• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
214
پسندها
1,940
امتیازها
11,713
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #101
من نبودم شمام رفتین؟ :face-with-peeking-eye:

فهیمه غرغرکنان گفت:
- اگه مهره‌ی منو بزنی و خواب کاوه به هم بریزه، خودت باید بخوابونیش!
فرید جدی گفت:
- نوکرشم هستم! لالاییم می‌خونم! فقط نباید بیرونم کنید.
ماهور خندید. صدایش آرام، اما زنده بود. زندگی، با تمام زخمش، در همان لبخند کوچک می‌لرزید. مهراد کمی مایل شد سمت کاوه. به چشم‌های بسته‌ی کودک خیره شد. دستی به مویش کشید. بی‌هوا گفت:
- چه‌قدر شبیه توئه... مخصوصاً وقتی می‌خوابه.
ماهور سکوت کرد. نگاهش به سمت پنجره پشت سر مهراد رفت، جایی که شب آرام نشسته بود. دلش می‌خواست این شب کش بیاید. شاید نه برای فرار، بلکه برای ماندن. آذر دوباره نگاهش به بزرگمهر برگشت. گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
214
پسندها
1,940
امتیازها
11,713
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #102
‌های کشیده‌اش آرام روی زانوانش قرار گرفته بود. ماهور یک لحظه چشمش به چشم آذر گره خورد. لبخند آذر با اطمینانی زنانه همراه بود، لبخندی که گویای خیلی چیزها بود.
تاس چرخید. مهراد یک پنج آورد و مهره‌اش رفت روی خانه‌ی فرید. سکوت. فرید با حالتی نمایشی به تاس نگاه کرد و گفت:
- نامرد... تو هم رفتی قاطی اونا؟
مهراد فقط شانه بالا انداخت و گفت:
-:قوانین بازیه. تو که بهتر میدونی مرد قانون! دل نبند به خانه‌ی موقتی.
فرید گفت:
- موقتی؟ اینو از کی یاد گرفتی؟ صد در صد از بزرگمهر!
بزرگمهر که تا آن لحظه ساکت بود، یک ابرو بالا انداخت و گفت:
- من فقط می‌گم هر چیزی که جا خوش کرد، دلیل بر موندگاری‌اش نیست.
فرید رو به آذر کرد و نگاهش را تا فهیمه و ماهور کشید. گفت:
- خواهش می‌کنم این دوتا برادر رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
214
پسندها
1,940
امتیازها
11,713
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #103
بوی زشت شوم شدن ماجرا رو حس میکنین؟

جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
214
پسندها
1,940
امتیازها
11,713
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #104
بوی چای تازه‌دم و گل‌های شب‌بو، با هوای نم‌دار عصر قاطی شده بود و انگار بغل می‌کرد آدم را. حیاط، همان حیاط قدیمی پرخاطره بود، اما بزرگ‌تر از آنچه در ذهن مانده بود. باغچه‌ی چهارگوش وسط حیاط با دورتادور گلدان‌های سفالی، کنار یک تخت چوبی قدیمی قرار داشت که گوشه‌اش بالش‌های رنگ و رو رفته تکیه داده بودند. چند درخت پرتقال و نارنج، سایه انداخته بودند روی زمین خیس، و زیر یکی از آن‌ها گاوی قهوه‌ای با طناب به شاخه‌ای بسته شده بود و گهگاه شاخ‌هایش را به تنه‌ی درخت می‌سایید. مرغ‌ها آن طرف حیاط، کنار یک مرغداری کوچک، قدقد می‌کردند. در نزدیکی حوضی آبی‌رنگ با شمعدانی‌های سرخ و صورتی دورتادور، یک تاب دونفره‌ی سفید با زنجیرهای آهنی از تیرآهنی قدیمی آویزان بود که با هر وزش باد، آرام تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
214
پسندها
1,940
امتیازها
11,713
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #105
پدر دست گذاشت روی شانه‌اش.
- خوشحالم که اومدی پسرم. جات اینجا همیشه خالی بود.
بعد رو به مهراد کرد. اخم ملایمی بین ابروهایش نشسته بود، اما در چشم‌هایش محبت پنهانی پیدا بود.
- تو چرا هنوز مثل بچگیات اخم‌و‌تخم داری؟ بخند پسر جان، دنیا دو روزه.
مهراد که هنوز بوی خاک بارون‌خورده‌ی حیاط زیر دماغش بود، لبخندی زد که هم از شرم بود، هم خستگی، هم قدری دلتنگی. صدای مادر فرید از روی ایوان آمد:
- چایی تازه دیمبم! بیین بالا، خسلنه‌نین!*
و همه، یکی‌یکی پله‌های کوتاه ایوان را بالا رفتند. مرغ‌ها کنار باغچه قد قد می‌کردند، و بادی که از سمت کوه می‌وزید، برگ‌های نازک شمعدانی را می‌لرزاند. انگار خانه، بعد از مدت‌ها، دوباره جان گرفته بود... ‌.
درون خانه، زیباتر از بیرونش بود. خانه‌ای ساده و دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
214
پسندها
1,940
امتیازها
11,713
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #106
ماهور اجازه داد اولین قطره روی گونه‌اش بچکد. نگاهش را از چشمانِ درخشان او گرفت و خیره شد به فرشِ ریشِ زیر پا. خانواده... خانواده‌... چیزی بود که بارها در ذهنش نوشته شد. او الان خانواده داشت؟ داشت... برادرهایی داشت که بخاطر او کارهای زیادی کردند، برادری که بخاطر او راهی زندان شد... برادری که بخاطر او از عهد چندین ساله‌اش گذشت از بم برگشت و پیشش ماند... .
آذر با کف دستانِ نرم و لطیفش صورتِ لطیف‌تر او را قاب گرفت، سرش را بالا آورد و با دیدن خیسی گونه‌اش لبخند غمگینی زد. با نوک انگشت‌هایش اشک‌ها را پاک کرد:
- تو فرار کردی که زندگی کنی،‌ که آرامش بگیری. پس خوشحال باش... از هر لحظه‌ت لذت ببر! ثانیه‌ها نمی‌ایستن که تو خوشحالی رو پیدا کنی، ولی تو می‌تونی بدوئیو راهشو پیدا کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
214
پسندها
1,940
امتیازها
11,713
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #107
بشقاب گل‌دار را آب کشید و روی آب‌گیر صورتی گذاشت. شیر آب را بست و دست‌هایش را با پارچه‌ای نخی خشک کرد. نگاهی به مادرش انداخت، زنی پا به سن گذاشته اما هنوز زیبا؛ با چشم‌هایی که به فرید شباهت داشتند، مهربان و کمی افتاده، اما بینی و لب‌هایش کاملاً شبیه خودش بود، بینی کمی عقابی و لب‌هایی بی‌حالت.
- چی بیه مادر؟ از صُب مث مرغه پَرکنده پِیچی پِیچی می‌کنی، بگو دیگه، خودتو راحت منم بی‌غم کن!*
فهیمه تازه متوجه شد مدتی‌ست خیره مانده به مادرش. پارچه را روی کابینت انداخت، جلو رفت، آستین‌های تونیک طوسی‌رنگش را پایین کشید و یکی از صندلی‌های فلزی پشت میز را بیرون کشید. نشست و بی‌مقدمه گفت:
- مامان... فرید عاشق شده!
مادرجان دست از خشک کردن لیوان‌ها برداشت، با همان نگاهی که بیشتر شبیه آقایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
214
پسندها
1,940
امتیازها
11,713
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #108
لب‌های مهراد تکان خورد.
- چرا دستمو نگرفتی داداش؟
خواست جلو برود، اما پایش در چیزی گیر کرد. خم شد. از زیر خاک، دستی بیرون زده بود. دست مادرشان. مهراد فریاد کشید. صدای خنده‌ی آصف پیچید در باد. پشت سرش، روی دیوار شکسته، ایستاده بود. چشم در چشم مهراد، بی‌هیچ احساس.
- همیشه دیر می‌رسی مهراد!
زمین لرزید. همه‌چیز فرو ریخت... .
نفسش برید و از خواب پرید. با وحشت نشست. دستانش را روی زمین کوبید و نفس‌نفس زد. روشنی کم‌جان اتاق فرید را دید. نور صبح از پنجره‌ها افتاده بود تو، اما هنوز سایه‌ی کابوس را نتوانسته بود با خودش ببرد. صدای گریه‌ی نوزادی از اتاق بغلی می‌آمد. خفه، بی‌صدا، اما واقعی. کف دستانش‌ را روی صورت کشید و بالا برد، موهای نم‌دار و پیچیده درهمش را گرفت و کشید. تا کی باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
214
پسندها
1,940
امتیازها
11,713
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #109
مهراد پله‌های چوبی خانه را پایین دوید و یک‌راست به سمت در خانه رفت. فرید چای به دست ایستاده بود و با مادرش حرف می‌زد، فهمیده بود که بالاخره خواهرش زهر خودش را زده و همه‌چیز را به مادر گفته است.
فرید نمی‌دانست چه باید بگوید؟ خودش هم می‌دانست در خانواده‌ی سنتی آن‌ها، ماهور به سختی می‌تواند جا بی‌افتد یا اصلاً راهی پیدا نکند. مادر فرید یک آب‌پاشِ پلاستیکی و دستمالی نرم داشت و چشم از چای تازه‌دم نمی‌گرفت. صدایش آرام بود، اما معلوم بود که دارد با خودش کلنجار می‌رود. لب‌هایش را گاهی بی‌صدا تکان می‌داد، مثل کسی که دنبال جمله‌ای مطمئن و درست می‌گردد. پیشانی‌اش خط انداخته بود، نه از عصبانیت، از فکر. ابروهای نازک و قوس‌دارش حالا کمی درهم شده بودند. آب‌پاش و پارچه را ‌کنار گذاشت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
214
پسندها
1,940
امتیازها
11,713
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #110
ترس از اینکه نکند همان‌قدر که او دلش را به ماهور داده، ماهور فقط پناه آورده باشد. که نکند این نزدیکی، فقط یک قرار موقت باشد برای عبور، نه ماندن. بلند شد. آرام، بی‌صدا. شانه‌های باریکش کمی خمیده بود، مثل کسی که هنوز تردید را پشت سر نگذاشته. دست برد سمت گوشی‌اش، اما بعد مکث کرد. نیم‌نگاهی به مادرش انداخت. لبخند محوی زد، از همان‌ها که تهش سپاس بود، اما بی‌واژه. فقط گفت:
ـ چایت سرد نشه مامان.
و رفت سمت در. پشت سرش، بخار چای هنوز از فنجان بلند می‌شد، و نگاه مادرش که دنبال‌رو رفت پر از دعا بود... .
***
دریا آرام بود و خورشید درحالِ غروب. آسمان بنفش بود و نارنجی؛ صدای خنده‌ می‌آمد، صدای سوختن چوب و بوی دریایی که با آتش آمیخته بود. باد از سمت دریا می‌‌وزید و موها را می‌رقصاند، چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا