• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان من ارگ بمُ تو نقش جهانی | فاطمه محمدی اصل کاربر انجمن یک رمان

میم.فـــا๛

نویسنده ادبیات
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
304
پسندها
1,819
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #81
مردمک چشم‌هایم، روی لبانش یخ می‌زند.
نه میتوانم پلک بزنم، نه تکان بخورم.
جانداری را چگونه برق می‌گیرد؟ همان‌طور، خشک شده‌ام. هلیا، همانند همیشه، زودتر به خودش میاد و حسابی حال پسرک را می‌گیرد؛ طوری که کم مانده املت و دم‌و‌دستگاهش را بر سرش بکوبد. پسر که فرصت عکس و امضا گرفتن از صیف را از دست رفته می‌بیند، با چهره‌ای درهم، عقب‌عقب می‌رود و دور می‌شود.
هلیا غرغرکنان، دوباره سنگک را برمی‌دارد.
- هر چی فضوله، گیر ما میوفته. نمی‌دونم اینا با چه فکری همچین داستانایی می‌سازن.
نگاهش که به سیمای برق گرفته‌ام می‌‌افتد، با برافروختگی دوباره سنگک را در بشقاب می‌اندازد و گوشه لبش را محکم بالا می‌کشد‌.
- نـــــچ! من باید زهرمار بخورم نه املت. خب تف به روح اون قباد بیاد که پای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

میم.فـــا๛

نویسنده ادبیات
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
304
پسندها
1,819
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #82
غرق پیشانی‌ام را گرفته دست پایین می‌اندازم. چه در عقل هلیا می‌گذشت؟
مغموم می‌گویم:
- عشق من عشق نبود؟
لقمه در دهانش سنگ می‌شود.

حرفم زیادیست؛ اما دیگر گفته شد.
برای ایجاب صلح، چشم‌هایش را روی هم می‌فشارد. سپس دست لاغرش را بر مشت‌های روی میزم می‌گذارد و سعی می‌کند حرفش را اصلاح کند.
- ازم دلخور نشو، قبول کن عشقت عشق نبود. اون موقع خیلی گوشه‌گیر بودی و دائم رویا می‌ساختی. حتی رابطه‌ای هم بینتون شکل نگرفت. تو... .
دستانم را از زیر دستش می‌کشم.
ـ من چی؟ من یه آدم آویزون متوهمم؟
هلیا بعد از سیزده سال رفاقت، باید می‌دانست علاقه‌ام خیال‌پردازیی، از سر گوشه‌گیری و تنهایی نبوده... .

احوال شوریده‌ام، ملزمم می‌کند دست بالا برده، بشکنی دو انگشتی برایش بزنم.
- یالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

میم.فـــا๛

نویسنده ادبیات
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
304
پسندها
1,819
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #83
جز مادام‌‌نوآر، جرئت نداشتم برای کسی از رازهایم بگویم. گاهی نزدیک‌ترین افراد زندگیت هم برایت بسیار غریبه می‌شوند... .
- مجنون نه، می‌خوام لیلی قصه خودم باشم!
هلیا از دوغی که سفارش داده می‌نوشد و شانه‌ای بالا می‌اندازد. گویا فهمیده بود دارد وقت تلف می‌کند.
من هم نمی‌خواهم بیشتر از این ادامه دار شود، پس بحث را عوض می‌کنم.
- با این خبر و حاشیه‌های بالا گرفته، چرا همه یهو عقب وایسادن؟ مگه شیوانی نباید دنبالم می‌افتاد برای زخم زبون؟ چرا مدیریت دانشگاه، حکم اخراجم رو نمیده زیر بغلم؟
ماگ مقابلم را عقب هل می‌دهم و به صندلی تکیه میدهم.
- جوابش سادست. قباد صیف پشت پرده نشسته و کنترل رو دست گرفته، تا وقت اعدامم برسه.
چشمکی می‌زنم و انگشت اشاره‌ام، روی میز چند خط فرضی رسم می‌کند.
- اینم خط،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

میم.فـــا๛

نویسنده ادبیات
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
304
پسندها
1,819
امتیازها
11,933
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #84
قدم از قدم برنداشته‌ام، باز صدای بوق آن ماشین مزاحم از جا می‌پرانم.
صبرم حدی داشت. با حرص به سمتش می‌چرخم. از شیشه‌های دودی ماشین کلاسیک، چیزی پیدا نیست. بلند فریاد می‌کشم:
- چته بی‌فرهنگ، مثلا ماشینت بوق داره؟
هلیا بازویم را می‌کشد و زیر لب آرامی زمزمه می‌کند؛ اما حالا من تمام دق و دلیم را میخواستم بر سر کسی خالی کنم و چه کسی بهتر از یک آدم رهگذر که دیگر چشمم به چشمش نمی‌خورد؟
دست آزادم را سمت ماشین بلند می کنم و بلندتر فریاد می‌کشم:
- برو یه ملک خصوصی، تو ناکجا آباد که هیچ احدی نیست بخر، تا دلت میخواد بوق بزن.
عده‌ای دورمان جمع می‌شوند و سرک می‌کشند.

هلیا، وضعیت را قرمز دیده محکم‌تر بازویم را می‌کشد و می‌غرد:
- شازده میگم آروم باش.
با حرص رخ به رخش می‌شوم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا