- ارسالیها
- 15
- پسندها
- 39
- امتیازها
- 40
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #11
فوراً با صدای بلند گفتم:
- رایف؛ رایف ایزومی اینجا نیست.
بلافاصله رایفل بیرون اومد و با تعجّب گفت:
- منظورت چیه؟
به طرف تخت دویدم و برگهای اونجا دیدم که یه دستنوشته بود؛ توی برگه نوشته بود:
- اگه دختره رو زنده میخوای باید به همون کارخونه متروکه بیای و خودت رو تسلیم کنی؛ در غیر این صورت دختره میمیره.
مشتی به دیوار کوبید و با عصبانیت گفت:
- لعنت به تو میتی؛ میخواد انتقام پدرش رو بگیره! باید بریم دنبالش.
با نگرانی گفتم:
- منم باهات میام رایف.
کلافه گفت:
- نه اگه بیای آسیب میبینی بهتره همینجا بمونی، قول میدم ایزومی رو نجات بدم و برگردم.
سری از ناچاری تکون دادم و گفتم:
- باشه فقط خیلی مراقب باش، خواهرم رو نجات بده.
***
ساعتی بعد وارد کارخونه شدم؛ درب زنگ زده و آهنی رو که از جا کنده...
- رایف؛ رایف ایزومی اینجا نیست.
بلافاصله رایفل بیرون اومد و با تعجّب گفت:
- منظورت چیه؟
به طرف تخت دویدم و برگهای اونجا دیدم که یه دستنوشته بود؛ توی برگه نوشته بود:
- اگه دختره رو زنده میخوای باید به همون کارخونه متروکه بیای و خودت رو تسلیم کنی؛ در غیر این صورت دختره میمیره.
مشتی به دیوار کوبید و با عصبانیت گفت:
- لعنت به تو میتی؛ میخواد انتقام پدرش رو بگیره! باید بریم دنبالش.
با نگرانی گفتم:
- منم باهات میام رایف.
کلافه گفت:
- نه اگه بیای آسیب میبینی بهتره همینجا بمونی، قول میدم ایزومی رو نجات بدم و برگردم.
سری از ناچاری تکون دادم و گفتم:
- باشه فقط خیلی مراقب باش، خواهرم رو نجات بده.
***
ساعتی بعد وارد کارخونه شدم؛ درب زنگ زده و آهنی رو که از جا کنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.