نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رستن آندیا | آتنه کاربر انجمن یک رمان

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
145
پسندها
1,457
امتیازها
9,703
مدال‌ها
9
  • #11
- اما حضور شما به شدت لازمه قربان! در میون مردم شایعه شده که پادشاه خود شما رو از خدمت برکنار کردند و علت خانه‌نشینی شما بی‌رحمی و نامردی پادشاست! خود پادشاه شخصاً شما رو دعوت کردند تا حداقل این شایعات مردم تموم بشه و ببینند که ایشان با شما هیچ خصومتی ندارند، و البته شما رو یکی از دوستان قدیمی خود می‌دانند.
پدر آخرین قطرات قهوه‌اش را نوشید و با آرامش فنجان را روی میز گذاشت، سکوت او تقریباً حرص جوان آشفته را درآورده بود. قطعاً هرچه زودتر به دنبال جواب مثبت پدر بود.
من ناچار از جایم بلند شدم، چون پاهایم خواب رفته بودند و من تا الان به زور توانستم این وضع را تحمل کنم. به دنبال من دو مرد جوان نیز ایستادند و من با اشاره دست آن‌ها را به نشستن دوباره دعوت کردم. به سمت پنجره رفتم و به گل‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
145
پسندها
1,457
امتیازها
9,703
مدال‌ها
9
  • #12
ناگهان در با شدت باز شد، سوزان و یک مرد جوان نسبتاً قد بلند با یونیفورم نظامی به رنگ آبی و زرد، و پوتین‌های گل‌آلود وارد خانه شدند. پدر یک لحظه از جا پرید، اما با دیدن سوزان خیالش راحت شد، ولی به محض دیدن پسر جوان چنان اخمی کرد که یاد اخم‌هایی که در دوران بچگی به من می‌کرد افتادم. سوزان نفس‌زنان و با هیجان رو به مرد جوان کرد و بریده‌بریده گفت:
- بیرون خیلی ازدحام زیاد هستش، همه به خاطر پیروزی پادشاه بیرون اومدند و خوشحالی می‌کنند. من زیر دست و پا گیر کردم ایشون... .
بازوی مرد جوان را گرفت و پسرک دو قدم جلو آمد و تعظیم کوتاهی در برابرمان کرد.
- ایشون وقتی دیدن دختر ژنرال‌جان زیر دست و پا هستش فوراً به کمک من اومدند.
سوزان گونه‌هایش از فرط هیجان قرمز شده بودند. عرق باعث شده بود موهایش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
145
پسندها
1,457
امتیازها
9,703
مدال‌ها
9
  • #13
در میان حرف‌هایشان فهمیدم که اسم این جوان "جانسون کلارک" است. او ۲۲ سال داشت، تازه وارد نظام شده بود و فعلاً سِمَتی جز سرباز نداشت. جانسون در این جنگ همراه با سربازان بی‌شماری باعث پیروزی شدند. همچنین به گفته‌ی خودش امکان دارد که سِمَت تازه‌ای به او بدهند و درجه‌اش را بالا ببرند.
پدر از مکالمه‌ با او لذت می‌برد. آن‌ها درمورد جزئیات جنگ و کم تجهیزات بودنشان، و همچنین شجاعت جانسون کلارک که تنهایی، فقط با یک تفنگ چن صد سرباز دشمن را از ورود به خاک خودمان وا داشته است صحبت می‌کردند. سوزان لباس‌هایش را عوض کرده بود و آنقدر مکالمه‌یشان طول کشید که تقریباً از موقع نهار هم گذشته بود.
جانسون در هر جمله‌ای که می‌گفت دستهایش را در هوا تکان می‌داد و کنترلی روی آن‌ها نداشت. بعضی‌ جاها را با هیجان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
145
پسندها
1,457
امتیازها
9,703
مدال‌ها
9
  • #14
سوزان پشت میز آرایشش با لباس خواب نشسته بود و تنها دو شمع نیمه سوخته اتاق را روشن کرده بودند. مشغول باز کردن موها و پاک کردن آرایشش بود. روی تختش نشستم و به او خیره شدم، منتظر ماندم تا خودش چیزی بگوید چون من نمی‌دانستم درمورد چه موضوعی صحبت کنم. بالاخره سوزان سکوت را شکست و با شیطنت گفت:
- نظرت درمورد جناب جانسون چی بود؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- خوشتیپ هستش، ولی مدل موهاش خیلی بد بود. البته فکر نکنم سرباز‌ها وقت رسیدن به خودشون رو داشته باشند.
- به نظرم واقعاً جوان ایده‌‌آل و مهربونی بود. حتی پدرم ازش خوشش اومد.
- اگه پدر بفهمند در مورد یک پسر غریبه حرف می‌ز‌‌نی... .
- چرا باید عصبانی بشه... به‌هرحال تو سنت داره از ازدواج می‌گذره، بد که نکردم آوردمش خونه.
صدایم را بلند کردم و تند گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
145
پسندها
1,457
امتیازها
9,703
مدال‌ها
9
  • #15
شانه‌ای بالا انداخت.
- ما که از زندگی او خبر نداریم، شاید پادشاه مخفیانه معشوقه داره. من شنیدم که با ندیمه‌ شخصی خودش اغلب تنها دیده شدند!
- آنقدر این حرف‌های بی‌اساس رو باور نکن.
- اما همه درمورد این موضوع حرف می‌ز‌نند. شاید هم بی‌اساس باشه ولی به نظرم دلیلِ منطقیه.
دلم به حال ملکه بی‌چاره می‌سوزد. اگر این موضوع واقعی باشد، الان قطعاً حال آشفته‌ای دارد، شاید هم از چیزی خبر ندارد! قطعاً من اگر جای او بودم، از غصه به قدری قلبم فشرده میشد که آخر سر مانند مرده سرد و بی‌روح می‌شدم. بدون آنکه بفهمم چه می‌گویم حرف‌هایی که در ذهنم بود را بلند تکرار کردم.
- حس می‌کنم این امپراطوری بالاخره روزی از هم می‌پاشه.
- چطور؟
- نمی‌دونم... فقط احساس می‌کنم غم بزرگی در انتظار همه‌ی ماست.
هر دو سکوت کردیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا