نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حصار های افروخته | آیلار مومنی کاربر یک رمان

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
343
پسندها
1,926
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #11
نفسم را صدادار بیرون پرت کردم. زیاد او را نمی‌شناختم و انرژی خوبی از او نمی‌گرفتم پس بسیار سرد جواب دادم:
- چه فرقی به حال تو داره. همیشه مزاحمی‌.
سرم را از دیوار‌های گچی ترک‌خورده‌ی خانه چرخاندم که عکس‌های خودم را که کش رفته بودم، دست مهشید، نازی و ساغر دیدم.
عرق سردی بر بدنم نشست. ساغر که داشت به یکی از عکس‌ها می‌خندید با فریاد من مبهوت شد :
- کی بهتون گفته می‌تونید کیفم‌ رو زیر و رو کنید؟ عقل نداری تو ساغر؟
سریع از جا برخواستم و بی‌معطلی کیفم را از دست نازی نجات دادم و سپس عکس‌هایم را از ساغر و مهشید گرفتم و داخل کیف فرو‌ بردم. نازی زیر لب گفت:
- نمی‌خوریم که.
با چشم‌هایم طوری نگاهش کردم که تصمیم به رفتن گرفت. قبلاً به ساغر هشدار داده بودم که بهتر است هر کسی را داخل در خانه مشترکمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
343
پسندها
1,926
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #12
هنوز هشیار نشده است که پرسیدم:
- نازی؟
- آره خودمم؟ تو کی هستی؟
آسوده‌ خاطر نفسم را رها کردم و رو به پنجره‌ای که به حیاط باز می‌شد پرسیدم:
- من دوست ساغرم، مرضیه‌. تو ازش خبر نداری؟
کمی مکث کرد؛ حس کردم در حال فکر کردن است که صدایش واضح‌تر به گوشم رسید:
- ساغر؟ چرا؟ نمی‌دونم. آخه چند هفته‌ای هست زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده.
گیج و منگ بود و متوجه شدم که ممکن نیست دروغی در کارش باشد پرسیدم:
- فکر می‌کنی کجا رفته؟
- اتفاقاً شب داشتم بهش فکر می‌کردم. نکنه با اون پسره رفته جایی؟ آخه همش می‌گفت خانواده‌م پیدام کنن بدبخت می‌شن و این حرف‌ها...
ضربان قلبم بالا رفت و با چشم‌هایی که ریز شده بود پرسیدم:
- کدوم پسر ؟
خمیازه‌ای کشید و گفت:
- همون وکیل دیگه. همون که از آمریکا اومده. من فقط حدسم روی اونِ نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
343
پسندها
1,926
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #13
آینه‌ی روی طاقچه چهره‌ی آشفته‌ام را نمایان می‌ساخت. برای این‌که از وضعیت بدی که داشتم خود را خلاص کنم شانه به دست گرفتم و به آرامی روی تار موهای نازکم کشیدم. خرمای گیسوانم مرا بیشتر شبیه مادرم کرده بود گرچه اصلاً علاقه‌ای نداشتم شبیه او باشم.
کمی کرم ضد آفتاب بر صورتم مالیدم و برق لب رنگی ساغر را که روی طاقچه بود بر لب‌های خشک و پوسته پوسته‌ام کشیدم.
زیاد اهل آرایش و تجملات نبودم. چهره‌ی معمولی‌ داشتم با این حال خوشگل بالفطره نبودم.
طره‌ی کوتاهی از موهایم را یک طرف صورتم ریختم و از مقابل آینه به سوی گوشه‌ی جنوبی اتاق جا به جا شدم.
از اجناس ساغر که شامل جوراب، تل سر، گیره، شال گردن، لاک و وسایل دخترانه بود در کوله پشتی جای دادم با این گمان که سر راه، داخل مترو و اتوبوس می‌توانم فروش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
343
پسندها
1,926
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #14
آب گلویم را فرو خوردم و روی تک صندل مقابلش نشستم. کمی به خودم آمده بودم و تمرکز از دست داده‌ام را بازیافتم. انگشت‌هایم را به هم می‌پیچاندم و هر جمله‌ای را در ذهنم تجزیه کردم تا سؤالم جوابی قانع‌کننده بگیرد:
- شما از ساغر خبر دارید؟
صدایم گرفته و خش‌دار به گوش رسید‌. سعی کردم روی تشک نرم صندلی خودم را رها کنم پس دسته‌ی کیفم را از شانه به پایین سُر دادم و تعجب در چشمهایش را به جان خریدم. شاید نوعی خشم و کینه نیز در دیدگانش مشهود بود. تن صدای آرامی داشت:
- به همین دلیل خواستم ببینمتون.
قند در دلم آب شد. اولین فکرم این بود که ممکن است او بداند ساغر کجاست و چرا به اتاق‌مان برنمی‌گردد. اما با تکیه دادن آرنج‌هایش به زانوانش و اظهاراتش قلبم به تپش افتاد:
- خانم قراملکی رو من مدت زیادی نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
343
پسندها
1,926
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #15
لبخندی زدم که زن چادری‌ای پشت سرم بالاخره لب گشود:
- دونه‌ای چنده خانم؟
با اشاره به مدل‌های مختلف پاسخ دادم:
- این‌ها که می‌بینید چون کار زیاد روش داره هزار تومن اما این‌ها دونه‌ای ۵۰۰.
لپ دخترک را کشیدم و بعد انتخاب پنج گیره سر، زن چادری اسکانس‌ها را شمرده شمرده بر کف دستم گذاشت. تشکر کردم و همچنان نگاهم بر زن مو بلوند و دخترش مانده بود ولی تا خواستم دور شوم زن چادری پرسید:
- ببخشید دختر خانم.
ابروهایم در هم رفت و سرم را به سویش برگرداندم. ادامه داد:
- دختری که؟
جا خوردم اما به روی خودم نیاوردم. پلکی به نشانه تأیید زدم که شروع کرد:
- والا خواستم بدونم ازدواج کردی یا نه آخه یکی از همسایه‌هامون دنبال یه دختر می‌گرده خواستم بهش معرفی کنم. اسمت چیه؟
پوزخندی بر لب کشیدم و گفتم:
- ممنون از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
343
پسندها
1,926
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #16
چرا تعقیبم کرده؟ آیا به سخنانم اعتماد نداشت یا قضیه‌ی دیگری در میان بود؟
شجاعتم را بالا بردم و دست به کمر به صورت استخوانی‌اش زل زدم. تپش قلب و تاری چشم‌هایم خون را در رگ‌هایم منقبض می‌کرد. با صدایی بلند فریاد زدم:
- باید تشکر کنم ازت که من رو تعقیب کردی ؟
تلنگر ذهنم را نادیده نتوانستم بگیرم:
- وای مرضیه صدات نباید بلرزه‌.
پوزخندی به لب‌ کشید و دری که با دست، مانع ورودش به اتاق شده بودم را به عقب راند. به دیوار تکیه دادم و فوراً ایراد گرفتم:
- کفشت رو در بیار، ما این‌جا نماز می‌خونیم.
با بی‌میلی تمام، در آستانه‌ی درب ایستاد و فقط آن را بست و جلوتر قدم نگذاشت.
نزدیک یک ربع به هم خیره مانده بودیم؛ منتظر بودم حرف بزند. بالاخره سکوت را شکستم و پرسیدم:
- این‌جا منطقه خوبی نیست که از اتاق یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
343
پسندها
1,926
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #17
فعلاً با امانتی‌اش کاری ندارم پس سریع آماده شدم و به خرید رفتم.
تمام شب را به فکر ساغر مانده بودم و خوابم نمی‌برد. روی تراس ایستادم و چشم به مهتاب مخفی شده در پشت ابرها سپردم. نسیم خنکی میان تار موهایم وزید و گرمای تابستان را برایم به بهاری خنک تبدیل کرد. سیمای زیبای ماه بر آب حوضچه‌ی وسط حیاط افتاده بود.
صدای مادربزرگم در سرم پیچید:
- چرا غمبرک زدی ننه؟ کشتی‌هات کجا غرق شدن ؟
نفس عمیقی کشیدم و به اتاق برگشتم. نگاهم به عقربه‌ی بزرگ ساعت خورد. در اتاق را قفل کردم و خودم را زیر لحاف مخفی کردم.
نمی‌دانم چه مدت گذشت ولی بسیار دیرتر از آن‌چه تصور می‌‌کردم خوابم برد.
صدای بوق و رهگذران موجب می‌شد سرعت دویدنم بیشتر شود. به سر خیابان که رسیدم برای نفسی چاک کردن ایستاده و پیرامونم را از زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
343
پسندها
1,926
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #18
کمی از سرعت خودرو کم شد و در نهایت توقف کرد. متعجب رفتارش را تحت نظر گرفتم که رو به مغازه‌ای اشاره کرد و گفت:
- گرسنمه. لطفاً پیاده شو.
لپ‌هایم گل انداخت و با کوبیدن درب ماشین من نیز دستگیره در را فشردم. قبل از پیاده شدن سرخی گونه‌هایم را در آینه‌ دیدم. حالا که فهمیدم سرخ شده‌ام وضعیت می‌توانست بدتر شود و سرخ‌تر هم بشوم.
مقابل مغازه‌ای ایستاده بود که از یک میز پلاستیکی سبز و دو صندل چوبی کهنه برای بازاریابی مقابل دکانش استفاده کرده بود.
با خودم زمزمه کردم:
- الان وقت قار و قور شکم بود آخه ؟
نزدیک که شدم روی صندلی نشست و مجبور به اطاعت از رفتارش شدم. موهایش بر پیشانی ریخته و صحنه‌ی آشنایی را در ذهنم رقم می‌زد.
مدتی به او زل زده بودم که با تلنگر مردی که آبمیوه و کیک شکلاتی روی میز می‌گذاشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
343
پسندها
1,926
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #19
مدتی گذشت و خسته شدم. یزدان جلو ماشین نشسته بود و به رو به رو خیره مانده بود. گاهی سیگار دود می‌کرد و سپس رو به جلو قدم می‌گذاشت و دوباره به سوی ماشین باز می‌گشت.
خیسی‌ کمرش شدت یافته بود. چشمم به ساعت افتاد و تا غروب آفتاب فقط یک ساعت باقی مانده بود. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و پلک‌هایم سنگین شد. کابوسی از گذشته، رویایم را در برگرفت.
آوای مکالمه‌ای دور از من به گوش می‌رسید. از جا برخواسته و نگاهی به دور و برم انداختم ولی جرأت یافتن منشأ صدا را نداشتم.
کتاب‌هایم را داخل کیفم گذاشتم و پشت پنجره شاهد ماجرا شدم. فرنگیس و سعید برادرم در حال جر و بحث بودند و دریافتم موضوع جدیدی از سودابه، خواهرم میانشان شکل گرفته بود. کمی دقت کردم تا بفهمم چه می‌گویند؟
- من خودم دیدمش. روانیم نکن.
سعید کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

آیلار مومنی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
343
پسندها
1,926
امتیازها
11,933
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #20
با نزدیک شدن به مخروبه، قلبم به لرزه در آمد و اگر راهی برای فرار می‌یافتم انجامش می‌دادم. دست‌هایش را داخل جیب شلوارش کرد و اطراف را از نظر گذراند.
صداهای عجیب و غریب از داخل آن ساختمان وسط محوطه‌ی خاکی شنیده می‌شد. عرق سردی به بدنم نشست و فکر این‌که چه کاری می‌توانند در آن مکان بکنند قلبم را به لرزه درآورد. تصمیم گرفتم تا یزدان را از آن‌جا دور کنم:
- من... حالم داره بد می‌شه. نمی‌خوام دیگه بریم داخل... من منصرف شدم.
بی‌تفاوت نگاهی به من انداخت و سپس همچنان که سعی می‌کرد از پشت دیوار کوتاه نگاهی به ساختمان بیاندازد گفت:
- برو ماشین. خودم ته قضیه رو در میارم.
این پا و آن پا کردم و هر چه تلاش کردم تا او را از وارد شدن به ساختمان منصرف کنم نتوانستم. حس کنجکاوی‌اش گل کرده بود و امکان نداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آیلار مومنی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا
Logo

اگر مایل به یادگیری رایگان نرم افزار فتوشاپ و پیوستن به تیم طراحان هستید این فراخوان رو از دست ندید

مشاهده بیشتر