• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان امواج‌ آرامش | بانوی‌ بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 35
  • بازدیدها 1,541
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
150
پسندها
363
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
غرق افکار خودم بودم که با صدای مامان از اتاق داریوش بیرون زدم و به سمت صدای مامان حرکت کردم.
- جانم مامان؟
- دخترم چرا رفتی تو اتاق پسر مردم؟ شاید چیزی داره که ما نباید ببینیم دخترم. خوبیت نداره حالا که از پیش ما رفته بریم به وسایلش تعرض کنیم.
شنیدن همین جمله از بین لب‌های مامان کافی بود تا به راحتی کل دنیا رو روی سرم آوار کنه.
بغض عجیبی راه گلوم رو سد کرده و چشمام نم‌نم درحال خیس شدن بودن که خودم رو کنترل کردم و پرسیدم:
- یع... یعنی چی که رفته مامان؟
با تمام تلاشی که برای کنترل کردن صدام به عمل آورده بودم بازم موفق نشدم و مامان متوجه لرزش صدام شد.
- گیسو؟
- بله مامان؟
- چرا صدات می‌لرزه؟
گلویی صاف کردم و لب زدم:
- نه، کو بلرزه؟
- خیلی خب؛ آره رفته گفت برای همیشه از اینجا میره.
فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
150
پسندها
363
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
هیچی نگفتیم. صدامون فقط نفسامون بود، که تند و بی‌تاب بهم می‌خوردن.
لباساش خیس عرق و خاک بود، ولی برام مهم نبود. دست‌هامو دور گردنش حلقه کردم و چشمامو بستم. با همون صدای گرفته و آروم گفت:
- گیسو… دلم برای این لحظه می‌سوخت… نه از دلتنگی، از نداشتنت.
سرمو از رو سینه‌ش برداشتم. نگاش کردم. نگاهش خسته بود، ولی ته اون خستگی… یه نوری می‌درخشید. نوری که فقط مال من بود.
لبخند زدم. گفتم:
- دیر اومدم... ولی به‌موقع.
با هم نشسته بودیم کنار رودخونه، دستام توی دستاش گره خورده بود. بادِ گرم، با موهای بلندم بازی می‌کرد.
گفتم:
- اون جعبه رو پیدا کردم... .
لبخندش وسیع شد. یه جوری که انگار تمام سختی‌های اون شیش ماه، فقط واسه دیدن اون لبخند می‌ارزید.
- گذاشتمش اونجا، چون باور داشتم… تو پیداش می‌کنی.
- من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
150
پسندها
363
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
- حتماً هوابه‌هوا شده، از گرمای تو خونه رفته حیاط ورجه‌ورجه کنه سرما خورده اشکال نداره میرم به طبیب میگم بیاد خونه اینجوری که معلومه اصلاً نمی‌تونه تکون بخوره.
- آره خدا خیرت بده مرد.
دلم به حال مامان و بابام می‌سوخت که اینجوری برام به آب و آتیش می‌زدن.
عذاب وجدان داشتم که فکر می‌کردن این یه سرما خوردگی.
ای کاش واقعاً سرما خوردگی بود، نه غم بادی که همه فکر می‌کردن سرما خوردگیه.
- گیسو جان دخترم پاشو این سوپ رو بخور پاشو مادر.
از شدت سنگینی این بیماری حتی نای حرف زدن هم نداشتم چه برسه به این‌که بلند شم بشینم و دهن باز کنم و سوپ بخورم.
صدای مامان تو گوشم زنگ میزد، اما انگار بین من و دنیا یه پرده کشیده بودن، یه پرده‌ی ضخیم از غم و بغض و بی‌جونی. چشمام نیمه باز بود، سقف رو می‌دیدم که هی تار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
150
پسندها
363
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
صدای باز و بسته شدن در خبر از رفت و آمد کسی رو می‌داد.خیلی خسته‌تر از اون چیزی بودم که چشم‌هام رو باز کنم و ببینم کیه.
به خیال این‌که مامان یا بابا باشن مشغول دست و پنجه نرم کردن با بدن دردم داشتم و با پیچیدن بوی تندی زیر بینیم شدیداً به سرفه افتادم.
عجیب بود که مامان و بابا تو اتاق باشن و من رو از خطر خفگی ناشی از عطر تند و وحشتناک نجات ندن.
به سختی نفس می‌کشیدم و طعم گس خونی که ناشی از سرفه‌های خشکم بود رو قورت می‌دادم.
- اگه سرفه‌تون تموم شده لطف کنید بیدار شید این دمنوش رو میل کنید بانو.
بی‌هیچ توجهی سعی کردم با همون چشم‌های بشته به خوابم ادامه بدم.
سه روزی میشد که حتی یه قطره آب هم نچشیده بودم پس طبیعی بود که توهم بزنم و یا صدای آشنا از غایبی که سخت دلتنگش بودم رو بشنوم.
شاید یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
150
پسندها
363
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
صبحِ روز بعد.
ساعت ۵ صبح بود و ضعف عجیبی تو معدم احساس می‌کردم. از روی تخت بلند شدم و روسری حریرم رو سر کردم و رفتم سراغ انبار.
از گوشه انبار چند تا گردو برداشتم و بیرون اومدم سنگی از لبه باغچه کوچیک حیاط برداشتم و شروع به شکستن گردوها کردم.
مغز گردوها رو توی دستم جمع کردم و به سمت خونه راه افتادم. قبل از رسیدنم به در وردی خونه صدای در اتاق داریوش توجهم رو جلب کرد.
ساعت ۵ صبح بود و هنوز آفتاب نزده بود که از خواب بیدار شده بود.
دستی به موهای بهم ریخته‌اش کشید و آستین‌هاش رو بالا زد. با خمیازه‌ای نسبتا‌ً طولانی چشم‌هاش رو محکم روی هم فشرد و لبه حوض نشست. دست و صورتش رو شست و وضو گرفت.
مشغول تماشای رگ‌های برجسته دستش بودم که ناگهان دست از کار کشید. انگار خیره به چیزی بود.
سر بلند کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
150
پسندها
363
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
به سختی گره مژه‌های بلندم رو از هم باز کردم. پلک‌هام سنگیت‌تر از چیزی بود که بشه از هم جداشون کرد.
دوباره چشم‌هام رو روی هم فشردم و این‌بار از تخت پایین اومدم. از اتاقم بیرون اومدم و به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم.
آبی به دست و صورتم زدم و به سمت آشپز‌خونه برگشتم.
- دورت بگردم مادر اومدی؟
- آره مامان.
مامان سینی بزرگ و پر مخلفاتی تحویلم داد و تهدیدوار گفت:
- تا آخرش می‌خوری باشه؟
- بی‌حال سری تکون دادم که حرفش رو تایید کرده باشم.
اصلاً اشتها نداشتم اما مجبور بودم بخورم چون اگه خلاف این امر ثابت میشد بیشتر بی‌رمق می‌شدم.
چند لقمه‌ای به زور خوردم و سینی رو کنار گذاشتم.
دست بردم به سمت سینی تا برش دارم اما دستی مانع شد.
- دختر بابا چرا چیزی نخورده؟
- بابا سلام.
خوردم بابا ولی دیگه بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : بانوی بهار

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا