- تاریخ ثبتنام
- 29/8/24
- ارسالیها
- 83
- پسندها
- 261
- امتیازها
- 1,078
- مدالها
- 3
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #61
با صدا زدن مشرضا، اکبر خودش را جلو میکشد.
اکبر:
- میدونیم بد موقع اومدیم، ولی اگه لطف کنی و یه طوری این سقفها رو تا بند اومدن بارون سرپا نگهداری، تا آخر عمر دعاگوت میشیم.
محسن نگاهی به آسمان میاندازد و با دیدن وضعیت هوا، کلافه دستی به گردنش میکشد.
محسن:
- راستش... چشم... کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم ولی... ولی یه مشکلی هست.
کدخدا نگران به صورت محسن چشم میدوزد و پنجهی محسن را بین دستهایش میگیرد و صدای خواهش گونهاش فضا را پر میکند:
- هرچقدر پول بخوای بدون چون و چرا به روی چشم، قبول میکنیم، فقط قبل از آواره شدن سقف خونهها و از دست رفتن زن و بچههامون کمکمون کن.
محسن نگاهش را به زمین میدوزد.
محسن:
- استغفرا... حاجی، مگه من اسمی از پول آوردم، بحث پول نیست، توی این هوا...
اکبر:
- میدونیم بد موقع اومدیم، ولی اگه لطف کنی و یه طوری این سقفها رو تا بند اومدن بارون سرپا نگهداری، تا آخر عمر دعاگوت میشیم.
محسن نگاهی به آسمان میاندازد و با دیدن وضعیت هوا، کلافه دستی به گردنش میکشد.
محسن:
- راستش... چشم... کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم ولی... ولی یه مشکلی هست.
کدخدا نگران به صورت محسن چشم میدوزد و پنجهی محسن را بین دستهایش میگیرد و صدای خواهش گونهاش فضا را پر میکند:
- هرچقدر پول بخوای بدون چون و چرا به روی چشم، قبول میکنیم، فقط قبل از آواره شدن سقف خونهها و از دست رفتن زن و بچههامون کمکمون کن.
محسن نگاهش را به زمین میدوزد.
محسن:
- استغفرا... حاجی، مگه من اسمی از پول آوردم، بحث پول نیست، توی این هوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.