• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رستن آندیا | هیرو کاربر انجمن یک رمان

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #11
- اما حضور شما به شدت لازمه قربان! در میون مردم شایعه شده که پادشاه خود شما رو از خدمت برکنار کردند و علت خانه‌نشینی شما بی‌رحمی و نامردی پادشاست! خود پادشاه شخصاً شما رو دعوت کردند تا حداقل این شایعات مردم تموم بشه و ببینند که ایشان با شما هیچ خصومتی ندارند، و البته شما رو یکی از دوستان قدیمی خود می‌دانند.
پدر آخرین قطرات قهوه‌اش را نوشید و با آرامش فنجان را روی میز گذاشت، سکوت او تقریباً حرص جوان آشفته را درآورده بود. قطعاً هرچه زودتر به دنبال جواب مثبت پدر بود.
من ناچار از جایم بلند شدم، چون پاهایم خواب رفته بودند و من تا الان به زور توانستم این وضع را تحمل کنم. به دنبال من دو مرد جوان نیز ایستادند و من با اشاره دست آن‌ها را به نشستن دوباره دعوت کردم. به سمت پنجره رفتم و به گل‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #12
ناگهان در با شدت باز شد، سوزان و یک مرد جوان نسبتاً قد بلند با یونیفورم نظامی به رنگ آبی و زرد، و پوتین‌های گل‌آلود وارد خانه شدند. پدر یک لحظه از جا پرید، اما با دیدن سوزان خیالش راحت شد، ولی به محض دیدن پسر جوان چنان اخمی کرد که یاد اخم‌هایی که در دوران بچگی به من می‌کرد افتادم. سوزان نفس‌زنان و با هیجان رو به مرد جوان کرد و بریده‌بریده گفت:
- بیرون خیلی ازدحام زیاد هستش، همه به خاطر پیروزی پادشاه بیرون اومدند و خوشحالی می‌کنند. من زیر دست و پا گیر کردم ایشون... .
بازوی مرد جوان را گرفت و پسرک دو قدم جلو آمد و تعظیم کوتاهی در برابرمان کرد.
- ایشون وقتی دیدن دختر ژنرال‌جان زیر دست و پا هستش فوراً به کمک من اومدند.
سوزان گونه‌هایش از فرط هیجان قرمز شده بودند. عرق باعث شده بود موهایش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #13
در میان حرف‌هایشان فهمیدم که اسم این جوان "جانسون کلارک" است. او ۲۲ سال داشت، تازه وارد نظام شده بود و فعلاً سِمَتی جز سرباز نداشت. جانسون در این جنگ همراه با سربازان بی‌شماری باعث پیروزی شدند. همچنین به گفته‌ی خودش امکان دارد که سِمَت تازه‌ای به او بدهند و درجه‌اش را بالا ببرند.
پدر از مکالمه‌ با او لذت می‌برد. آن‌ها درمورد جزئیات جنگ و کم تجهیزات بودنشان، و همچنین شجاعت جانسون کلارک که تنهایی، فقط با یک تفنگ چن صد سرباز دشمن را از ورود به خاک خودمان وا داشته است صحبت می‌کردند. سوزان لباس‌هایش را عوض کرده بود و آنقدر مکالمه‌یشان طول کشید که تقریباً از موقع نهار هم گذشته بود.
جانسون در هر جمله‌ای که می‌گفت دستهایش را در هوا تکان می‌داد و کنترلی روی آن‌ها نداشت. بعضی‌ جاها را با هیجان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #14
سوزان پشت میز آرایشش با لباس خواب نشسته بود و تنها دو شمع نیمه سوخته اتاق را روشن کرده بودند. مشغول باز کردن موها و پاک کردن آرایشش بود. روی تختش نشستم و به او خیره شدم، منتظر ماندم تا خودش چیزی بگوید چون من نمی‌دانستم درمورد چه موضوعی صحبت کنم. بالاخره سوزان سکوت را شکست و با شیطنت گفت:
- نظرت درمورد جناب جانسون چی بود؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- خوشتیپ هستش، ولی مدل موهاش خیلی بد بود. البته فکر نکنم سرباز‌ها وقت رسیدن به خودشون رو داشته باشند.
- به نظرم واقعاً جوان ایده‌‌آل و مهربونی بود. حتی پدرم ازش خوشش اومد.
- اگه پدر بفهمند در مورد یک پسر غریبه حرف می‌ز‌‌نی... .
- چرا باید عصبانی بشه... به‌هرحال تو سنت داره از ازدواج می‌گذره، بد که نکردم آوردمش خونه.
صدایم را بلند کردم و تند گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #15
شانه‌ای بالا انداخت.
- ما که از زندگی او خبر نداریم، شاید پادشاه مخفیانه معشوقه داره. من شنیدم که با ندیمه‌ شخصی خودش اغلب تنها دیده شدند!
- آنقدر این حرف‌های بی‌اساس رو باور نکن.
- اما همه درمورد این موضوع حرف می‌ز‌نند. شاید هم بی‌اساس باشه ولی به نظرم دلیلِ منطقیه.
دلم به حال ملکه بی‌چاره می‌سوزد. اگر این موضوع واقعی باشد، الان قطعاً حال آشفته‌ای دارد، شاید هم از چیزی خبر ندارد! قطعاً من اگر جای او بودم، از غصه به قدری قلبم فشرده میشد که آخر سر مانند مرده سرد و بی‌روح می‌شدم. بدون آنکه بفهمم چه می‌گویم حرف‌هایی که در ذهنم بود را بلند تکرار کردم.
- حس می‌کنم این امپراطوری بالاخره روزی از هم می‌پاشه.
- چطور؟
- نمی‌دونم... فقط احساس می‌کنم غم بزرگی در انتظار همه‌ی ماست.
هر دو سکوت کردیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #16
همانطور که سوزان قول داده بود، صبحانه‌ی مفصلی برایمان تدارک دید. نان شیرینِ نسبتاً قابل قبولی درست کرده بود و کنارش نیز قهوه سرو کرد. اما ظروف زیادی را کثیف کرده بود و ژولی هنگام تمیز کردن آشپزخانه اخم غلیظی داشت و مدام قر می‌زد. قصد داشتم کمکش کنم، اما اجازه نداد و گفت:
- دست‌های ظریف شما مناسب این‌ کارهای خشن نیست خانم.
این روز‌ها خیلی دیر وقت بر من می‌گذرد. مدت‌ها از پنجره به بیرون خیره می‌شوم، یا برای هر سه‌یمان قهوه آماده می‌کنم، حتی خیلی کم با اعضای خانه مکالمه می‌کنم، چون اکثراً همه مشغول کاری هستند و تنها منم که بیشتر وقت‌هایم آزاد هست. الان در حال حاضر در اتاقم جلوی آینه هستم. لباس حریر نسبتاً پف‌دار سفیدرنگی تنم کردم، کلاهی که چند هفته پیش با تمام ذوقم آن را خریده بودم، الان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #17
این خبر‌ها زیاد برایم جالب نبود، چون تقریباً همه‌ی این‌ها را جناب جانسون دیروز در خانه‌یمان گفته بود. اما چیزی که توجه من را جلب کرد عکس پادشاه بود. من برای اولین بار پادشاه را دیده بودم. الان تقریباً در هر خانه‌ای باید عکسی از پادشاه بر دیوار آویخته باشد، اما در خانه‌ی ما پدر اجازه‌ی چنین کاری را نداده است.
صورت پادشاه لاغر و رنگ پریده بود، دماغ بزرگی داشت و لب‌های قلوه‌ایش زیر سبیل باریک خودنمایی می‌کرد. استخوان‌های گونه‌اش برآمده بود و همچنین موهای مشکی که در این عکس چند خطوط سفید در آن نمایان بود دیده می‌شد. هیچ لبخندی روی لب‌هایش نبود و واقعاً چهره‌‌ای شبیه به مجسمه داشت. بیشتر به شاعرهای قدیمی شبیه بود، در چشم‌های بادامی‌اش خنثی‌ترین نگاه ممکن وجود داشت.
صدای مردی از پشت سرم باعث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #18
- ببخشید به این صداها زیاد عادت ندارم.
- اما شما باید اغلب این‌ صداها‌ رو شنیده باشید! پادشاه هربار پیروزی جدیدی به دست می‌آورند.
- بله، اما تو خونه و پشت درها و پنجره‌های بسته، من خیلی کم بیرون میایم.
سری تکان داد و به روبه‌رو خیره شد. انگار می‌خواست چیزی بگوید اما در ذهنش دنبال کلمه‌ی مناسب بود. بالاخره دهن باز کرد و سؤالش را پرسید:
- ببخشید خانم... ولی چرا ژنرال حاضر نیستند به جشن بزرگ بیاند؟
- جشن بزرگ؟ اها منظورتون جشنی که پادشاه ترتیب دادند؟ پدر غم بزرگی رو دارند تحمل می‌کنند جناب، قادر به شرکت در این جشن نیستند.
- اما حضورشون خیلی تأثیر مهمی بر تمومی شایعات مردم داره، باید به این جور موضوع‌ها هم فکر کنند!
- خودشون صلاح هرکاری رو بهتر می‌دونند و من در جایی نیستم که در نظرشون مداخله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #19
وقتی وارد خانه شدم، سوزان و دو مرد را که یکی‌شان کت و شلوار مشکی به تن داشت، و یک جعبه باز که در آن لوازم پزشکی دیده می‌شد کنار مبلی که پدر روی آن دراز کشیده بود، دیدم. یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد، دنیا بر سرم خراب شد. انگار تمام بدبختی‌های جهان روی سرم ریختند. ترسیدم حرف بزنم یا قدمی بردارم، با وجود عرق روی پیشانی‌ام احساس یخ بودن کردم. از چیزی که وحشت داشتم به سرم آمد. نباید این اتفاق می‌افتاد، دنیا دور سرم می‌چرخید و هر آن ممکن بود از حال بروم.
اما یک چیز امیدم را برگرداند، تپش قلبم داشت به حالت عادی برمی‌گشت.
- از زحماتتون ممنونم دکتر.
این کلمات از دهن پدر خارج شده بود. خوشحال شدم... جوری خوشحال شدم که اگر دنیا را هم بهم می‌دادند نمی‌توانست جایگزین این شعف من شود. چند قدم به جلو رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
186
پسندها
1,558
امتیازها
9,833
مدال‌ها
10
سن
22
سطح
9
 
  • #20
بالاخره پادشاه مهمانی بزرگ را به بهترین و مملوترین شکل ممکن برگرار کرد! دیشب تمام مردم از طبقه‌ی پایین در خیابان‌ها مثل مور و ملخ به هم می‌پیچیدند و شعار‌های "زنده باد پادشاه" و "درود بر امپراطور" را به صورت نانظم فریاد می‌زدنند. صاحبمنصبان و ژنرال‌ها و وزیران جنگ و هر کسی که از طبقه بالا بودند و با شاه کوچک‌ترین نسبت یا دوستی داشتند دعوت بودند. این مهمان‌ها تقریباً به دو هزار نفر می‌رسیدند. کل دیشب را تا نزدیک‌های صبح آتش‌بازی کردند و هر چند ساعت یک‌بار سربازان به سمت آسمان تیر می‌زدند تا شور و شوق مردم را بیشتر کنند. گویا شاه از هدر رفتم مهمات جنگی‌اش لذت می‌برد، و این مردم که حتی خودشان هم خبر دارند که این مهمانی‌های پر از خرج و بیهوده از جیب خودشان پرداخت می‌شوند، ولی باز فریاد‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا