- تاریخ ثبتنام
- 5/9/24
- ارسالیها
- 94
- پسندها
- 733
- امتیازها
- 3,713
- مدالها
- 6
سطح
7
- نویسنده موضوع
- #41
از این همه عجز و ناتوانیم دیگه کلافه شده بودم. خدالعنتشون کنه هر کسی که باعث شد به این روز بیافتم، مخصوصا دانیال و خواهرم هر بار که یک اتفاقی میافته و باعث میشه همه اون خاطرات بد برام مرور بشه تا یک مدت هم حال روحی روانیم بهم میریزه هم حال جسمی.
- چرا حرکت میکنی مگه نمیبینی حالت خوب نیست؟
- حال من برای کسی مهم نبوده و نیست.
دیگه نمیتونستم این لباس ها رو توی تنم تحمل کنم که با عجز کلافگی شال رو از سرم کشیدم که کلیپسی که موهام رو جمع کرده گیر کرد باهاش بسته بودم شال بهش گیر کرد بخاطر اینکه شل شده بود راحت از موهام باز شد و افتاد، افتادنش هم همزمان شد با ریختن موهام به دورم.
- یک روزه این لباسا تنمه دیگه نمیتونم تحملش کنم.
کم کم داشت بهم حالت جنون دست میداد.
موهام که ریخته بود توی...
- چرا حرکت میکنی مگه نمیبینی حالت خوب نیست؟
- حال من برای کسی مهم نبوده و نیست.
دیگه نمیتونستم این لباس ها رو توی تنم تحمل کنم که با عجز کلافگی شال رو از سرم کشیدم که کلیپسی که موهام رو جمع کرده گیر کرد باهاش بسته بودم شال بهش گیر کرد بخاطر اینکه شل شده بود راحت از موهام باز شد و افتاد، افتادنش هم همزمان شد با ریختن موهام به دورم.
- یک روزه این لباسا تنمه دیگه نمیتونم تحملش کنم.
کم کم داشت بهم حالت جنون دست میداد.
موهام که ریخته بود توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.