لبخندی می‌زنم. کنارش می‌نشینم و کمرم را به درخت چنارم تکیه می‌دهم. نسیم‌ سرد زمستان، موهای آزادم را می‌رقصاند و به لبخندم عمق می‌‌بخشد. می‌گویم:
- من پیوندم.
آن هم با لحنی مفتخر. اما گویی با کتاب جدیدش سرگرم است پس فقط یک کلمه به زبان می‌آورد.
- آدونیس.
اول فکر می‌کنم جمله‌ای مانند جمله‌ی "خوشبختم" اما به زبان دیگری‌ست. پاهایم را در سینه جمع می‌کنم و می‌گویم:
- تا حالا نشنیدمش‌‌.
- منم اولین‌باره اسمت رو می‌شنوم.
- مامانم انتخابش کرده.
مشتاق ذره‌ای تعریف از نام کمیابم بودم، اما انگار این فرد، در کاری جز کوری ذوق و اشتیاقم استعدادی ندارد. پس کنجکاوی‌ام را آغاز می‌کنم.
- چند وقته این‌جایی؟ جدیدی نه؟
- دو ماهی میشه.
- همیشه میای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Altinay*

Asteria

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
42
امتیازها
40
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
آن خاطره‌ی دردناک، مانند روز برایم روشن است. نه سال بیش نداشتم و به همراه پدر و مادرم، در پشت ماشین سمندمان نشسته‌ بودم و از پنجره‌ی ماشین، به سرسبزی و زیبایی طبیعت کنار جاده نگاه می‌کردم. مقصدمان ماسوله بود. شهری در استان گیلان که جزو کم‌جمعیت‌ترین شهرهای ایران است. قدمتی طولانی‌مدت دارد و مادرم، کودکی‌اش را در آن‌جا گذرانده‌ است.
حالت پلکانی خانه‌هایش و بوی گل در جای به جای شهرش، حسابی حالم را جا می‌آورد. برای بار سوم بود که به آن‌جا می‌رفتم. ماسوله را دوست داشتم، همان‌طور که نگاه‌های گاه به گاه و عاشقانه‌ی پدر و مادرم را دوست داشتم.
هنوز صدای بوق تریلی مقابلمان در سرم زوزه می‌کشد. آژیرهای پلیس و اورژانس، بیشتر از لالایی‌های مادرم در یادم مانده است.
وقتی که پس از سال‌ها عکس سمندمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا