متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان استاد آرتیست: رمز کیوکای | علی جواهرزاده کاربر انجمن یک رمان

rifledark

گوینده آزمایشی
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
39
امتیازها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #11
فوراً با صدای بلند گفتم:
- رایف؛ رایف ایزومی این‌جا نیست.
بلافاصله رایفل بیرون اومد و با تعجّب گفت:
- منظورت چیه؟
به طرف تخت دویدم و برگه‌ای اون‌جا دیدم که یه دست‌نوشته بود؛ توی برگه نوشته بود:
- اگه دختره رو زنده می‌خوای باید به همون کارخونه متروکه بیای و خودت رو تسلیم کنی؛ در غیر این صورت دختره میمیره.
مشتی به دیوار کوبید و با عصبانیت گفت:
- لعنت به تو میتی؛ می‌خواد انتقام پدرش رو بگیره! باید بریم دنبالش.
با نگرانی گفتم:
- منم باهات میام رایف.
کلافه گفت:
- نه اگه بیای آسیب می‌بینی بهتره همین‌جا بمونی، قول میدم ایزومی رو نجات بدم و برگردم.
سری از ناچاری تکون دادم و گفتم:
- باشه فقط خیلی مراقب باش، خواهرم رو نجات بده.
***
ساعتی بعد وارد کارخونه شدم؛ درب زنگ زده و آهنی رو که از جا کنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

rifledark

گوینده آزمایشی
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
39
امتیازها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #12
با خنده و صدای دورگه‌ای گفت:
- ببخشید سر زده اومدم دوستان عزیز؛ حس کردم یه مقدار هیجان دادن به این مهمونی نیازه!
این هاله‌ی جادو از جادوی هنر طبیعت نبود؛ سیاهی جادو و قرمزی چشمش نشون از یه جادوی ماورایی می‌داد، این اصلاً نشونه‌ی خوبی نبود.
- ت... تو چی کار کردی دیا چه بلایی سر خودت آوردی؟
قهقه‌ای سر داد و گفت:
- طرد شدن از دنیای هنر طبیعت این چیزها رو هم داره دیگه!
میتی با حیرت گفت:
- ولی دیا تو... تو جادوی... ‌.
نگاه سنگینی به میتی انداخت و کم کم از زمین بلند و روی هوا معلق شد؛ با جدّیت گفت:
- خلاصه‌ی ماجرا اینه که همتون محکومید به مرگ!
ناگهان فضا نورانی شد؛ من میتی و ایزومی با تعجّب به اطراف نگاه کردیم، بانو سیلوا و کویین، مستر راسل و سالاسا وارد محوطه شدن و فضا رو با قلم‌هاشون نورانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

rifledark

گوینده آزمایشی
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
39
امتیازها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
- کوکو؟ مامانم چه شکلی بود؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بارها این سوال رو پرسیدی عزیزم؛ من مادر تو رو ندیدم عزیزم، فقط می‌دونم وقتی خیلی بچّه بودی تو به ما سپرده شدی.
در اتاق باز شد و بانو سیلوا و بانو کویین وارد شدن؛ بلافاصله بلند شدم و ادای احترام کردم، نارین هم پشت سر من ادای احترام کرد و با لبخند زیبایی گفت:
- روز بخیر بانوی من.
من هم گفتم:
- روز بخیر بانوی من، مشکلی پیش اومده؟
بانو سیلوا با مهربونی و ملایمت گفت:
- فقط اومدم به نارین کوچولو سر بزنم!
لبخندی زدم و گفتم:
- شما همیشه به نارین لطف دارین، برای همینه اون عاشق شماست.
بانو کویین با هیجان جلو اومد و با خوشحالی رو به نارین گفت:
- خب پس اگه میشه امروز نوبت منه؛ می‌خوام نارین رو بیرون ببرم و توی شهر دور بزنیم، نظرت چیه نارین؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

rifledark

گوینده آزمایشی
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
39
امتیازها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #14
نارین با چشمانی غرق در اشک گفت:
- ما خوبیم کوکو؛ ممنونم که برای کمک اومدی.
با شک گفتم:
- اون دوتا کی بودن؟ تو هم اون دوتا رو دیدی؟
کوکو با تعجّب گفت:
- کدوم؟ منظورتون چیه بانوی من؟
با شک به اطراف نگاه می‌کردم؛ حتّی نارین هم شاهد بود که چه اتّفاقی این‌جا افتاد.
- بهتره برگردیم این‌جا دیگه امن نیست.
در راه برگشت بودیم؛ کوکو غرق در فکر شده بود و حرفی نمی‌زد، گویا از چیزی اذیّت میشد که نمی‌خواست راجع بهش حرف بزنه.
- کوکو تو قلم جادویی داشتی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بله بانوی من؛ اون قلم برای پدرم بود، قبل از فوت اون رو به من سپرد و ازم خواست ازش در راه‌های خیر استفاده کنم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم؛ خودش خوب می‌دونست که استفاده از قلم دیگران تخلّف محسوب میشه، برای همین همیشه قلم رو از همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا