• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سووتاوی فیراق | صدف چراغی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sadaf_che
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 83
  • بازدیدها 2,302
  • کاربران تگ شده هیچ

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
با صدا زدن مش‌رضا، اکبر خودش را جلو می‌کشد.
اکبر:
- می‌دونیم بد موقع اومدیم، ولی اگه لطف کنی و یه طوری این سقف‌ها رو تا بند اومدن بارون سرپا نگه‌داری، تا آخر عمر دعاگوت می‌شیم.
محسن نگاهی به آسمان می‌اندازد و با دیدن وضعیت هوا، کلافه دستی به گردنش می‌کشد.
محسن:
- راستش... چشم... کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی‌کنم ولی... ولی یه مشکلی هست.
کدخدا نگران به صورت محسن چشم می‌دوزد و پنجه‌ی محسن را بین دست‌هایش می‌گیرد و صدای خواهش گونه‌اش فضا را پر می‌کند:
- هرچقدر پول بخوای بدون چون و چرا به روی چشم، قبول می‌کنیم، فقط قبل از آواره شدن سقف خونه‌ها و از دست رفتن زن و بچه‌هامون کمکمون کن.
محسن نگاهش را به زمین می‌دوزد.
محسن:
- استغفرا... حاجی، مگه من اسمی از پول آوردم، بحث پول نیست، توی این هوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
با بلند شدن صدای رعدوبرق و ریزش شدیدتر باران، کد‌خدا قدمی به محسن نزدیک می‌شود و پچ می‌زند:
- مجبور نیستی جوون، خودمون یه فکری میکنی... .
محسن در حین پا زدن چکمه‌هایش که کنار در قرار دارند به کدخدا فرصت کامل کردن حرفش را نمی‌دهد:
- بارون هر لحظه داره شدیدتر میشه، موندن بیشترشون توی اون خونه‌ها خطرناکه، من هم به خواست خودم دارم میرم. سریع میارمشون، نگران نباشین!
با پوشیدن چکمه‌هایش کلاه ژاکتش را روی سرش می‌کشد و پله‌ها را به سرعت پایین می‌‌رود.
مش‌جواد:
- صبر کن... منم میام، شاید کمک بخوای.
محسن به عقب باز می‌گردد و چشم‌هایش بین آن‌ها در گردش است، باران خیلی سریع صورتش را خیس می‌کند و قطرات آن از روی پوستش پایین می‌چکند. کدخدا که گویا حرف محسن را از چشمانش خوانده باشد، بازوی مش‌جواد را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
- خون... .
- مردها اونجان. سریع‌تر لطفاً! باید بقیه‌ی خونه‌ها رو هم بریم.
زن هول شده گره‌ی روسری پر نقش و نگارش را محکم می‌کند و قدمی عقب می‌رود.
- باشه الان میایم، خانواده‌ی مش‌جواد و خسرو هم اینجا و بقیه‌ هم خونه‌ی کدخدا هستن.
زن از کنار شانه‌ی محسن به ماشین نگاهی سرشار از نگرانی می‌اندازد. محسن که سؤالش را از چشمانش می‌خواند، زودتر پاسخ می‌دهد:
- با چند بار اومدن می‌تونیم بقیه رو هم ببریم.
زن گوشه‌ی دامن محلیش را دست می‌گیرد و به داخل می‌‌رود.
- الان میایم.
خیلی زود خانه‌ی اکبر و کدخدا از اهالی خالی می‌شود و تنها اِلای و مادرش و چند نفر دیگر باقی می‌مانند. ایلیم* در ایوان مقابل محسن می‌ایستد.
ایلیم(مادرِ اِلای):
- سلامت باشی پسرم!
محسن با احترام دستش را روی سی*ن*ه‌اش می‌گذارد، نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
اندکی بعد دقایقی انبوه از دلهره به پایان می‌رسد و جلوی خانه‌ی کدخدا متوقف می‌شود. با شنیدن گریه‌های شدید دختر بچه‌ای، خیالی که با رسیدنش به خانه اندکی آرام گرفته‌بود رنگ نگرانی می‌گیرد و در ماشین را باز رها می‌کند و گام‌هایش را سرعت می‌بخشد. پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌رود، صدای کوبش بی‌امان قلبش را می‌تواند در سرش بشنود. به محض رسیدن جلوی در ورودی، زنی پا به ماه و دو کودکی را می‌بیند که صورتشان از اشک خیس و قرمز شده‌است، تن خاکی پسر لرزانی که در آغوش مادرش قرار دارد ترسش را چند برابر می‌کند.
- گفتم نرو ذلیل‌مرده، خوب شد؟ ها؟ خوب شد؟
پسرک با سیلی مادرش بیشتر هق می‌زند و می‌لرزد. صدای لرزان محسن، میان قطراتی که بی‌وقفه بر زمین کوبیده می‌شوند به سختی به گوش زن می‌رسد.
- اِلای... اِلای چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
آیلار سرش را زیر می‌اندازد و بی‌تعادل عقب می‌رود، دست فرزندانش را می‌فشار و به‌طرف ماشین گام برمی‌دارند. محسن بدون توجه به ناخن‌های شکسته‌اش و از گوشت جدا شدن تکه‌هایی از آن‌ها و خونی که از میان بریدگی‌های دستانش سرازیر شده‌است به کندن ادامه می‌دهد که ناگاه نوک انگشتش به دست اِلای برخورد می‌کند و با حس سرمای غیرمعمولی آن خشکش می‌زند و به ثانیه‌ای فریادش حتی به گوش آیلاری که نگران در ماشین نشسته‌است هم می‌رسد که خودش را دوان‌دوان به خانه می‌رساند.
- اِلای... .
اشکش میان خاک‌ها می‌غلتد و بی‌وقفه زمین را می‌کند.
- چرا سردی؟ چرا؟ سردی؟ نه نباید... نباید... خواهش می‌کنم... نباید... .
آیلار با صورتی خیس از اشک خودش را به محسن می‌رساند و خاک‌ها را چنگ می‌زند و ثانیه‌ای بعد دست‌های کوچک فرزندانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
گویا شر رخت تیره‌اش را به آن خانه پوشانده‌است. محسن با پاهایی لرزان در حالی که اِلای را میان کتش قرار داده‌است، پله‌ها را پایین می‌آید. آیلار به همراه فرزندانش با صورتی خیس عقب‌تر گام برمی‌دارد و به آن‌ها نگاه می‌کند، به پسری که گویا دقایقی است که قلبش از کار افتاده‌است و سیاهی چشمانش چیزی جز مرگ را به یادت نمی‌آورد. محسن بی‌توجه به ریزش سیل‌آسای باران چون جسمی بی‌جان می‌ایستد و سرش را بالا می‌گیرد و با چشم‌هایی پر گلایه به آسمان نگاه می‌کند، آیلار با دیدن حالش به او نزدیک می‌شود و مقابلش می‌ایستد:
- آقا‌محسن... من... .
صدای گرفته‌ی محسن، قلبش را به درد می‌آورد:
- کاش من زیر آوار می‌موندم. کاش م... خیلی درد کشید؟
محسن بدون اینکه منتظر جوابی از سوی آیلار بماند به چهره‌ی اِلای که چند خراش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
- کاری نکردم کدخدا، وظیفه بود.
کدخدا شانه‌ی محسن را نوازش می‌کند و لب می‌زند:
- جوون‌مرد بنظرت این بارون کی بند میاد که از دست ما خلاص شی؟
- اهالی باعث برکت این خونه‌ن، قدمشون روی جفت چشمام جا داره، دو سه روز دیگه تمومه و به محض تموم شدن بارونم با چند نفر از دوستام برای ساختن خونه‌ها دست به‌ کار میشیم.
- نیازی نیست بیشتر از این زحم... .
محسن قدمی به کدخدا نزدیک می‌شود و پچ می‌زند:
- نه زحمت نه اجبار، خواست خودمونه، جز همراهی از مردم چیزی نمی‌خوایم، لطفاً نه نیارین!
چشم‌های کدخدا برق می‌زند و لبخندش چروک‌های صورتش را بیشتر نمایان می‌کند.
- تا یادم نرفته دخترم کارت داشت، اومدم صدات بزنم.
- به روی چشم الان میرم پیششون.
با رسیدن به جلوی اتاق، آیلار که مشغول تمیز کردن صورت اِلای است با دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
محسن دست‌پاچه از روی صندلی بلند می‌شود.
- چطوری؟ چطوری نظرت عوض شد مگه تو از من بدت نمی‌اومد؟ ببین اِلای‌خانم واقعاً نیازی به این کارها نیست من برای اینکه با من ازدواج کنید اون کارها رو انجام ندا... .
- صبر کن! صبر کن! یه نفس بکش واسه چی داری خودت می‌بری و می‌دوزی؟ بنظرت من دختریم که اینقدر سریع نظرم عوض شه؟
- چی... یعنی از همون... اول شما... خب... .
اِلای پتو را بغل می‌گیرد و با لحنی مصمم حرف می‌زند:
- به زمان نیاز داشتم که مطمئن شم و الانم مطمئن شدم و من... .
با بالا پریدن و مشت در هوا کولیدن ناگهانی محسن، اِلای حرفش را متعجب قطع می‌کند.
- وای خدایا شکرت! ببین تا آخر عمر نوکرتم دختر، خب؟ نوکرتم.
هیجان و دویدن محسن در اتاق و تلاشی که برای کنترل صدایش و بالا نرفتن‌ آن دارد هر دو را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
لای لای آهو گؤز بالام
لای لای شيرين سؤز بالام
گؤزَل ليكده دونيادا
تكدی منيم اؤز بالام
«لالايی فرزند چشم آهوی من
لالايی فرزند شيرين سخنم»
«در زيبايی در دنيا
فرزند من تك است»
لالاييْنام اؤز بالام
قاشی قارا گؤز بالام
ديلين بالدان شيرين دير دوداغيْند سؤز بالام
«لالايی تو هستم فرزندم*
فرزند چشم و ابرو سياه من»
«زبانت از عسل شيرين‌تر است
حرف روی لبت فرزندم»
(حرف كه از لب تو جاری می‌شود، زبانی كه به آن تكلم می‌كنی از عسل شيرينتر است، ای فرزند من)
لای لای ديلين دوز بالام
ديل آچ گينان تئز بالام
من اوتوروم سن دانيْش
شيرين شيرين سؤز بالام
«لالایی، زبانت نمک است فرزندم
زود زبان باز كن فرزندم»
«من بنشينم تو حرف بزن
حرف‌های شيرين فرزندم»
لای لای بالام گوُل بالام
من سَنَه قوربان بالام
قان ائيلَه مَه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sadaf_che

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/8/24
ارسالی‌ها
83
پسندها
261
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
- خونه چندتا وسیله لازم داره، باید برم بگیرم.
- واقعاً فکر کردی حالا که دیدمت ولت می‌کنم؟ یه نیم ثانیه وایسا این ساک‌ها رو بزارم داخل، جلدی میام. خب؟ آفرین، وایسی ها!
مسعود به سرعت از ماشین پیاده می‌شود و با برداشتن ساک‌ها از کنار معین که جلوی در ایستاده‌ست می‌گذرد و در حالی که به پشت عمارت می‌رود صدایش را بالا می‌برد:
- مخلص داداش! خودت اخلاق قشنگ سیوان رو می‌شناسی، دوثانیه دیر کنم میره ولی برگردم یه احوال‌پرسی چسبی می‌کنیم.
صدای خنده‌ی معین بالا می‌رود.
- می‌شناسم، جلدی برگردی پس!
مسعود پنجه‌اش را در هوا تکان می‌دهد و با گذشت دقایقی بالاخره به پشت عمارت می‌رسد.
- مسعودجان؟
با شنیدن صدای خاتون ساکش را زمین می‌گذارد و به عقب باز می‌گردد.
- سلام خاتون، تسلیت میگم، غم آخرتون باشه.
- سلامت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا