- تاریخ ثبتنام
- 7/10/24
- ارسالیها
- 153
- پسندها
- 1,603
- امتیازها
- 11,713
- مدالها
- 12
- سن
- 19
سطح
10
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #111
به خاطر اینکه خوشحالم میخوام با یه قسمت با شما تقسیمش کنم 
موبایل را بین انگشتانش چرخاند و نگاهش را به آسمانی که حالا تیره شده بود دوخت، ستارهها چشمک میزدند... همان ستارگانی که روزی خیال میکرد درخشانترینشان پدر و مادرش هستند. بوی نم دریا را نفس کشید و انگشتانش را درون شنِ نرم مشت کرد. دلش میخواست همان لحظه میخواست زنگ بزند به عسل، صدایش را بشنود و بفهمد که هنوز هم دیر نیست... اما چیزی مابین گلویش تکان میخورد. مثل غدهای تلخ که اختیار دستش را به دست گرفته و مانع تکان خوردنش میشد.
سایهای در پشت سر به او نزدیک میشد. صدای تشکر کردن فرید و ماهور از آن پسرِ کلاه حصیری به گوش رسید. سر...
موبایل را بین انگشتانش چرخاند و نگاهش را به آسمانی که حالا تیره شده بود دوخت، ستارهها چشمک میزدند... همان ستارگانی که روزی خیال میکرد درخشانترینشان پدر و مادرش هستند. بوی نم دریا را نفس کشید و انگشتانش را درون شنِ نرم مشت کرد. دلش میخواست همان لحظه میخواست زنگ بزند به عسل، صدایش را بشنود و بفهمد که هنوز هم دیر نیست... اما چیزی مابین گلویش تکان میخورد. مثل غدهای تلخ که اختیار دستش را به دست گرفته و مانع تکان خوردنش میشد.
سایهای در پشت سر به او نزدیک میشد. صدای تشکر کردن فرید و ماهور از آن پسرِ کلاه حصیری به گوش رسید. سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.