نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان استاد آرتیست: رمز کیوکای | علی جواهرزاده کاربر انجمن یک رمان

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
85
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #21
در یک لحظه دیا جلوی چشممون ناپدید شد؛ با صدای بلند رو به سیلوانا گفتم:
- اون می‌تونه تو یه چشم بهم زدن ناپدید بشه باید سریع‌تر از همیشه بجنگیم.
بلافاصله صدای دینگ ساعت در اومد و هشدار از رسیدن به ارتفاع مورد نظر رو داد؛ چترهامون رو باز کردیم و با ملایمت پایین اومدیم، درست در نزدیکی زمین چتر رو جدا کردم و به پایین پریدم، لا به لای درختان و گیاهان انبوه به جست و جوی دیا پرداختیم.
- پس رافائل کجاست؟
همون لحظه رافائل از بالای درختی به ما علامت داد؛ به سمتش رفتیم و به او پیوستیم، حالا نوبت قدم بعدی یعنی پیدا کردن دیا بود.
- از هم جدا نشید دیا خیلی خطرناکه به تنهایی نمیشه از پا درش آورد.
شمشیرم رو برداشتم؛ رافائل شمشیر کوچیک‌تری متصل به یه زنجیر داشت و سیلوانا دو شمشیر سامورایی، سیلوانا مهارت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
85
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #22
نیمی از وجودش تاریک‌تر از نیمه‌ی دیگر انسانیش بود؛ دود سیاهی از وجودش نشأط می‌گرفت و ترسناکی خودش رو به رخ می‌کشید، تازه می‌فهمیدم چرا تا این حد قدرتمند بود، اون یه هنرمند نبود بلکه یه شیطان بود.
- تو رو فرستادن برای کشتن من؟ یه زن ضعیف و بی‌ارزش که حتّی توانایی محافظت از دخترش رو نداره؟
سرش رو خم کرد و بلافاصله سه تیغه‌ی نینجا به درخت؛ درست در فاصله‌ی میلی‌متری از سرش برخورد کرد، نگاهی به بالا انداخت فرصت رو غنیمت شمردم و حمله‌ای رعدآسا رو پیش گرفتم، شمشیرم مسیری رو طی کرد که در نهایت به گردن دیا می‌رسید، امّا همین کافی نبود و با دستش تیغه‌ی شمشیرم رو محکم گرفت.
لبخندی مرموز زد و با صدای دورگه‌اش گفت:
- بد نبود زن!
شمشیرم رو محکم کشیدم؛ همین باعث شد دستش زخمی بشه و من چند قدم عقب‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
85
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #23
رافائل نفس زنان گفت:
- آمارا اگه این‌طوری پیش بره هردومون می‌میریم باید یه کاری کرد.
دو ضربه‌ی پیاپی رو دفع کردم و گفتم:
- پس سیلوانا کجاست؟
ناگهان از سمت چپ از لای گیاهان و درخت‌ها سیلوانا بیرون پرید و با فریاد بلندی به طرف دیا رفت؛ لگد محکمی به دیا زد امّا دیا جلوی لگدش رو گرفت و تو یه چشم بهم زدن شمشیرش رو به بازوی سیلوانا زد، سیلوانا زخمی شد و به عقب رفت امّا باز هم ایستاد و گارد گرفت.
لبخند مرموز دیا و چشمان از حدقه بیرون اومده‌ی سیلوانا من رو به شک انداخت؛ انگار اون دوتا هم‌دیگه رو شناخته بودن.
- راف منو داشته باش.
شمشیرها رو پس زدم و از زیر سر خوردم و به طرف دیا رفتم؛ بلافاصله پریدم و شمشیرم رو برای زدن محکم‌ترین ضربه بالا گرفتم، امّا به محض نزدیک شدن بهش دستش رو بالا آورد و گلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
85
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #24
چی شد؟ گفت برادر؟
- پس کار تو بود دیگو؛ تو باید طرف من باشی نکنه یادت رفته برادر منی؟
دیگو با صدای ترسناکش فریاد زد:
- نکنه یادت رفته این‌جا خونه‌ی تو هم هست همه‌ی ما توی این دنیا زندگی می‌کنیم اگه بخوای نابودش کنی هیچی از خودت باقی نمی‌مونه!
با حرف‌هاشون تعجّب کرده بودم؛ هر دو جادوی شیطانی داشتن پس چرا یکی طرف ما بود و یکی طرف شیطان؟
مطمئن بودم درد دیا یکی دو مورد نبود؛ دل پری از این دنیا داشت و قصد کرده بود تر و خشک رو بسوزونه.

***
وارد بخش شدم؛ وقتی لیدی سیلوا رو توی اون حال دیدم تنم مور مور شد، به شدّت زخمی شده بود و بی‌هوش روی تخت افتاده بود.
- باید من رو برای مبارزه با دیا می‌فرستادن نه لیدی سیلوا رو.
بهش اشاره کردم و گفتم:
- آروم باش! لیدی سیلوا خودش به جنگ رفت.
سالاسا کلافه شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
85
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #25
در اتاق باز شد و دو نفر با هودی سیاه وارد شدن؛ کلاهشون رو از سرشون برداشتن و چهره خودشون رو نشون دادن، ایبرا و رافائل بودن رئیس گروه سایه سیاه و رافائل برادر کوچیک‌ترم، فوراً شمشیرم رو غلاف با فوت کوچیکی از بین بردم و گفتم:
- شماها این‌جا چی کار می‌کنین؟
رافائل جلو اومد و گفت:
- برادر یه چیزی هست که واجبه بدونی!
با شک گفتم:
- چی شده؟ شماها الان چند نفر رو به قتل رسوندین که به من این‌ها رو بگین؟
ایبرا کلافه گفت:
- کسی نمرده همشون بی‌هوش شدن؛ رایفل دیروز اتّفاقی افتاد که هیچ‌کس انتظارش رو نداشت، ما فهمیدیم زخمی شدن لیدی سیلوا و نجات پیدا کردنش چه جریانی داره.
چشمام رو ریز کردم و با کنجکاوی بهشون زل زدم؛ منتظر بودم توضیح بدن که چه خبره، رافائل شروع کرد به صحبت کردن و گفت:
- لیدی سیلوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
85
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
(شش سال قبل)
انگار ازش خجالت می‌کشیدم؛ مامان گفته بود آدم خیلی مهربون و خون‌سردی هستش، امیدوارم همین‌طور باشه که میگه!
- خب سیلوانا رسیدیم.
درب ورودی سیاه رنگ ویلا به روی ما باز شد؛ خدمت‌کار توی حیاط ایستاده بود و با دیدن ما سلام کرد، جوابش رو دادیم و بعد ما رو به داخل راهنمایی کرد
وارد ویلا شدیم و با استقبال گرمی رو به رو شدیم؛ مردی که به گفته‌ی مادرم اسمش دیا بود ما رو به طرف پذیرایی بزرگش راهنمایی کرد و برای پذیرایی آب‌میوه آورد، جالب بود که با وجود خدمت‌کارانش باز هم خودش کارهای خودش رو انجام می‌داد.
- ممنونم آقای وارشیپ.
زیر چشمی نگاهی به من کرد که با انگشت‌هام بازی می‌کردم؛ سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می‌کردم امّا از نگاهش مهربونی رو حس می‌کردم، قلوپی از آبموه‌ش رو خورد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
85
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #27
بعد از تمرین روز اوّل به سختی می‌تونستم راه برم؛ پاهام کاملاً بی‌حس شده بود به طوری که مجبور شدم به مادر بگم با ماشین به دنبالم بیاد.
- تمرین امروزت چطور بود دخترم؟
نفسم رو صدادار بیرون دادم و گفتم:
- خیلی سخت؛ امّا می‌دونم یه روزی عادت می‌کنم.
لبخندی زد و دستی به سرم کشید؛ همیشه من رو به تلاش برای کارهای بزرگ‌تر و سخت‌تر تشویق می‌کرد، انگار می‌دونست دقیقاً چطور حال من رو خوب کنه.
- خوبه که می‌دونی دخترم؛ مبادا یه روز وسط راه کم بیاری و جا بزنی، هرطور شده باید مسیر زندگیت رو ادامه بدی و قدرتت رو افزایش بدی.
***
(روز بعد)
ضربه‌ای به بازوم زد و گفت:
- خیلی کندی؛ سریع تر بزن.
بغض کرده بودم؛ امّا قورتش دادم و سعی کردم ضربه‌ی محکم‌تری به درخت بزنم، ضربه‌ی بعدی رو محکم‌تر به درخت زدم درد بدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

rifledark

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
85
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #28
بعد از اون تمرینات مبارزه و سرعت عمل ادامه داشت؛ تا روزی که من برای خدمت به مردم بی‌گناهی که زیر سلطه ظلم آسیب دیدن، به گروه سایه سیاه ملحق شدم.
- همیشه یادت باشه سیلوانا؛ قدرت ذهنت رو کنترل کن تو همیشه می‌تونی به بهترین شکل بجنگی، امّا نظم و دقت از همه‌چیز مهم‌تره و منظم پیش بردن تورو موفّق می‌کنه!
***
قلوپی از قهوه‌اش رو خورد و با تعجّب گفت:
- پس بگو چرا دیا این‌قدر مهارت داره اون قبلاً... استاد رزمی بوده!
سیلوانا نفس عمیقی کشید و گفت:
- بله اون استاد من بود و خیلی به من آموزش داد؛ من رو مثل دختر خودش می‌دونست... ‌.
لرزش صداش نشون از بغض می‌داد؛ مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- من نمی‌تونم جلوی استادم؛ جلوی کسی که مثل پدرم بود بایستم.
ایبرا دستی به شونه‌ی سیلوانا کشید؛ سیلوانا با چشمای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا