• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
- تو بهترین و مهربون‌ترین پدر دنیا رو داری، لوبیا کوچولوی من!
کلماتش در فضای اتاق پخش شد، لطیف و پر از عشق. شاید کسی از بیرون که می‌شنید، فقط چند واژه‌ی ساده می‌دید. اما او می‌دانست این جمله‌ها چقدر از اعماق جانش برمی‌آید. چقدر واقعی‌اند. چقدر پر از امیدند.
دستی روی شکمش کشید، انگار که می‌خواست کودک را نوازش کند، انگار که می‌خواست حس امنیت را در او نهادینه کند. چشمانش را باز کرد. برق اشک، نگاهش را درخشنده‌تر کرده بود.
در گوشه‌ی ذهنش، تصویری نقش بست؛ بزرگمهر، همان‌طور که همیشه او را دیده بود، با آن نگاه آرام، با آن صبوری عمیق، با آن عشق بی‌منتش. او همیشه کنارش بود، همیشه تکیه‌گاهش. حتی حالا، حتی در این لحظه که هنوز از حضورش خبری نبود، گرمایش را حس می‌کرد.
دوباره به گل‌ها نگاه کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
فرید پلک زد. چرا این سوال را پرسید؟ چرا نگفت باشه و تمام؟ آب دهانش را قورت داد و سعی کرد بدون مکث جواب بدهد.
- خب… خواستم از نگرانی درت بیارم.
باز هم سکوت.
- و الان کجاست؟
فرید نگاهش را به ساختمان شرکت دوخت. احساس می‌کرد بزرگمهر از پشت تلفن هم می‌تواند بفهمد که دروغ می‌گوید. به خودش مسلط شد و گفت:
- همین دور و برا… .
بزرگمهر نفسش را آهسته بیرون داد.
- اگه همون دور و براست، بده باهاش حرف بزنم.
این بار فرید واقعاً لال شد. قلبش محکم‌تر می‌زد. کمی دست‌دست کرد و بعد گفت:
- الان… یه لحظه رفت دستشویی. بیرون اومد، می‌گم بهت زنگ بزنه. سکوت طولانی‌تری برقرار شد.
- فرید.
- هوم؟
- دروغ نگو.
این دو کلمه، با چنان صلابتی گفته شد که انگار دستان بزرگمهر از پشت تلفن بیرون آمده و یقه‌ی فرید را چسبیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
پشت در، بزرگمهر ایستاده بود. نفسش سنگین شد. دست‌هایش را میان موهایش فرو برد.
یک تصویر... یک خاطره... صدای شلیک. انباری‌ای که بوی خاک و صدای‌ خش‌خشِ جانورانش بیداد می‌کرد.
چشمانی وحشت‌زده و گلویی که برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد.
بیرون، ماهور هنوز خیره به درِ بسته مانده بود.
یک حس مبهم، یک ترس گنگ، در تمام سلول‌هایش رخنه کرد. اما هیچ‌کس، هیچ‌چیز نگفت.
نه فرید، نه آذر، نه ماهور.
سکوت، مثل پتکی محکم، میانشان فرود آمده بود.
***
هوا سنگین بود، خفه و مرطوب. انگار که سال‌ها بود کسی اینجا نفس نکشیده باشد. مهراد مقابل سوله‌ی عظیم و تاریک ایستاده بود، قامتش در دل سایه‌ها فرو رفته. گوشی‌اش را از جیب بیرون کشید. صفحه‌ی خاموش را روشن کرد، اما… هیچ آنتنی نبود. انگشتانش روی گوشی سفت شد. پلک‌هایش را روی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #94
سقوط کرد. گونه‌اش با زمین سخت سوله برخورد کرد. دردی تازه، اما ناچیز در برابر چیزی که در سرش طوفان به پا کرده بود. نفسش تکه‌تکه بیرون آمد. پلک زد. و در آخرین لحظه، درست پیش از آنکه تاریکی کامل او را در خود ببلعد، آن را دید، یک جفت کفش واکس‌خورده. و بعد، آن صدا را شنید. خنده‌ای که بوی زهر داشت.
***
سکوت مثل وزنه‌ای سنگین روی خانه افتاده بود. هیچ صدایی نبود. حتی عقربه‌های ساعت انگار از حرکت ایستاده بودند، درست مثل دل‌هایی که میان امید و ترس سرگردان مانده بودند.
ماهور کنار پنجره ایستاده بود. پیشانی‌اش را به شیشه‌ی سرد چسبانده و به بیرون خیره شده بود. هوا بوی خاک باران‌خورده می‌داد. تگرگ بهاری، با شدت روی زمین می‌کوبید، بی‌اعتنا به قلب‌هایی که در این خانه بی‌تاب می‌تپیدند.
چانه‌اش لرزید. دستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #95
- تو دوستی نداری که از این کارا سر دربیاره؟
فرید به سختی ابرویی بالا داد.
- از چه کاری؟
ماهور، بی‌تاب دست تکان داد.
- ردیابی، پیدا کردن آدما، هرچی! فرید… تو که اینهمه آدم می‌شناسی… .
اشاره‌ای به بزرگمهر کرد.
- ببینش… داره آب می‌شه.
فرید سکوت کرد. دستی به ته‌ریش چندروزه‌اش کشید و نگاهش را به نقطه‌ای در دوردست دوخت. بعد، خیلی آهسته زمزمه کرد:
- بذار ببینم چی می‌شه… خدا کنه پیداش بشه.
نفسش لرزید.
- کاش سالم و سلامت باشه… کاش.
فضای خانه سنگین بود، مثل مهی که روی شانه‌ها می‌نشیند و کم‌کم در استخوان نفوذ می‌کند. بوی برنجی که حالا سرد شده بود، با عطر زعفران و پیاز داغِ لابه‌لای مرغ‌های سرخ‌شده، در هوا معلق مانده بود، اما هیچ‌کس میلی به خوردن نداشت. سفره‌ی چیده‌شده، دست‌نخورده ماند، و ماهور…...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #96
بزرگمهر بود. قد بلند و استوار ایستاده بود، اما چشمانش چیزی را پنهان نمی‌کرد... خستگی، اضطراب، و خشمی که مثل آتش زیر خاکستر، در نگاهش زبانه می‌کشید.
با لحنی که بیشتر از سر عصبانیت بود تا دلسوزی، به خواهرش تشر زد:
- چرا گریه می‌کنی؟ مگه کسی مُرده؟ جای امید دادن این‌جا مثل مادرمرده‌ها گریه می‌کنی؟
هراسان سر بلند کرد. او همه‌کَس مرده بود‌‌...! فرید به آرامی سری تکان داد، اما چیزی نگفت. بزرگمهر نفس عمیقی کشید، انگار که تمام این سکوت‌های تلخ، تمام این شب‌زنده‌داری‌ها و بی‌خبری‌ها، داشتند بندبند صبرش را از هم باز می‌کردند. بعد، نگاهش را به فرید دوخت، کوتاه، اما نافذ.
- بریم؟
فرید یک‌بار دیگر به او نگاه کرد. چشمان ماهور قرمز شده بود، اما چیزی در آن برق می‌زد... چیزی میان التماس و امید.
پلک‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #97
شاهو بی‌آنکه پلک بزند، سری تکان داد. گوشه‌ی لب آصف بالا رفت. از همان لبخندهایی که معنایش را فقط کسانی که سال‌ها کنارش بودند، می‌فهمیدند.
- خوبه.
لحظه‌ای نگاهش را پایین انداخت و دوباره به مهراد چشم دوخت.
- حالا که سرشون گرمه… .
صدای قدم‌هایش روی زمین پیچید. ریتمی آرام، اما باصلابت.
- این گلم بزنیم که گلستان بشه!
چند نفر از مردان لبخند زدند. یکی‌شان حتی خنده‌ی کوتاهی کرد، اما شاهو همان‌طور بی‌احساس نگاهش کرد. او می‌دانست این جمله‌ها بازی نبودند.
آصف قدمی جلوتر رفت. حالا درست بالای سر مهراد بود. با کفش روی زمین کوبید، انگار که می‌خواست چیزی را در ذهن همه حک کند.
- ولی حواستون باشه… .
لحنش آرام‌تر شد، اما در عین حال چنان نفوذی در کلماتش بود که هوای سوله را از لرزش پر کرد.
- نمی‌خوام بمیرن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #98
فرید لب‌هایش را روی هم فشار داد، بعد نفسش را بیرون داد.
- وقتی بچه بود، یه نفر با سوسک شکنجه‌ش می‌کرد. جوری که نفسش بند می‌اومد. جوری که از ترس، بدنش قفل می‌کرد. چند نفر فقط اینو می‌دونستن.
رحمانی نگاهی به او انداخت، انگار که داشت وزن جمله‌هایش را می‌سنجید.
- کیا؟
- کسی که این بلا رو سرش آورده… برادرش… من… و روانپزشکش.
بازپرس لحظه‌ای ساکت ماند، بعد چیزی در دفترش یادداشت کرد....
چند دقیقه بعد، در اتاق که باز شد، سروصدای بیرون یک‌دفعه به داخل ریخت.
یک مرد مدهوش روی نیمکت داد می‌زد و سرباز کناری‌اش تلاش می‌کرد ساکتش کند. افسر دیگری با موبایلش مشغول صحبت بود و با صدای بلند فحش می‌داد. چند مأمور با اخم، مردی را که دستبند به دست داشت، به سمت بازداشتگاه می‌بردند و او با صورت خون‌آلودش هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
200
پسندها
1,610
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #99
فرید در حیاط ایستاده بود. به نرده‌های کنار باغچه تکیه داده بود و آتش سیگارش در تاریکی می‌سوخت. پک آخر را زد، دود را در سینه حبس کرد، و بعد ته‌مانده‌ی سیگار را زیر پا له کرد.
فقط یک لحظه چشمانش را بست تا سرش را خلوت کند، اما صدای زجه‌ی زنی که از درِ اورژانس بیرون آمد، مثل پتک بر مغزش فرود آمد. انگار صدای آن زن، هُرمِ درد تمام مادرهایی بود که بوی تن فرزندشان را در سردخانه جستجو کرده بودند.
فرید چانه‌اش را منقبض کرد، دستش را در جیب فرو برد و قدمی به سمت در ورودی بیمارستان برداشت. اما در همان لحظه، چیزی در میدان دیدش لرزید.
بزرگمهر بود. قدم‌هایش نامتعادل بود، مثل کسی که دنیا دور سرش چرخیده. رنگ از چهره‌اش پریده بود و هاله‌ای کبود زیر چشمانش سایه انداخته بود.
فرید لحظه‌ای مردد ماند. قلبش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا