نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان استاد آرتیست: رمز کیوکای | علی جواهرزاده کاربر انجمن یک رمان

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #11
فوراً با صدای بلند گفتم:
- رایف؛ رایف ایزومی این‌جا نیست.
بلافاصله رایفل بیرون اومد و با تعجّب گفت:
- منظورت چیه؟
به طرف تخت دویدم و برگه‌ای اون‌جا دیدم؛ یه دست‌نوشته بود با دست‌خطی زیبا که نوشته بود:
- اگه دختره رو زنده می‌خوای باید به همون کارخونه متروکه بیای و خودت رو تسلیم کنی؛ در غیر این صورت دختره میمیره.
رایفل بعد از خوندن متن؛ مشتی به دیوار کوبید و با عصبانیت گفت:
- لعنت به تو میتی؛ می‌خواد انتقام پدرش رو بگیره! باید برم دنبالش.
با نگرانی گفتم:
- منم باهات میام رایف.
کلافه گفت:
- نه اگه بیای آسیب می‌بینی بهتره همین‌جا بمونی، قول میدم ایزومی رو نجات بدم و برگردم.
سری از ناچاری تکون دادم و گفتم:
- باشه فقط خیلی مراقب باش، خواهرم رو نجات بده.
***
ساعتی بعد وارد کارخونه شدم؛ درب زنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #12
با خنده و صدای دورگه‌ای گفت:
- ببخشید سر زده اومدم دوستان عزیز؛ حس کردم یه مقدار هیجان دادن به این مهمونی نیازه!
این هاله‌ی جادو از جادوی هنر طبیعت نبود؛ سیاهی جادو و قرمزی چشمش نشون از یه جادوی ماورایی می‌داد، تو این هاله حتّی قدرت تکون خوردن و نفس کشیدن خیلی سخت بود.
- ت... تو چی کار کردی دیا چه بلایی سر خودت آوردی؟
قهقه‌ای سر داد و گفت:
- طرد شدن از دنیای هنر طبیعت این چیزها رو هم داره دیگه!
میتی با حیرت گفت:
- ولی دیا تو... تو جادوی... ‌.
نگاه سنگینی به میتی انداخت و کم کم از زمین بلند و روی هوا معلق شد؛ با جدّیت گفت:
- خلاصه‌ی ماجرا اینه که همتون محکومید به مرگ!
یهو فضا نورانی شد؛ من میتی و ایزومی با تعجّب به اطراف نگاه کردیم این دروازه‌ی ورود از دنیای هنر بود، پس پیغام من به موقع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
منتظر بودم لیدی سیلوا و بقیه برگردن؛ رایفل بهم گفت که خبرشون کنم و بهشون بگم امّا نگفت چه مشکلی پیش اومده.
- کوکو؟ مامانم چه شکلی بود؟
لبخندی زدم و لپش رو کشیدم؛ آروم گفتم:
- بارها این سوال رو پرسیدی عزیزم؛ من مادر تو رو ندیدم، فقط می‌دونم وقتی خیلی بچّه بودی تو به ما سپرده شدی.
در اتاق باز شد و بانو سیلوا و بانو کویین وارد شدن؛ بلافاصله بلند شدم و ادای احترام کردم، نارین هم پشت سر من ادای احترام کرد و با لبخند زیبایی گفت:
- روز بخیر لیدی ارشد.
من هم گفتم:
- روز بخیر بانوی من، مشکلی پیش اومده؟
لیدی سیلوا با مهربونی و ملایمت گفت:
- فقط اومدم به نارین کوچولو سر بزنم خانوم راهنما!
لبخندی زدم و گفتم:
- شما همیشه به نارین لطف دارین، برای همینه اون عاشق شماست.
لیدی کویین با هیجان جلو اومد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #14
نارین با چشمانی غرق در اشک گفت:
- ما خوبیم کوکو؛ ممنونم که برای کمک اومدی.
با شک گفتم:
- اون دوتا کی بودن؟ تو هم اون دوتا رو دیدی؟
کوکو با تعجّب گفت:
- کدوم؟ منظورتون چیه بانوی من؟
با شک به اطراف نگاه می‌کردم؛ حتّی نارین هم شاهد بود که چه اتّفاقی این‌جا افتاد.
- بهتره برگردیم این‌جا دیگه امن نیست.
در راه برگشت بودیم؛ کوکو غرق در فکر شده بود و حرفی نمی‌زد، گویا از چیزی اذیّت میشد که نمی‌خواست راجع بهش حرف بزنه.
- کوکو تو قلم جادویی داشتی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بله بانوی من؛ اون قلم برای پدرم بود، قبل از فوت اون رو به من سپرد و ازم خواست ازش در راه‌های خیر استفاده کنم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم؛ خودش خوب می‌دونست که استفاده از قلم دیگران تخلّف محسوب میشه، برای همین همیشه قلم رو از همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #15
دستش رو به سمت من گرفت و با لبخند محوی گفت:
- امیدوارم موفّق باشید بانو سیلوا.
نگاهی به دستش کردم؛ دست دادم و بلافاصله از دفتر خارج شدم.
گوی طوسی رنگ رو از جیبم بیرون آوردم و به دیوار زدم؛ دروازه به سمت پایگاه باز شد و وارد شدم، به طرف سالن اصلی رفتم هر کس سر راه من رو میدید ادای احترام می‌کرد و از سر راه کنار می‌رفت.
وارد سالن شدم و دیدم تمام اعضا؛ نارین و کوکو اون‌جا حضور داشتن و با دیدن من از جای خودشون بلند شدن، نگرانی در چهره‌ی همه‌شون دیده میشد گویا اتّفاق ناگواری افتاده.
- چرا این‌قدر نگران به نظر میاید؟!
نارین قدمی به جلو اومد و گفت:
- بانوی من؛ وقتی ما بیرون بودیم چند نفر می‌خواستن ما رو بکشن.
نگاهی به کویین انداختم؛ فوراً گفت:
- متأسفم بانوی من مشکل از من بود فراموش کردم ماهو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #16
همین لحظه در اتاق باز شد و خدمتکار با ادای احترام کوچکی وارد شد؛ ما رو به سمت سالن اصلی اراشد راهنمایی کرد، ما هم پشت سرش رفتیم، درب سالن که باز شد به ایزومی اشاره کردم که ادای احترام کنه.
هم‌زمان با من ادای احترام کرد؛ هنوز کنجکاو بود و رنگ رخسارش نشون از استرس می‌داد، همین بین با صدای مستر سالاسا دست از آنالیز ایزومی برداشتم.
- این همون دختره که گفتی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بله جناب سالاسا.
مستر راسل جواب داد:
- خب من برای اطمینان از شما خانوم جوان سوالی دارم؛ تو بویی حس می‌کنی؟!
ایزومی چشم‌هاش‌و بست و بعد از مکثی کوتاه گفت:
- بویی از عطر خاکی نرم و لطیف که بارون خورده و طراوت خاصی به خودش گرفته؛ بوی دیگه هم حس می‌کنم، عطر گل رز که در اوج عمر خودش قرار داره.
برای من که قبلاً هم این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #17
بعد از تأیید اراشد بالا رده؛ لیدی سیلوا با صدای ملایم و آرامش‌بخش خودش گفت:
- ایزومی امیدوارم همه‌ی ما رو از این آزمون سربلند کنی و پاسخ اعتماد ما رو بدی.
ایزومی با صدایی که از بغض می‌لرزید گفت:
- تموم... تلاشم همینه بانوی من... ناامیدتون نمی‌کنم.
مشخّص بود از این فرصت خیلی خوشحاله؛ لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
- دارک می‌دونی که اگه بتونی ایزومی رو تبدیل به هنرمند ماهر کنی؛ قلم خودت هم بالاتر میره و ارتقا پیدا می‌کنی، تمام تلاشت رو به کار بگیر، هم برای خودت هم برای ایزومی.
ادای احترام کردم و گفتم:
- قول میدم که پشیمون نمی‌شید.
بانو سیلوا نگران به نظر می‌رسید؛ نگاهی به ساعت خودش کرد و با نفس عمیقی بلند شد، رو به همه گفت:
- من باید برم به یه کار مهم برسم؛ مراقب اوضاع باشید.
بدون این‌که منتظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #18
بعد از گفتن این حرف از سوی دیا؛ مه جا رو به تاریکی رفت جوشش آب متوقّف شد و دیوار‌ها و فضای اطراف رو به سیاهی رفتن، تمام حالت‌های تدافعی رو قطع و من رو کاملاً بی‌دفاع کرد، درحالی که نگاهم در اطراف می‌چرخید با صدای عجیبی ناگهان سوزش شدیدی از کتف تا پهلوم حس کردم، چطور به این سرعت جا به جا شد و من متوجّه نشدم.
- بوم اینم از ضربه‌ی آخر!
سعی کردم خودم رو نگه دارم؛ امّا با شمشیرش هردو پام رو هدف گرفت، با فریاد بلندی به زمین افتادم و قلم جادویی‌ام از دستم افتاد و کمی فاصله گرفت، با چشمانی نیمه باز سعی می‌کردم دستم رو به طرف قلم ببرم، امّا شمشیر سیاهی تا نیمه توی دستم برو رفت و فریادم بالا گرفت.
- ارشد شماره یک هنرمندان فقط همین بود؟
صداش ضعیف و ضعیف‌تر میشد؛ می‌دونستم قراره بمیرم و خودم رو براش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #19
سری تکون دادم و لبخند زدم؛ بلافاصله راسل پرسید:
- ببخشید که می‌پرسم؛ شما هم به گردهمایی سالانه هنرمندان دعوت شده بودید؟
سری به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و گفتم:
- بله شما هم اون‌جا بودید؟
به سمت راست پیچید و گفت:
- چه تصادفی؛ بله اون‌جا بودم.
دقایقی بعد جلوی درب ساختمون ماشین رو متوقّف کرد؛ تشکّر کردم و پیاده شدم، پس از خداحافظی وارد خونه شدم و راسل از اون‌جا رفت.
***
(یک سال بعد)
رو به حضار گفت:
- احترام... به بانوی ارشد اوّل.
هنوز باور نداشتم که حالا در جایگاه اوّل اراشد هنر هستم؛ پس از مرگ مستر آلفرد دارک طبق رأی گیری بین تمام هنرمندان، من انتخاب شدم.
- لیدی سیلوا؛ شما به آرامش و خونسری، قلبی پاک و متین، خوش گفتار و شجاعت، صداقت و راستی معروف هستید، من به عنوان سخن‌گوی جوامع هنری به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
61
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
- خب آمارا و سیلوانا می‌دونید که باید چی کار کنید؛ هرطور شده باید جلوی دیا رو بگیریم که به شیطان فلاروس نرسه، اون همین‌طوری هم شکست دادنش خیلی مشکله.
هردو بلافاصله گفتیم:
- مفهومه.
بعد از توضیحات رافائل به فکر فرو رفتم؛ بغض سختی داشتم و دلم به شدت برای دخترم تنگ شده بود، سیلوانا متوجّه این موضوع شد برای همین به من نزدیک شد و پرسید:
- چی شده آمارا؟
با صدایی گرفته از بغض گفتم:
- دلم برای نارین تنگ شده!
بوسه‌ای روی موهام نشوند و من رو تو آغوش خودش فرو برد؛ اشک‌هام بی اختیار سرازیر شدن و از روی گونه‌هام سر خوردن.
- درکت می‌کنم آمارا مادر بودن سخته؛ تو هم گذشته‌ی سختی داشتی امّا این مهمه که الان نارین کوچولو کنار قوی‌ترین افراد هنرمند زندگی می‌کنه و حالش خوبه، شک نکن جونش در امان خواهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا