• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان همسایه حیاط مشترک | پریا . ظ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pariya_z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 100
  • بازدیدها 3,507
  • کاربران تگ شده هیچ

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
100
پسندها
262
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
- خوبم ممنون. لطف کردید. بله... صبح اومدم.
- خیلیم عالی! راستش امشب شام منتظرتون هستیم با کاوه تشریف بیارید. احیاناً اگه مادرتونم هستن که ایشون هم دعوتن.
- نه واقعاً ممنونم. مزاحم نمی‌شیم، برنامه خودم نمی‌دونم چه‌جوریه! شاید... عصری برگردم. پسرخاله هم معلوم نیست شب خونه باشه یا نه و من خبر ندارم کلاً.
دیگه داشتم نفس کم میاوردم، خودمم نفهمیدم چه بهونه‌هایی سرهم کردم! بردیا بعد از چندثانیه مکث گفت:
- آهان یعنی با کاوه هماهنگ کنیم پس؟! اوکی حله با خودش حرف می‌زنم. شام رو اینجا هستید در هر صورت.
- من قول نمی‌دم واقعاً آقابردیا، نمی‌دونم.
خندید.
- اوکی من هماهنگ می‌کنم. خوشحال شدم صداتون رو شنیدم. فعلاً.
- ممنونم، زحمت کشیدید. خداحافظ.
با شناختی که از کاوه داشتم می‌دونستم پاش رو اونجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
100
پسندها
262
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
***
همون‌جوری که توی تصوراتم بود، خونواده باران خیلی خونواده مهربون و گرم و صمیمی بودن؛ پدر باران کارمند بازنشسته ارتش بود و مادرش هم یه خانوم مهربون و با شخصیت و خونه‌دار. رفتار سهیل خیلی بانمک بود، هرچقدر این پسر شوخ‌طبع بود ولی مقابل پدرزنش حتی نمی‌تونست بلند حرف بزنه، کاوه و پدر باران رو یه تک‌مبل نزدیک هم نشسته بودن و گویا خیلی حرف باهم داشتن. سهیل و بردیا هم کنار هم نشسته بودن، هرازگاهی یا باهم حرف می‌زدن یا سرشون تو گوشی بود. من و باران و مادرش هم کنار هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. بعضی وقت‌ها تو جواب سؤال‌هایی که ازم می‌پرسیدن واقعاً می‌موندم. یه‌لحظه سرم رو بلند کردم و نگاهم با نگاه بردیا که روم بود یکی شد، به‌صورت کاملاً تابلو سرش رو چرخوند و سریع گفت:
- امروز که با آوین‌خانوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
100
پسندها
262
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
سعید: فکر خوبیه! خب چی میگی کاوه؟ باید از تو اجازه بگیریم یا زنگ بزنیم از پدر و مادرش اجازه بگیریم تا خودم همین الان زنگ بزنم.
نمی‌دونم چرا ته دلم خالی شد با این حرف! حس بدی پیدا کردم. سرم رو انداختم پایین و به این فکر می‌کردم که کاش امروز اون تلفن رو جواب نمی‌دادم.
کاوه: راستش آقاسعید، آوین رو خاله می‌فرسته پیش من اینجا درس بخونه! الانم که اینجا مهمونه اونا نمی‌دونن هنوز! بعدم اصلاً نمی‌شه تنها بفرستمش بیاد اونم عروسی تو باغ خارج از شهر.
سرش رو چرخوند سمتم و گفت:
- خودشم نظرش همینه.
تو فکر بودم و اصلاً جمله کاوه رو نشنیدم و وقتی دیدم همه دارن تو سکوت من رو نگاه می‌کنن یه لحظه از فکر اومدم بیرون و گفتم:
- ببخشید حواسم نبود کسی از من چیزی پرسید؟
یه‌لحظه اونجا از خنده منفجر شد.
پوران: از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
100
پسندها
262
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
صبح روز بعد هم طبق معمول همیشه ساعت حدودای هشت صبح کاوه از خونه بیرون رفت. کاش دیشب هرجور که می‌شد از رفتن به عروسی سرباز می‌زدم .الان بدون لباس می‌خوام چه گلی به سرم بگیرم؟ در حد خریدن لباس هم پول نداشتم! هرجور شده باید لغوش می‌کردم. تلفن رو برداشتم و به باران زنگ زدم، تا وقتی که گوشی رو برداره دعا می‌کردم با شنیدن نه از طرف من دنبال دلیل نگرده و بیشتر از این به دروغ گفتن نیفتم. بالاخره باران برداشت و بعد از احوال‌پرسی بهش گفتم که من نمی‌تونم عروسی بیام. تقریباً داد زد:
- چی؟ یعنی چی نمی‌تونم؟ نکنه کاوه منصرفت کرده!
- نه ربطی به کاوه نداره.
نمی‌دونستم چی بگم و بالاخره تصمیم گرفتم راستش رو بگم.
- راستش من لباس مناسب عروسی با خودم ندارم و نمی‌تونم الان برگردم یعنی نمی‌رسم برگردم و بیارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
100
پسندها
262
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
***
ساعت حدودای سه بعدازظهر بود که باران زنگ زد تا حاضر شم بیاد دنبالم. سریع حاضر شدم و رفتم پایین رو مبلا نشستم تا بیاد. یه‌کم که گذشت صدای بسته شدن در حیاط اومد. بلند شدم و خواستم برم سمت در که کاوه اومد داخل.
- سلام!
سرش رو چرخوند سمتم.
- سلام.
- امروز زود برگشتید؟!
- چیه دوس نداشتی برگردم؟
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
- یه سری چیزا رو یادم رفته بود اومدم بردارم.
سریع پله‌های راهرو رو بالا رفت. صدای آیفون بلند شد،. باران بود، بهش گفتم الان میام که کاوه اومد پایین و خواست قبل من بره بیرون که گفتم:
- اگه شما مخالف رفتنم هستید بگید بهم من نمیرم؛ اون شبم که گفتم نمیرم ولی کاش شما قاطع‌تر می‌گفتید بهشون که این‌جور نمی‌شد.
درحالی‌که بی‌خیال داشت زیپ کتِ چرمیش رو بالا می‌کشید بدون این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
100
پسندها
262
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
- واقعاً قشنگه!
- تو تن تو خوشگل‌تر هم میشه. خب حالا موهارو چی‌کار کنیم؟
موهای باران فر و کوتاه بود که خیلی هم بهش می‌اومد.
- باران موهای خودت خیلی خوشگله.
یه‌لحظه قیافش خیلی بانمک شد. مثل بچه‌ها پاهاش رو به زمین کوبید.
- نه! می‌خوام یه‌جور دیگه باشه.
خندیدم.
- باشه‌باشه. خب می‌خوای تا صافش کنم واست؟ سشوارش بکشم؟
اخم‌هاش از هم باز شد.
- اره مرسی خوبه.
- چشم.
شروع کردم سشوار کشیدن موهای باران، نزدیک به نیم ساعت طول کشید ولی به‌نظرم خیلی خوشگل شده بود. خصوصاً این‌که رنگ موهاش الان بهتر معلوم بود.
- چطوره؟
- وای مرسی عالی شد. اوه‌اوه دیره بیا بشین موهات رو واست درست کنم.
- باران می‌گم لازم نیست حالا واسه دوساعت نمی‌خواد.
بلند شد و منو نشوند جلوی خودش.
- چی‌چی رو نمی‌خواد؟ خیلیم می‌خواد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
100
پسندها
262
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
باران از جلوم بلند شد و وقتی خودم رو تو آینه دیدم تعجب کردم. خیلی‌خیلی عوض شده بودم. با آرایش چشمی که باران واسم انجام داده بود چشم‌هام خیلی درشت‌تر شده بود و رنگ قهوه‌ایش انگار تازه خودش رو نشون می‌داد. یه رژ صورتی کم‌رنگ که با اون سایه تیره چشمی مغایرت خاصی داشت و خیلی خوشم اومد. موهام با ظرافت خاصی از زیر کلاه و فر بیرون اومده بود.
باران: هزار ماشاءلله! والا من جرأت ندارم ببرمت عروسی دیگه!
هردومون زدیم زیر خنده. باران سریع لباسش رو پوشید و آرایش کرد، واقعاً از نگاه کردن بهش سیر نمی‌شدم، خیلی زیبا شده بود. خودش، لباس‌هاش همه چیش عالی بود.
- خوش‌به‌حال آقا سهیل!
- دروغ؟
- واقعاً از ته‌دل میگم مثل ماه شدی.
خندید و بازم قشنگ‌تر شد. صدای پدر و مادر باران اومد که صدامون می‌کردن. همین که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
100
پسندها
262
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
پوران: آوین چرا نمیری باهاشون برقصی دخترم؟
باخجالت خندیدم.
- راستش بلد نیستم آبرومم میره.
- نه اتفاقاً خیلی راحته. ببین برو اونجا، وسط باران و بردیا، دستشون رو بگیر یاد می‌گیری.
- حس می‌کنم سخته! ترجیح میدم آبروریزی نکنم.
پوران خانوم آروم خندید.
- نه سخت نیست.
بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- ولی ماشالا هزار ماشالا لباس خیلی بهت میاد. ناز شدی.
به وضوح قرمز شدم.
- خیلی ممنونم لطف دارید.
- آوین خانوم ؟
سرم رو سمت صدا چرخوندم.
بردیا: بلند شید با من بیایید یه دور ما رو مهمون کنید.
- وای نه من اصلاً بلد نیستم.
- حالا شما بیایید اون با من!
حالا پوران خانوم و آقاسعید هم شروع به اصرار کردن جوری که تو عمل انجام‌شده از جام بلند شدم و با درماندگی تمام بردیا رو نگاه می‌کردم. همه پسر دخترایی که می‌رقصیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
100
پسندها
262
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
بردیا: باشه اگه دوست داری بریم.
به باران گفتم که با اشاره چشم و ابرو بهم فهموند که قصد نداره فعلاً بشینه. من و بردیا جدا شدیم و سمت پوران خانوم و آقاسعید که الان انگار یه نفر دیگه هم کنارشون نشسته بود، رفتیم. یه‌کم که نزدیک‌تر شدیم در کمال ناباوری دیدم اونی که نشسته کاوه‌ست! یه کت‌شلوار سرمه‌ای که زیرش یه بلوز سفید یقه‌آخوندی پوشیده بود و خیلی هم بهش می‌اومد. خیلی خوشحال شدم اما نمی‌دونم چرا گرومپ‌گرومپ قلبم داشت به دیواره سینم کوبیده می‌شد. انگار بابت چیزی که خودمم نمی‌دونستم چیه می‌ترسیدم یا هیجان‌زده بودم. همین که نزدیک‌تر شدیم دیدم نگاهش اومد رو بازوی بردیا و تازه متوجه شدم هنوز دستم رو از تو بازوش بیرون نیاوردم و عین برق گرفته‌ها تو یه‌لحظه دستم رو بیرون کشیدم که از نگاه بردیا دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pariya_z

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
15/12/24
ارسالی‌ها
100
پسندها
262
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
- خوب شد با خودمون آوردیمش وگرنه الان طفلی مجبور بود ریخت عبوس تو رو تحمل کنه تو خونه. پسرجان مگه چک‌هات برگشت خورده؟
بقیه خندیدن. مجبوراً لبخند می‌زدم اما حس بدی داشتم.
پدر و مادر عروس اومدن سمتمون و شروع کردن به زبون خودشون حرف زدن با آقاسعید و پوران خانوم. یه لحظه مادر عروس که با آقاسعید حرف میزد دستش رو گرفت سمت سهیل و یه چیزی گفت بعدش هم دستش رو گرفت سمت من و دوباره یه چیزی گفت که پوران خانوم به وضوح قرمز شد و خندید و جوابش رو داد که من اصلاً نفهمیدم چی گفتن اما سهیل و باران هم‌زمان زیر خنده زدن و به بردیا اشاره می‌کردن که اونم درحالی‌که لبخند بزرگی رو لب‌هاش بود، سرش رو پایین انداخته بود، یه نگاهی بهشون انداختم و سرم رو چرخوندم سمت کاوه و خیلی آروم گفتم:
- اون خانومه در مورد من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 13)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا