- ارسالیها
- 89
- پسندها
- 476
- امتیازها
- 2,678
- مدالها
- 5
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #41
وقتی کلاس تمام شد، کیفم را برداشتم و از در کلاس بیرون آمدم. راهروی دانشگاه شلوغ بود، صحبت دانشجوها، خندهها و شوخیهایشان، تذکر و شوخیهای سنگینسنگین اساتید در هم میپیچید. حس سبکی داشتم و در عین حال سنگینی باری را روی دوشهایم حس میکردم! آخرین ترم دانشگاه حس عجیبی داشت...
کیفم را روی شانهام جابهجا کردم و نفس عمیقی کشیدم. روزهای زیادی برای بودن و درس خواندن در این دانشگاه پافشاریهای زیادی کرده بودم. روزهایی که هیچ شباهتی به وضع فعلیام نداشت و تنها آرزوی بزرگی که در دلم پرورش میدادم بودن در اینجا بود!
گوشیام زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداختم، با دیدن اسم شاهرخ لبخندی زدم و موبایل را کنار گوشم گذاشتم.
صدای پر انرژی و همیشه صمیمیاش طنین انداز روحم شد:
- سلام به تیچر خانم گل گلاب...
کیفم را روی شانهام جابهجا کردم و نفس عمیقی کشیدم. روزهای زیادی برای بودن و درس خواندن در این دانشگاه پافشاریهای زیادی کرده بودم. روزهایی که هیچ شباهتی به وضع فعلیام نداشت و تنها آرزوی بزرگی که در دلم پرورش میدادم بودن در اینجا بود!
گوشیام زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداختم، با دیدن اسم شاهرخ لبخندی زدم و موبایل را کنار گوشم گذاشتم.
صدای پر انرژی و همیشه صمیمیاش طنین انداز روحم شد:
- سلام به تیچر خانم گل گلاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.