- نویسنده موضوع
- #91
- تو بهترین و مهربونترین پدر دنیا رو داری، لوبیا کوچولوی من!
کلماتش در فضای اتاق پخش شد، لطیف و پر از عشق. شاید کسی از بیرون که میشنید، فقط چند واژهی ساده میدید. اما او میدانست این جملهها چقدر از اعماق جانش برمیآید. چقدر واقعیاند. چقدر پر از امیدند.
دستی روی شکمش کشید، انگار که میخواست کودک را نوازش کند، انگار که میخواست حس امنیت را در او نهادینه کند. چشمانش را باز کرد. برق اشک، نگاهش را درخشندهتر کرده بود.
در گوشهی ذهنش، تصویری نقش بست؛ بزرگمهر، همانطور که همیشه او را دیده بود، با آن نگاه آرام، با آن صبوری عمیق، با آن عشق بیمنتش. او همیشه کنارش بود، همیشه تکیهگاهش. حتی حالا، حتی در این لحظه که هنوز از حضورش خبری نبود، گرمایش را حس میکرد.
دوباره به گلها نگاه کرد...
کلماتش در فضای اتاق پخش شد، لطیف و پر از عشق. شاید کسی از بیرون که میشنید، فقط چند واژهی ساده میدید. اما او میدانست این جملهها چقدر از اعماق جانش برمیآید. چقدر واقعیاند. چقدر پر از امیدند.
دستی روی شکمش کشید، انگار که میخواست کودک را نوازش کند، انگار که میخواست حس امنیت را در او نهادینه کند. چشمانش را باز کرد. برق اشک، نگاهش را درخشندهتر کرده بود.
در گوشهی ذهنش، تصویری نقش بست؛ بزرگمهر، همانطور که همیشه او را دیده بود، با آن نگاه آرام، با آن صبوری عمیق، با آن عشق بیمنتش. او همیشه کنارش بود، همیشه تکیهگاهش. حتی حالا، حتی در این لحظه که هنوز از حضورش خبری نبود، گرمایش را حس میکرد.
دوباره به گلها نگاه کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.